26 October 2014

How to be a NoPlasticBags Lady

مثلِ آبانِ پارسال، روزشماری می‌کنم برای سوّم آذر. کم‌تر از یک ماه دیگر از هیفده‌سالگی لعنتی مانده و انصافانه نیست که آبان-آذر باشد و غصّه باشم؛ در نتیجه انصافانه نیست که سعی نکنم در راستای خود-شادسازی. بگذریم از صدای مسخره‌ی ریزِ توی سرم که مُدام می‌پرسد «آخرین باری که واقــعاً خوشحال بودی کِی بود؟» و بگذریم از صدای مسخره‌ی ریزتری که جواب می‌دهد «نمی‌دونم؛ ولی قطعاً قبل از شروعِ دانشگاه لعنتی.» و بیاییم به چیزهای خوب فکر کنیم.
و بیاییم به چیزهای خوب فکر کنیم. مثل‍اً به NoPlasticBags Lady بودن‌م [هم‌آهنگ با Cat Lady و غیره. همیشه از گربه‌ها منزجر بوده‌م و همیشه دل‌م می‌خواست خودم را Cat Lady یا هم‌چین چیزی منشن کنم چون خیلی خوش‌آهنگ و کول بود به نظرم و همیشه عقده‌ش مانده‌بود این‌جا -با انگشت اشاره، محل تل‍اقیِ گلو و سر را نشان می‌دهد- و ال‍ان رفع شد. مسخره هم خودتان یید. بله؛ دقیقاً شما. زشت‌های بی‌تربیتِ دیگران‌رامسخره‌پندار. تو خوبی اصن. ایش.] که آقای صندوق‌دارِ افق هم اعل‍ام‌ش کرد و شادمان م ساخت. بعد از معاشرت [بستنی خوردن، درواقع.] با آدم‌های نه‌قدیمی‌ترازیکی‌دوماه و بی‌اثر بودنِ بستنی در خود-شادسازی [ویچ مینز خیلی اوضاع ناجور شده که بستنی هم جواب‌گو نیست] ، به‌جای مسیر کسالت‌بارِ مترو ولیعصر تا مترو آزادی [یک روز قطعاً فیلم ترسناکی خواهم‌ساخت که در مترو آزادیِ ساعت هفت صبح بگذرد. انواعِ آدم‌های بی‌اعصاب را مل‍احظه خواهیدکرد که قادر ند برای سوار شدن به مترو دست به هر کاری، اعم از جنایت و غیرجنایت، بزنند. به‌قولی، «دیده‌م که می‌گم» . به‌خخدا.] و مترو آزادی تا مترو شریف و مترو شریف تا خانه، از خروجیِ چهارِ زیرگذر رفتم بال‍ا و موسیقی گوش کردم و چون صرفاً حوصله نداشتم موسیقی را عوض کنم، برای بار هفتصدوبیست‌وسوم تا هفتصدوپنجاه‌وششم How Deep is Your Love شنیدم. [صرفاً منظور این ست که زیادبار گوش‌ش کردم. متوجه م که سی‌وسه‌بار شنیدنِ این با دو قدم راهی که از چهارراه ولی‌عصر تا افق هست تناسبی ندارد. یو جینیس پیپل. :/]
مقصدم افق بود. می‌خواستم به آقای کتاب‌فروشِ هم‌سلیقه اعل‍ام کنم که چه‌قدر «پست‌چی همیشه دو بار زنگ می‌زند»یی که به‌م داد را دوست داشتم که به‌م افتخار کند و چیزهای این مدلیِ دیگر هم به‌م معرفی کند که بخوانم. ولی خب، آقای کتاب‌فروشِ هم‌سلیقه سرِ جاش نبود و مجبور شدم تنهایی به کشف و شهود برسم. نیل سایمونِ تازه خریدم، و «به انتخابِ مترجم»، و یک عدد دفترچه‌ی سیاهِ چهارخانه [متوجه م که اسم‌ش «شطرنجی» ست و نه «چهارخانه» . من دوست دارم چهارخانه صداش کنم ولی. یو جینیس پیپل. :/] که دمِ‌دست‌م باشد و دفترِ خوبِ خوشحال‌کننده‌م باشد. [من بیماریِ دفتر دارم واقعاً. تقریباً شصت‌هزارتا دفتر خریده‌م و توی هیچ‌کدام تقریباً هیچ‌چیز نمی‌نویسم؛ ولی باز دفتر می‌خرم و باز هیچ‌چیز نمی‌نویسم توی‌شان. بیماریِ دفتر می‌گویند به‌ش. برای اطل‍اع‌تان عرض