27 December 2014

صبح، عصبی‌ترین از وضعیتِ فعلیِ زندگانی‌م -به‌هم‌ریختگی هولناکِ خونه جهتِ تعمیرات و نقاشی، امتحان‌های پیش‌رو، سرمای وحشتناکِ دی‌شب که آواره‌طور خوابیدیم، سردرد ناشی از میگرن، کم‌خوابیِ دی‌شب، «تنهایی، تنهایی، تنهاییِ عریان» که در جواب «چی‌ت شده؟»ی رفیق‌ترین وصف کردم، و غیره- ، مقصدم رو کتاب‌خونه‌ی دانش‌گاه قرار دادم و زدم بیرون. سردم بود حتّی حوصله نداشتم از توی کمدِ منتقل‌شده‌به‌وسط‌پذیرایی، لباس گرم‌تر از کُتِ چهارخونه‌م پیدا کنم و با قدم‌های بلندِ سریعِ محکم راه می‌رفتم، طوری که هر کسی با دیدنِ قدم‌هام بتونه خستگی و عصبانیت و نفرت و کل‍افگی‌م رو کامل‍اً درک کنه. تا دمِ ایستگاهِ اتوبوس درگیرِ ابراز نفرت از طریق راه‌رفتن بودم -- ان‌قدر درگیر که حتّی حوصله نکردم هندزفری رو از جیب بغل کوله بکشم بیرون و همون‌طور مچاله بگیرم دست‌م.

آسمون هفتِ صبح خیلی خوش‌رنگ ه؛ سه ماه ه که فهمیده‌م این رو. به لطفِ تربیت‌بدنی‌ها و ریاضی‌های غرغرآلودِ کلّه‌ی صبح. یه طورِ عجیبی ه آسمون اون ساعت. آبی و طل‍ایی و صورتی، جوری نشسته‌ن کنارِ هم که انگار هر لحظه ممکن ه ابرها از هم باز شن و ندای الهی برسه که من رو به پیامبری مبعوث کرده‌ن، و بدین شیوه فاینالی اقناع شه حسّ رسالت‌م [آرین کامل‍اً می‌دونه چی می‌گم :)) ] . خیلی حسّ معجزه‌واری داره کادری که از ایستگاه اتوبوس معلوم ه؛ حتّی اگه برج میل‍اد به عنوانِ زشت‌ترین سازه‌ی بشری از زمان رنسانس تا هم‌اکنون، وسطِ آبی‌ها و طل‍ایی‌ها و صورتی‌های قشنگ، حسّ خودداف‌پنداری به‌ش دست داده‌باشه و از همه‌ی زاویه‌ها خودش رو توی کادر جا بده. از معجزاتِ آسمونِ قشنگ، می‌تونم اشاره کنم به این مورد که به آدمِ عصبانی یا ناراحت، ذرّه‌ای اجازه‌ی عصبانی یا ناراحت‌بودن نمی‌ده و تا وقتی که رنگ‌های قشنگ‌ش معلوم ه، تمامِ وجود آدم رو خوش‌حال می‌کنه و ذهن‌ش رو خالیِ خالی می‌کنه؛ یه موسیقیِ متناسب با فضا هم پخش می‌کنه تازه. یکی از آخرین صبح‌های غرغرآلودِ تربیت‌بدنی بود که این رو فهمیدم و فکرش رو هم نمی‌کردم که قرار ه روزی ان‌قدر سرشار از حالِ بد باشم که دست به دامنِ معجزه‌ی -لیترالی- آسمانی بشم.