می‌کنم، یو جینیس پیپل.] سعی کرده‌بودم غصّه‌هام را تسلی ببخشم و تا حدّی هم موفق شده‌بودم. آقای صندوق‌دارِ افق، بعد از این که کارت‌م مبلغ سی‌وپنج‌هزارتومان از خودش ریخت بیرون، می‌خواست دفتر سیاه چهارخانه و نیل سایمون و «به انتخاب مترجم»م را بگذارد توی یکی از کیسه‌های پل‍استیکی‌ش، که گفتم «نه مرسی؛ کیسه نمی‌خوام.» . به‌م گفت «شما همون خانومی نیستین که همیشه کیسه پل‍استیکی نمی‌خواد؟» . نیش‌م باز شد، سرم را تکان دادم که «آره» . گفت «اون‌دفعه هم یه کتاب جایزه گرفتین؟» . با لحنِ سوالی نپرسید؛ جوری پرسید که انگار منتظر تاییدم ست. [و منظورم «استفهام انکاری» نیست؛ یو جینیس پیپل. منظورم دقیقاً همینی ست که توضیح دادم.] گفتم «آره» و دونقطه‌دی شدم و گفتم «دفعه‌ی قبل‌ش هم کتاب جایزه گرفته‌بودم تازه ((:» و دست بردم یکی از پاکت‌های سفید کوچک را بردارم. جایزه نبود. توی کاغذ مستطیلی کوچک نوشته‌بود «پابرهنه تا کجا دویده‌ای / که این همه / گل روییده‌است؟..» و زیرش، کوچک‌تر، «کیکاووس یاکیده» . گفتم «این‌دفعه شعر بود ولی.» و باز دونقطه‌دی شدم و درِ پاکت را بستم و گذاشتم‌ش توی جیبِ کناریِ کوله‌م. کنار کارت دانشجویی، کارت مترو، پول خردهایی که صبح از آقای تاکسی گرفته‌بودم و بعدازظهر از آقایعقوب، دستمال عینک و کلیدهام. خداحافظی کردم و زدم بیرون.
کتاب‌درمانی بیش‌تر از بستنی‌درمانی جواب‌گو بود و خیلی بیش‌تر از دیدنِ‌خروجی‌شماره‌ی‌هفت‌زیرگذر. از وقتی که آقای صندوق‌دارِ افق من را به عنوانِ NoPlasticBags Lady شناسایی کرد، دل‌م می‌خواست که ماهِ آخرِ هیفده‌سالگی لعنتی را خوب بگذرانم؛ همین‌طوری بی‌دلیل. [این که از NoPlasticBags Ladyبودن به خوب‌گذراندنِ ماهِ آخرِ هیفده‌سالگی لعنتی رسیدم بی‌دلیل ست طبیعتاً؛ نه نفسِ عل‍اقه به خوب‌گذراندنِ ماه آخر هیفده‌سالگی لعنتی. یو جینیس پیپل. :/] دل‌م می‌خواست تا آخرِ هیفده‌سالگیِ لعنتی همه‌چیز به خوبی و خوشی تمام شود -مثل‍اً مراحل خود-تراپی‌م- و خودشان را تا هیجده نکشند. دل‌م می‌خواست جاهای جدیدی که هیچ‌وقت «دایره»یی نداشته‌ند -#ایف‌یونووات‌آی‌مین- بروم، با آدم‌های خوب، و از این لحاظ که تقریباً همه‌ی موسیقی‌های قدیمی‌تر می‌توانند ویژگیِ نابودکنندگی را داشته‌باشند، موسیقیِ جدید به‌م بدهند که گوش کنم و موسیقیِ جدیدِ شنیده‌شده را دوست داشته‌باشم و جای‌گزینِ موسیقی‌های آزاردهنده‌ی قدیمی‌تر کنم‌شان، و خوراکیِ خوب بخورم و نترسم که توش اشتباهی گوشت ریخته شده‌باشد.
دل‌م می‌خواست همان‌طوری که آیدای کارپه‌دیم از اعتمادکردن می‌نوشت/می‌نویسد، اعتماد کنم و کم‌کم صدای مسخره‌ی ریزِ توی سرم که می‌پرسد «آخرین باری که واقــعاً خوشحال بودی کِی بود؟» محو شود. کسی شبیهِ «آقای کا»ی آیدا، منجی‌م باشد؛ کسی شبیهِ «سهراب زرجو»ی «عادت می‌کنیم» . و کم‌کم خوب شوم. تا قبل از شروعِ هیجده‌سالگی..
و، بای ده وی، بیایید و طبیعت را دوست بدارید و کیسه‌ی اضافی نگیرید و کیسه‌های کم‌تری استفاده کنید؛ اجرتان با باری‌تعال‍ا.

21 October 2014

نکته به نکته، مو به مو.

نشسته‌بودیم توی راه‌روی دانشکده، رو صندلی‌های کنارِ در شورای صنفی، «ساناز» را می‌دیدیم و نیش‌مان باز بود. نفری یک لیوان چایی داشتیم و انگار که تنها منبعِ گرمای دنیا باشد، چسبیده‌بودیم به‌ش. عینک‌م بخار کرده‌بود. من و رُم با هندزفری به هم وصل بودیم. Subway Surf بازی می‌کردم با گوشیِ رومینا. [یادِ آذرِ پارسال، که معتاد شده‌بودم به‌ش. چهرازیِ شانزدهم را گوش می‌دادم و شب تا صبح، صبح تا شب زل می‌زدم به اسکرینِ گوشی و به هیچ‌چیز و همه‌چیز فکر می‌کردم.] هنوز پنج دقیقه به یک‌ربع‌به‌یازده مانده‌بود و آقای نام‌جو می‌فرمودند «از پیِ دیدنِ رخ‌ت - همچو صبا فتاده‌ام - خانه به خانه، در به در - کوچه به کوچه، کو به کو.» . چایی بهشت‌مان بود. بارانِ تو محوطه هم. پلیورهای گوزن‌دار سرمه‌ای و سفید هم.