پاهای سرشار از عصبانیت‌م که دمِ ایستگاه اتوبوس ایستاد، تازه سرم رو بال‍ا کردم. از سایر مولفه‌های «من به اندازه‌ی غیرقابل‌وصفی عصبانی هستم» نگاه نکردن به اطراف ه و زل زدن به پاهای شلنگ‌تخته‌اندازت. آسمون رو که دیدم، درجا عصبانیت‌م نامرئی شد. البته که ذهنِ خالیِ خالی‌م، به اندازه‌ی اتاقِ تازه‌سرامیک‌شده‌ی خالیِ خالی‌مون سرد بود -طبعاً به دلیلِ سرما و کُتِ گرم نداشتن- ؛ ولی موقتاً خوب بود احوال‍ات‌م. از فرصتِ پیش‌اومده کمالِ استفاده رو بردم و هندزفری‌م رو از ل‍ای کارت دانش‌جویی، کارت مترو، سکّه‌های صدتومنی، و فاکتورِ خرت‌وپرت‌خریدن‌هام کشیدم بیرون و گذاشتم اوّلین چیزی که دست‌م می‌رسه به‌ش پخش شه توی اتاقِ تازه‌سرامیک‌شده‌ی خالیِ سردم. و خُب، معجزه پشتِ معجزه. شما تصور بفرمایید که Heroی Regina Spektor در اوجِ خشم و کل‍افگی‌تون پخش شه و بانو بفرمایند No one's got it all و در نهایت برای تاکیدِ هرچه بیش‌تر، بارها و بارها بگن It's alright ، به شیوه‌ی خودشون. مشتاق م آدمی‌زاده‌ای که بعد از تاکیدهای بی‌پایانِ خانوم‌اسپکتر [به سکونِ میم] ، هم‌چنان عصبانی و ناراحت ه رو مل‍اقات کنم.

نتیجه‌ی اخل‍اقی: می‌توان صرفاً با یک عدد آسمونِ قشنگِ هفتِ صبح و یک عدد رجینا اسپکتر، یک عدد بدعنقِ کل‍افه‌ی درراه‌انتگرال‌خوندنِ بی‌خانمانِ یخ‌بسته که می‌تونه به اندازه‌ی صد سال، گریه کنه و غر بزنه رو تا حدّی شارژ کرد که برای درمانِ ناهارنداشتن‌ش، خودش رو بکشه تا چارمی‌ز -و اون‌جا چک‌این کنه حتّی :))- ؛ پنه‌ی قارچ سفارش بده برای خودش؛ با پارم پای تلفن صحبت کنه و به دلقک‌بازی‌هاشون حینِ دوردور بخنده؛ برای بار هزارم «هدیه‌ی جشن سال‌گرد» بخونه برای خودش؛ مشقِ انتگرال بنویسه؛ برای آرین کتاب بخره؛ و موسیقیِ جدید کشف کنه از خل‍الِ سلکشن‌ش. پایان.

× لینک دان‌لودِ Heroی خانوم‌اسپکتر به زودی در این مکان قرار خواهدگرفت. 
[لینک مذکور قرار گرفت؛ ولی این جمله بمونه که یادم بیاد سرعتِ وحشتناکِ اینترنت رو. :)) ]

25 December 2014

ای باغ بی‌پایانِ من.

یک.

دزدیده چون جان می‌روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می‌روی بی من مرو ای جانِ جان بی تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای شعله‌ی تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من :)

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی‌پاوسر کردی مرا بی‌خواب‌وخور کردی مرا

سرمست و خندان اندر آ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه‌در از دست تو ای چشم نرگس مست تو

ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می‌کشی یک دم به باغم می‌کشی

پیش چراغم می‌کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی

اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من

مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد

در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من

ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من

بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا

بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من

ای شه صلاح‌الدین من ره دان من ره بین من

ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من


دو. - حال‍ا اگه یهو کرد چی؟ اگه دل‌برانه نگریست چی؟ نقشه‌ت چی ه؟
+ یه دَقه این‌جا هفت آسمان رو می‌درم برمی‌گردم.
- آخاخ، بعدش م دوباره وامی‌ستیم؟


سه. از کافه که برمی‌گشتیم بریم سمتِ دانشکده و آخرین کل‍اسِ ترم -بابایی :))- رو بگذرونیم، که هُدا جعبه‌ی کبوتر سفیدش رو و شاملوش رو بغل گرفته‌بود، که توی جیب پالتوم با فرفره‌ی سبز و بنفشِ نوم بازی می‌کردم، به‌ش گفتم «می‌دونی چی ه؟ اون ارغوانی که قبل‌تر بود، «گذشتن» بلد نبود که. من این نبودم هُدا.» . و خُب، می‌دونست. پلّه‌های دانشکده رو رفتیم بال‍ا و یه طور گرمای مطبوع می‌خورد توی صورت‌م.

آخرین کل‍اسِ ترم که تموم شد -و حین‌ش مسابقه‌ی فرفره‌چرخونی کفِ زمین برگزار کرده‌بودیم و موزاییکِ آبی مالِ من بود و موزاییکِ سفید مالِ هُدا، و فرفره‌ی من با اقتدار پیروزِ میدان شده‌بود هر بار :))- ، که ماه هم از بینِ درخت‌های دانشگاه لب‌خند می‌زد به‌مون و قشنگ‌ترین بود، به‌ش گفتم «بــس که نمی‌نگره.» . خندید. گفت «خودم می‌نگرم‌ت.» . گفتم «به‌ش گفتم می‌شه بنگری؟ گف بفرما. گفتم نه، ازونا که بقیه رو می‌نگری نه. می‌شه دل‌برانه بنگری؟ گف برو بابا. رف با یارو جدیدیه.» . گفت «بابا تو راه‌رو، سل‍ام‌احوال‌پرسی، وقتِ ناهاری، هواخوری. هفته‌ای یه بار یه نگاهی می‌کنه؛ خودم دیده‌م.» . از درِ ولی‌عصر زدیم بیرون، جلوتر از بقیه. «پلّه‌ها رو تندتند بریم پایین؟» .


پی‌نوشت بی‌ربط. به‌ترین سوّم دیِ دنیا، اصن. :] از سر تا ته‌ش عالی. بی‌اغراق می‌گم.
با تشکر ویژه از دوست‌های خوب. :]

20 December 2014

تا حال‍ا شمال رفتی رو شیشه دون‌دون بزنه؟

«اتوبوس قرمز» توی کوله‌م جا نمی‌شد؛ به زحمت زیپ‌ش رو بسته‌بودم. سوارِ اتوبوس که شدم، درش آوردم، گذاشتم‌ش رو زانوهام. هرقدر نگاه‌ش می‌کردم سیر نمی‌شدم. تجسّم عینیِ «:]» بودم خل‍اصه. این که هنوز توی دنیا آدم‌های خوب وجود دارن، که هنوز می‌شه معجزه شه و روزم -یکی‌مونده‌به‌آخرین روزِ همون پاییزی که هرچی در زدیم وا نکرد- نجات داده‌شه، که زندگی هنوز خوش‌گلی‌هاش رو داره، بی‌نظیرترین حسّ دنیا رو ساخته‌بود برام.
نشسته‌بودم توی اتوبوسِ سفید، «اتوبوسِ قرمز» رو چسبونده‌بودم به سینه‌م -به سانِ کودکانِ سنینِ پیش‌ازدبستان که کتاب‌های شونزده صفحه‌ایِ مربعی‌شون رو [انگار که باارزش‌ترین پدیده‌ی توی دنیا باشه] از خودشون جدا نمی‌کنن- و چهرازی می‌شنیدم. «بیدارخوابی» رو. بارون می‌اومد. صورت‌م رو چسبونده‌بودم به شیشه و لُپ‌م یخ زده‌بود. راهِ شمال رو شیشه بارون می‌زنه. «اتوبوسِ قرمز» داشتم، که همیشه همه‌جا می‌دیدم‌ش و همیشه می‌خواستم‌ترین‌ش و حال‍ا که تهِ تهِ تهِ گیجی و استیصال می‌چرخیدم و شبانه‌روز دُرنا می‌ساختم که شاید آرزوم برآورده شه، برام خریده‌بودن‌ش آدم‌های خوب‌ترینِ جدید. بیست‌ونهمِ آذرم رو نجات داده‌بودن. نشسته‌بودم می‌رفتم شمال، ایران‌پیما، تی‌بی‌تی، سیروسفر.



«امّا من، دل برنداشتم.
غیرِ تو، دل‌بر نداشتم.»



پی‌نوشت. «ای داد، ای یادِ یار»ِ دنگ‌شو رو به عنوانِ «پاییز»ترین موسیقی در سراسر جهان از من بپذیرید.
به مناسبتِ تهِ پاییز؛ مثل‍اً.
باهار عیدی داد؛ عیدی مبارک.

پی‌نوشت. عنوان و قسمت‌های ایتالیکِ متن از رادیو چهرازی -به ترتیب از قسمتِ پنجم، شونزدهم، سوّم، پنجم، پنجم، سوّم- .

این‌آ همه قل‍ّابی ن، دیوونگی‌شون م قل‍ّابی ه.

دل‌بر بیا سوار اتوبوس شیم بریم شمال یا جنوب یا بریم شمال؛ راه شمال رو شیشه بارون می‌زنه؛ عین جعبه سوزن‌نخِ ابر ه که بارون می‌زنه؛ دل آدم می‌خواد به‌هم بخوره بس که می‌پیچه؛ لیمو می‌خوری می‌پیچه؛ لیمو می‌پیچه؛ لیمیچه؛ می‌یاری بالا همه رو، باز زن‌آ اَخ‌وپیف می‌کنن، می‌گن گو کشیدی همه‌جا رو.
این‌آ می‌گن من با زن‌آ بد م؛ اول می‌خوام بزنم زیر چِش‌شون، بعدش ولی می‌خوام بگم بیا سوار شیم بشینیم کنار دست هم، گوش ندیم. این‌آ همه‌شون دیوونه ن.

لیمو وردار یه وخ تو راه حال‌مون هم نخوره. خیلی می‌پیچه. تا حال‍ا شمال رفتی رو شیشه دون‌دون بزنه؟ یه بار م بارون زد، هر چی صدات کردم هیچّی به هیچّی. این‌آ می‌گن چه‌قد مفت حرف می‌زنی. دیوونه ن. اگه مفت حرف نزنم دیوونه م وایسم ورِ دل‌شون تو اون دیوونه‌خونه؟ خواستم بگم شما م اگه زن دیده‌بودین، به این اضافه‌کاری‌آ نمی‎گفتین زن. امّا جاش خواستم بگم بیا سوار شیم ایران‌پیما، تعاونی؛ هرچَن از تونله که درمی‌یایم یهو شیشه می‌شه عین شمال. دیگه صدا نمی‌یاد. فقط صدا ایران‌پیما، تی‌بی‌تی، سیروسفر به سواحل شمال که پای آدم نرسیده به حال؛ همون وسط که عکس آسمون می‌افته رو زمین. یادت ه گفتم زن اگه قل‍ابی باشه از مَرد م بدتر ه؟ زدی تو گوش‌م. عجب خری بودی دیوونه. زدی؛ دیگه پکر شدم، نگفتم «یعنی تو قلابی نیستی.» .

می‌خوام بات بشینم تو اتوبوس، تا شمال حرف نزنم. جمعه‌شب زود بخواب؛ صبحِ شنبه بیدارت کنم؛ آفتاب‌نزده سوار شیم بریم.

این‌آ همه قلّ‍ابی ن؛ دیوونگی‌شون م قلّ‍ابی ه. می‌خوام ببرم‌ت نکنه تو م عینِ این‌آ قلّ‍ابی شی دیوونه!

سه تا می‌زنم به در؛ باز دست‌م رو نذاری ل‍ای در آ. باز لقد نزنم به در آ در آ در آ در آ که در دلِ خسته توان درآید باز. این دفعه دیگه وا کن؛ بیا سوار اتوبوس شیم رو شیشه بارون بزنه؛ شمال پیاده شیم.

18 December 2014

«انسان، دشواریِ وظیفه است.»

آستین‌های پلیور سبزتیره را تا حد ممکن می‌کشم پایین که روی دست‌م را بپوشانند و -بعد از مدّت‌های مدید- حسّ گرما و امنیت می‌کنم. با بافه‌ی شُل موهای خوش‌بو -هرقدر از مخترع شامپوهای خوش‌بو تشکر کنم، کفایت نمی‌کند قطعاً- و گوش‌واره‌های «درختِ بخشنده»م و گردن‌بندِ آب‌نباتیِ پرستو، محبّت کردن به خودم تقریباً ساده‌ترین کار ممکن ست. پشت‌سرهم فرندز می‌بینم و می‌خندم و فرو می‌روم زیر پتوی گرم؛ ادای آدم سرماخورده‌ی مظلومی -که هستم- را درمی‌آورم و برای خودم قرص جوشان مولتی‌ویتامین تجویز می‌کنم. قرص می‌افتد تهِ لیوان آب و فش‌فش می‌کند. سطح آب کم‌کم پر می‌شود از حباب‌های جوشان زرد خوش‌رنگ. محتویات لیوان را ل‍اجرعه سرمی‌کشم و از فکر این که چیزی که می‌شود در وصف‌ش گفت It was all yellow ، کمک‌م می‌کند که زودتر خوب شوم ذوق می‌کنم. فکر این که به زودی The Graduate را می‌بینم -در پی کنج‌کاوی‌ای که بعد از دیدن 500Days of Summer ایجاد شد؛ و قطعاً در پی نیاز مبرم به فیلمِ آرامِ ساکنِ خوش‌حال‍انه- هم خوش‌حال‌م می‌کند. این که صبح، هُدا به‌م تکست داد که «نمیای؟ ): [درحال توجه کردن بهت]» نیز هم.
چهارشنبه‌ها را خودم تعطیل کرده‌م -- به شیوه‌ی سیاوش، که بینِ کل‍اس‌های به‌هم‌چسبیده‌ش نیم‌ساعت استراحت درنظر گرفته برای خودش. چهارشنبه‌ها نباید درس خواند؛ هر قدر کوییز یا میان‌ترم یا فل‍ان و بهمان نزدیک باشد و هر قدر عقب باشم از درس. باید بی‌آل‍ارم بیدار شد و توی اتاق‌هایی که آفتاب پهن‌شان شده بی‌هدف چرخید و روتختی‌ها را صاف و مرتّب کرد. چهارشنبه‌صبح‌ها، هیچ‌کس خانه نیست -- جُز من، روح سرگردان. بعد از دوش گرفتن، باید لباسِ وقت‌های خوش‌حالی را انتخاب کرد و گوش‌واره را، وسواس‌طور؛ جوری که تک‌تک جرعه‌ها دل‌چسب‌ترین، چای نوشید؛ باید موسیقیِ قشنگ پخش کرد. چهارشنبه‌ها روز جهانی مهربان‌بودن‌باخود ست اصل‍اً. به‌جای وقت گذراندن و الکی پُر کردنِ کاغذ سر کل‍اس تی‌ای‌ها و Subway Surf با گوشیِ رُم، چهارشنبه‌ها فکر می‌کنم. خیال می‌بافم. خوراکیِ خوب و موسیقیِ قشنگ کشف می‌کنم برای خودم. دفترسیاهه پُر می‌شود از چک‌لیست‌های تیک‌نخورده و برنامه می‌ریزم برای دوازده سالی که از زندگی‌م باقی مانده -- چون، همان‌طور که یحتمل در جریان یید، قرار ست سوّم آذرِ سالی که سی ساله می‌شوم، بمیرم. هِدشات. بنگ. نکته‌ی مثبت این ست که تا آن موقع، ششصدواندی چهارشنبه باقی مانده برای لذّت بردن از «تنهایی، تنهایی، تنهایی؛ تنهاییِ عریان» . باقی روزها؟ فقط واقعیتِ آزاردهنده و دست‌وپازدن، که غرق نشوم.

و همین حال‍ا، یکی از چهارشنبه‌های طل‍ایی تمام شد. شاید وقت‌ش ست که طلسم باطل شود؛ که گوش‌واره‌ی معجزه‌وارِ «درخت بخشنده»م را از گوش دربیاورم و برگردم به سرماخورده‌ی بی‌چاره‌ی زیر پتو، بدونِ کسی یا چیزی برای «دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن» ؛ به هیجده‌ساله‌ای که تک‌تک اجزای وجودش -همان‌طور که به پارم نوشت- «physically, emotionally, mentally» درد دارد، با کوهی از درس‌های نخوانده و امتحان‌های پیش‌رو.


پی‌نوشت. این یک نوشته‌ی چسناله‌وار نیست.
پی‌نوشت. عنوان و نوشته‌های توی کوتیشن‌مارک -طبعاً جز دو موردی که به وضوح به هیچ شعری متعلق نیستند- ، از «در آستانه»، احمد شاملو.
پی‌نوشت. Rain را بشنوید؛ از موسیقی‌متن فیلم Prince Avalanche . (:

16 December 2014

Jesse: Listen. Listen. You know all this bullshit we're talking about...about not seeing each other again? I don't want to do that.
Céline: I don't want to do that either.
Jesse: You don't?
Céline: I waited for you to say it.
Jesse: Well, why didn't you say something?
Céline: I was afraid you didn't wanna see me.
Jesse: Alright, alright, well look. Listen, listen. What-d...what-d...What do you wanna do?
Céline: Maybe... maybe we should meet here, in five years or something.
Jesse: Alright, alright. Five years. (Disapprovingly.) Five years? That's a long time.
Céline: Yes. It‘s awful. It‘s like a sociological experiment. How about one year?
Jesse: One year. Alright, alright.
Céline: One year.
Jesse: How about six months?
Céline: Six months?
Jesse: Yeah.
Céline: It‘s gonna be freezing. (She starts laughing.)
Jesse: Yeah? (He starts laughing.)
Céline: Yeah.
Jesse: Who cares? We come here, we go somewhere else.
Céline: Okay. Okay. Uh, six months from now, or last night?
Jesse: Um...Last night. Six months from last night, which was...June 16th. So...track nine, six months from now at six o'clock, at night.
Céline: Dece--December.
Jesse: December, yeah, right. Now listen, it‘s a train ride for you, but I got to fly all the way here. But I'm gonna be here.
Céline: Okay, me too.
Jesse: Alright.
Céline: And we won‘t call...or write or...
Jesse: Na...
Céline: Na.
Jesse: It‘s depressing.
Céline: Yeah, okay.
Jesse: Alright. (They kiss.) Alright, your train's gonna leave. Say goodbye.
Céline: Bye.
Jesse: Goodbye.
Céline: Au revoir.
Jesse: Later.

[Before Sunrise; Richard Linklater; 1995]

پی‌نوشت. از شانزدهم دسامبر صبر می‌کنم برای شانزدهم ژوئن.
و نشود فاشِ کسی..

13 December 2014

آسمانی به سرم نیست.

«با همه‌ی اینا، روزی که از این‌جا برم دل‌م می‌گیره، می‌دونم. حتماً چشم‌هام تر می‌شه. به‌هرحال، ریشه‌هام این‌جا ست. من همه‌ی فلزهای سنگین رو مِک زدم، رگ‌هام پُرِ جیوه ست، مخ‌م پُرِ سرب. تو سیاهی برق می‌زنم، آبی می‌شاشم، ریه‌هام تا خرخره پر شده، مثل پاکت جاروبرقی، ولی با همه‌ی اینا، می‌دونم روزی که از این‌جا می‌رم، اشک‌م درمی‌یاد، حتم دارم. طبیعی ه، من این‌جا به دنیا اومده‌م و بزرگ شده‌م. [...] خاطره‌هایی که دارم شبیه پرنده‌هایی هستن که افتاده‌ن تو نفتِ سیاه، ولی به‌هرحال، خاطره ن. آدم به بدترین جاها هم وابسته می‌شه، این‌جوری ه.»
[منگی؛ ژوئل اگلوف؛ نشر افق؛ صفحه‌ی یازده و دوازده]

خواب می‌دیدم شاید. خیلی محو یادم ه همه‌چیز آخه. «ارغوان» ِ علی‌رضا قربانی پخش می‌شد و خوش‌م بود که اسم‌م ارغوان ه. خوش‌م بود که مثلِ بقیه صدام نمی‌کنی «ارغ» ؛ خوش‌م بود که هر بار با تاکید می‌گی «ارغوان» . هر بار که ازت شنیده‌بودم «ارغ» ، تهِ دل‌م لرزیده‌بود. تنها کسی که انگار هیچ‌وقت حق نداشت «ارغ» صدام کنه، تو بودی آخه. سرم رو تکیه داده‌بودم به پشتیِ صندلی. یه حالِ خلسه‌طوری داشتم. انگار تو حالِ منگی، بخوام موسیقی رو با تک‌تک سلول‌هام جذب کنم. تو حواس‌ت نبود ولی. قربانی می‌گفت «آسمانی به سرم نیست.» و خودم هم نمی‌دونستم چه‌م شده؛ نمی‌دونستم فکرها از کجا اومده‌ن؛ چرا گورشون رو گم نمی‌کنن از ذهن‌م و این‌طور مصمم وول می‌خورن پسِ سرم. می‌گفت «آسمانی به سرم نیست. از بهاران خبرم نیست.» . تو حواس‌ت نبود ولی. چشم‌هات بسته بود. چشم‌هات بسته بود. چشم‌هات بسته بود.

جرئت‌م رو جمع می‌کردم ذرّه‌ذرّه، فکرها رو جمله‌بندی می‌کردم، و هر بار که قربانی شروع می‌کرد به خوندنِ بقیه‌ی اون شعرِ لعنتی، همه‌ی جمله‌ها، خُردتر از واج می‌شد و گم می‌شد تیکه‌هاش؛ جرئت‌م Dissolve into Molecules می‌شد می‌ریخت پایین. «من در این گوشه که از دنیا بیرون است، آسمانی به سرم نیست. از بهاران خبرم نیست.» . توی این دنیا نبودیم انگار. خیلی محو یادم ه آخه. اون‌قدر فکر-رشته‌ها پنبه شدن، اون‌قدر خودم و جرئت‌م Dissolve into Molecules شدیم، که رسیدم به دمِ بغض. دمِ بغض. همون‌جایی که قربانی شروع می‌کنه که بگه «ارغوان‌م آن‌جا ست» . موسیقی رو با تک‌تکِ سلول‌هام جذب می‌کردم و هر بار می‌گفت «ارغوان» ، انگار که تو صدام کرده‌باشی؛ جذب می‌شد توی تک‌تکِ سلول‌هام. می‌شد یه بخشِ جدانشدنی از DNAم. می‌شد اون صدایی که همیشه می‌پیچه توی گوش‌م و نمی‌شه جلوش رو گرفت.

می‌گفت «ارغوان‌م تنها ست.» . می‌گفت «ارغوان‌م دارد می‌گرید.» . فکر-رشته‌ها پنبه می‌شدن. جرئت‌م پودر می‌شد می‌ریخت پایین. «ارغوان‌م دارد می‌گرید» . ناخن‌هام فرو می‌رفت کفِ دست‌هام. «ارغوان‌م دارد می‌گرید» . سرازیر می‌شدن اشک‌هام و نمی‌شد جلوشون رو گرفت. کفِ دست‌م زخم شده‌بود. می‌سوخت. تو حواس‌ت نبود. جرئت‌م پودر می‌شد؛ خودم می‌شکستم و اون‌قدر تیکه‌ها ریز بود که دیگه نمی‌شد سرهم‌شون کرد. «تو بخوان نغمه‌ی ناخوانده‌ی من.» . فکر-رشته‌ها پنبه می‌شدن و پنبه‌ها از سر لج‌بازی، دوباره می‌ریسیدن خودشون رو، محکم‌تر از قبل. جرئت‌م پودر می‌شد و مصمم‌تر از قبل می‌شدم هر بار. تو حواس‌ت نبود ولی. تکیه داده‌بودم به پشتی صندلی و کفِ دست‌هام می‌سوخت و خوش‌م بود که اسم‌م ارغوان ه. چشم‌هات بسته بود ولی. چشم‌هات بسته بود. چشم‌هات بسته بود.


پی‌نوشت. ربطِ اون نقل‌قول از «منگی» و پاراگراف‌های بعدی‌تر رو خودم می‌دونم فقط.
پی‌نوشت. این پست.

07 December 2014

بهشتیِ بال‍ابان.

یک سال و هشت روز از نوشتنِ این پست می‌گذره؛ و Nothing is as it has been . [و I miss your face like hell ؛ که البته موضوعِ این پست نیست و موضوعِ یادداشت‌های شماره‌دارِ دفترقرمزه ست و بیام و خفه شم در این مورد در این‌جا. پ وقتی برام «پنجره زودتر می‌میرد» رو خرید، اوّل‌ش نوشت «برای ارغِ خوب. تا دیگه چس‌ناله نکنه. :*» و خُب، حرفِ پ حجّت ه. ام‌روز هم حینِ تاریخ‌تحلیلی‌صدراسل‍ام، دوباره خوندم «پنجره..» رو، تا دیگه چس‌ناله نکنم و تا دل‌م تنگِ پ بشه و تا دیگه چس‌ناله نکنم؛ دیگه هیچ‌وقت چس‌ناله نکنم. :) -هم‌آهنگ با «دیگه دعوا نکنیم؛ دیگه هیچ‌وقت دعوا نکنیم...»؛ فرازی از «هدیه‌ی جشن سال‌گرد»ِ آقامون افشین هاشمی.- ]

مهربون‌تر م با خودم و با همه‌چیز. مثل‍اً؟ مثل‍اً این که دیگه وقتِ کلیدانداختن، مُچ‌م رو تندی نمی‌کشم عقب که کلید هم سریع از قفل دربیاد -انگار که دارم شمشیرم رو از تنِ آدمی که تازه کُشته‌م‌ش، می‌کِشم بیرون- . مثل‍اً این که دی‌روز، وقتی با فائزه رفتم «لیل‍ا»ی مهرجویی دیدم، به اتفاق‌های بد فکر نکردم و فقط به این فکر کردم که چه قاب‌های قشنگی و به این فکر کردم که چه خانوم‌حاتمی [به سکونِ میم] و جناب‌مصفّا [به سکونِ ب] قشنگ‌ترین‌های دنیا ن با هم. به این هم، که شاید مهرجویی هم به همین فکر می‌کرده وقتی می‌ذاشته‌شون کنارِ هم که خوب‌ترین لیل‍ا و رضای دنیا بشن. و وقتی فائزه نرگس برام خرید، بیش‌تر از هر آدمی که تا حال‍ا براش نرگس خریده‌ن ذوق کردم.

مثل‍اً این که وقتی فکر می‌کنم که «این سرما، از اون پاییزها س که می‌شینه به تن.» ، خودم رو پیاده می‌برم تا انقل‍اب و می‌ذارم آقای گاسپاریان، مُدام بال‍ابان بنوازه برام، از اون بهشتی‌بال‍ابان‌ها، و می‌ذارم همه‌ی خیال‌هام معلّق شن توی سرم -همه‌ی خیال‌هایی که خصوصی‌ترین- و کِیف می‌کنم از قشنگیِ جایی که سرتاپاش رو نوشته‌ها گرفته‌ن. بعد پول‌دارانه‌منش، از کنارِ «بُرهانی» رد می‌شم -همون‌طور که بعضی روزهای دیگه، از کنارِ «دائمی» و «سعید» و «شوریده»- و از آقای تاکسی می‌پرسم «کدوم ماشین می‌ره صنعت؟» و مست می‌شم از گرمای ماشین و سرمای گوش‌هام و غمِ بال‍ابان، که هنوز نمی‌دونم باید «نرمه‌نای» صداش کنم که قشنگ‌تر باشه یا «بال‍ابان» ؛ جای این که توی شلوغیِ چهار بعدازظهرِ مترو گم کنم خودم رو و پیدا نشم هم.

مثل‍اًتر، این که پیاده‌شدنا، فکرِ نرگس‌خریدن می‌زنه به کلّه‌م و فکرِ پیاده‌رفتن تا خونه، نرگس‌به‌دست و بال‍ابان‌به‌گوش. کوه‌ها یه طورِ خوبی معلوم ن از همین پایینی که من م. یه طورِ شفافی. انگار وقتی برسم به خونه، دو قدم جلوتر می‌رسه به کوه‌های سفیدِ خوب، به تنهایی‌ها، به همه‌ی سکون و سکوتی که می‌خوام برسم به‌ش یه روزی. خیال‌هام رو به هم می‌بافم و از گوشه‌های شکل‍اتِ توی کیف‌م ذرّه‌ذرّه جدا می‌کنم و می‌ذارم زیر زبون‌م، می‌ذارم از درون گرم‌م کنه.

که کاسه‌های بزرگ سال‍ادهای اختراعیِ «انجمن گیاه‌خواران مقیم مرکز» -اشاره به یاسی و خودم- ه و «معاشرت‌های ل‍ایتِ کم‌خطر» -به قولِ آیدای کارپه‌دیم- با آدم‌های نو، که می‌کشدم بیرون از خیال‌هام. شکایتی ندارم هم. جُز این که وقتی برمی‌گردم به واقعیت، یادم می‌یاد که هم‌زمان هم سعدی م و هم ساربان، توی این شعر. حال‍ا هِی شب تا سحر نغنوم و اندرزِ کَس نشنوم؛ فایده نمی‌کنه که. I miss your face like hell آخه.
سال‍اددرمانی و موسیقی‌درمانی می‌کنم ولی؛ و می‌ذارم بوی نرگس‌های توی گل‌دونِ قشنگِ بال‍ای میز، مست‌م کنه. توی دل‌م هم کسی هست که یواشکی به‌م می‌گه «It's gonna be alright, kid.» و بال‍ابان می‌نوازه برام که خوش‌حال شم.


× عنوان رو «نوعِ بهشتیِ بال‍ابان» بخونید اوّل؛ بعد «نوع» رو حذف کنید. این‌طور ه که معنی‌ش می‌یاد. :ی
× بخخدا که من یه روزی می‌نویسم تک‌تکِ این دل‌هُره‌ها و تردیدها رو... چه می‌دونید آخه.

05 December 2014

«هزار نقش برآید ز کلکِ صنع و یکی به دل‌پذیریِ نقشِ نگارِ ما نرسد»

جانانِ من؛
اگه بدونی.