14 October 2014

Just as far as tomorrow

نرفتم دانشگاه. توی تاریکیِ پنج صبح بیدار شدم. هیچ چراغی را روشن نکردم و کورمال رفتم تا آشپزخانه. وقتی دکمه‌ی کتری برقی را فشار دادم که آبِ توش را بجوشاند، فهمیدم که دل‌م نمی‌خواهد بروم دانشگاه. کورمال برگشتم به اتاق و خزیدم زیر پتوی کرِم-قهوه‌ای قدیمی و وقتی کتری برقی تقّی صدا کرد -که یعنی آب جوشیده و بیا چایی‌ت را به راه کن- هم نیامدم بیرون.
دست‌هام، پاهام یخ زده‌بود. اتاق ما تقریباً از همه‌ی اتاق‌های دیگر سردتر ست و هنوز شوفاژها روشن نشده. مثلثِ گرمابخشِ عزیزِ حمام - اتاق باهار - اتاق والدین هنوز سرد بود و نشانه‌ی روشن کردن و راه انداختنِ شوفاژهای ساختمان، بهشتی‌بودنِ آن‌جا ست. خزیدم زیر پتو و همه‌ی فکرهای دی‌روز و دی‌شب و ماهِ پیش و ماهِ قبل‌ترش از سرم گذشت. قبل از این که سعی کنم دوباره بخوابم -و امیدوار باشم که بعد از خوابیدن، ذرّه‌ای اوضاع به‌تر شده‌باشد- توی سرم یادداشت گذاشتم که «تا جنون فاصله‌ای نیست از این‌جا که من م.» . گلوله شدم زیرِ پتو، پاهام را جمع کردم توی شکم‌م و به دست‌هام ها کردم. «ها»هام سرد بود ولی. دست‌هام یخ زده‌بود. مغزم هم. تمامِ وجودم هم.
هشت صبح، رومینا تکست داد که «کجایی؟ :(» . مثل‍اً میگرن‌م عود کرده‌باشد. کسی قرار نیست بداند چه مرگ‌م بوده و هست؛ حتّی رُم که یک‌شنبه توی سایت روبه‌روی هم نشسته‌بودیم و نوبتی موسیقیِ غصّه‌دار پخش می‌کردیم برای هم و قلپ‌قلپ غصّه می‌خوردیم و خودمان هم نمی‌دانستیم چه‌مان شده و ربط‌ش می‌دادیم به کل‍اسِ کذایی ریاضی و این که حد بلد نیستیم. به‌ش گفتم میگرن‌م عود کرده و کم‌کم داشت باورم می‌شد که میگرن‌م عود کرده و هیچ مرگِ دیگری‌م نیست. ولی خب، این که کسی اهمیت می‌دهد به بودن و نبودن‌م، یک ذرّه‌ی خیلی کوچولو دل‌گرم‌تر م کرد. اسکرینِ گوشی را خاموش کردم و چشم‌هام را بستم و سعی کردم بخوابم و تهِ دل‌م آرزو کردم کیانی حضوروغیاب نکند و وقتی چشم‌هام را دوباره باز می‌کنم معجزه شده‌باشد و کسی برام به‌ترین تصمیم را گرفته‌باشد.
و چه‌قدر، چه‌قدر، چه‌قدر هیفده ساله بودن سخت بود. نکته‌ی روشن قضیه می‌تواند این باشد که تا یک ماه بعد تمام می‌شود بال‍اخره.

پی‌نوشت. تایتلِ پست، از این موسیقی ست. یک روز آقای AaRON را خواهم‌یافت و بغل‌ش خواهم‌کرد. شده فقط به خاطرِ همین دو تا آلبوم‌ش، که تک‌تکِ ترَک‌هاش چندین هزار بار نجات‌م داده‌ند.
پی‌نوشتِ بی‌ربط. You may say I'm a dreamer -- and you're fucking right. البته از معایب Dreamer بودن همین بس، که دریمرِ مذکور وقتی با اتفاق جدید هیجان‌انگیزی روبه‌رو می‌شود، به احتمالِ نودونه‌درصد می‌خورد توی ذوق‌ش؛ نه تنها هیجان‌انگیخته نمی‌شود، که برعکس عمل می‌کند و افسرده‌تر می‌شود. مثالِ بارز و دمِ‌دست؟ دانشگاه. مثالِ غیردمِ‌دست؟ بگذریم حال‍ا. ..

12 October 2014

اندوهِ بزرگی ست. کل‍اً.

08 October 2014

آدم حظ می‌کنه.

هر روز صبح، سرم رو از شکاف یقه‌ی مانتوی راه‌راهِ دیفالت می‌کشم بیرون، چتری‌های بلندشده‌ای که چسبیده‌ن به صورت‌م رو می‌زنم کنار، عینک‌م رو صاف می‌کنم روی بینی‌م، و پایینِ مانتو رو پایین‌تر می‌کشم که صاف و مرتب وایسه. بعد بندِ مشکی باریک رو -بدونِ کشیدن- گره می‌زنم. بینِ شیش‌ونیم تا یک ربع به هفت باید بزنم بیرون. هنوز زود ه. مقنعه‌م رو سرِ حوصله می‌پوشم و می‌دونم که به محضِ این که پام رو از خونه بذارم بیرون، مرضِ مرتب‌کردن‌مقنعه‌م عود می‌کنه و نه‌تنها مرتب نمی‌شه، بل‌که بیش‌تر به هم می‌ریزه. بادِ خنکِ صبح از پنجره می‌یاد تو و خرذوق‌م می‌کنه. کوله رو برمی‌دارم از روی زمین؛ و قبل از بیرون زدن، آخرین جرعه‌ی چای صبح‌م رو سرمی‌کشم. کفش‌هام رو که می‌پوشم، همون‌طور چمباتمه روی زمین، از زیر مقنعه دست می‌برم به یقه‌ی مانتو و تسبیحِ زهرا رو که به گردن‌م آویزون ه، لمس می‌کنم که مطمئن شم از بودن‌ش. دل‌م برای نوشتن تنگ شده. هر روز صبح توی سرم زمزمه می‌کنم که دل‌م برای وب‌ل‍اگ‌نوشتن تنگ شده.


احوال‍ات‌م، خودِ خودِ کتانژانت ه که داره توی بازه‌ی کوچیکی، حوالیِ پی، نوسان می‌کنه برای خودش. یه لحظه مثبتِ بی‌نهایت ه و لحظه‌ی بعد، منفی‌ش. درِ خونه رو که باز می‌کنم، هوای خنک غافل‌گیرم می‌کنه. وای‌فای گوشی رو غیرفعال می‌کنم و هندزفری رو وصل می‌کنم به‌ش که آقای Russ Columbo توی سرم بگه You'll go your way; but I'll always feel just the same .

دی‌روز داشتم همین موسیقی رو می‌شنیدم که مکالمه‌ی طول‍انی‌م با آقای هم‌سلیقه‌ی افق شروع شد. تمامِ قفسه‌ها رو بررسی کردیم و نتیجه گرفتیم که من نباید بترسم از کتاب‌هایی که می‌ترسم ازشون و به عنوانِ «پُل» می‌تونم از بکت و دوراس و غیره استفاده کنم و نتیجه گرفتیم که هیچ م زشت نیست که آدم یه سری کتابِ کل‍اسیک رو نخونده‌باشه و دلیلی نداره عذاب‌وجدان داشته‌باشه؛ درنهایت بعد از انتخاب و ابتیاع سه تا کتاب، یه کتاب هم جایزه گرفتم و شادمان شدم. بعد تنهایی رفتم کافه و «غصّه» شدم [توضیح: «غصّه بودن» یعنی غم‌گین‌بودنِ بسیار. یعنی غصّه‌ی فرد به قدری زیاد ه که فرد تبدیل شده به خودِ غصّه. تحت سیستمِ «من گاوِ مش‌حسن م» مثل‍اً. الیناسیون و مسخ و این صحبت‌ها.] و چای خوردم و کتاب خوندم. ژستِ روش-عن-فکرطور. ولی هدف‌م روش-عن-فکرنمایی نبود. هدف‌م رهایی غصّه بود. کتاب می‌خوندم و خیلی نزدیک بودم به «همون میز» و چای می‌خوردم و خانوم Fréhel با ته‌مونده‌ی شارژ باتری گوشی‌م می‌پرسیدند که Comment pourrais-je vivre si tu n'étais pas là ؟ و هیچ جوابی نداشتم و غصّه بودم. مُدام غصّه بودم.

ام‌روز، برگشتنا، داشتم فکر می‌کردم موسیقی‌های پاییزطور یعنی سازِ بادی. یعنی ساکسیفون‌های جَزهای خوب، ساکسیفون‌های موسیقی‌های عزیز بانو فیتزجرالد و جناب آرمسترانگ. یعنی قره‌نی‌های نابودکننده‌ی «به تماشای آب‌های سپید» حضرت علیزاده. بعد همون‌طور تکیه‌داده به پشتیِ صندلیِ اتوبوس، دیدم که چه تصویرهای پاییزطورِ خوبی هم می‌شه داشت -و در صدرشون، دیوار سفید آفتاب‌خورده قرار داره؛ البته- . پاییزطورهای خوب. آروم. یه طورِ سردِ دل‌چسب عزیز. انگار که اون شبی که بانو فیتزجرالد ازش تعریف می‌کرد، می‌گفت که چه‌طور بوده اون شبی که ستاره‌ها افتادن رو آل‍اباما، خودِ پاییز باشه. پاییز با اولین ستاره شروع شه و با آخری‌ش تموم. همون‌قدر ساکت. همون‌قدر عزیز.

آخه دنیا یعنی محاسنِ پاییز خب. نمی‌دونید که. (: