14 October 2015

موسیقی روی ریپیت، پشت سر هم خانوم می‌گه حدس بزن کی رو دیدم توی پاریس؟ از خیابون‌هایی که هر کدوم یادِ یه نفر می‌ندازه‌م رد می‌شم و فکر می‌کنم چه‌طوری می‌شه که یه نفر رو انقدر همه‌جا دیده‌باشی. پله‌برقی‌های متروی تجریش و کوچه‌های کریمخان و همه‌ی مسیر بی‌آرتی ولی‌عصر انقدر بار خاطره‌شون زیاد ه که هر بار ازشون رد می‌شم فشار عصبی وارد می‌شه به‌م. خانوم می‌گه حدس بزن کی به‌ش گفت بیا خونه‌م رو ببین؟ اگه خونه داشتم، حتا توی همین تهران و نه یه شهر خیلی دورِ خیلی سردِ خیلی خلوت، می‌تونستم هر روز از درودیوارش موسیقی بریزم برای خودم. جوری که هر کس از در بیاد تو، براش سوال پیش بیاد که واقعاً خانوم کی رو دیده وسطِ خیابون‌های پاریس؟ اگه خونه داشتم همه‌ی پنجره‌هاش رو باز می‌کردم و هرچی لباس گرم داشتم می‌پوشیدم، بل‌که خوب‌تر شه حال‌م. با همون حالِ سرمازده هم می‌نشستم پشتِ میز، کتاب می‌خوندم، درس می‌خوندم، کد می‌زدم حتا. از وقتی آ. شروع کرده که به‌م درست‌وحسابی جاوا یاد بده، دارم یاد می‌گیرم که اعتماد کنم به تصویر خوش‌بینانه‌ی فانتزی لوسی که از آینده‌م می‌ساخته‌م برای خودم؛ انگشت‌هام سریع‌تر از همیشه روی کی‌بورد حرکت می‌کنن. این که آدم اتاقی از آنِ خودش داشته‌باشه خیلی تاثیر داره توی افزایش امید به زندگی‌ش. باید یادم بمونه این کتابِ خانوم وولف رو بخونم. وقتی خونه گرفتم، گربه‌ئک‌دار هم می‌شم. حتماً تا اون‌موقع ترس‌م از مراقبت از موجودات زنده ریخته و انقدر پارانوید نیستم و از هر چیزِ کوچیکی اتفاقِ عظیم ترسناک نمی‌سازم. یه گربه‌ئکِ کوچیک می‌گیرم و می‌ذارم دوروبرم بپلکه برای خودش. خانوم باید مساله‌ی حیوانات خانگی رو هم مطرح می‌کرد وقتی از دیدنِ آدم‌ها توی پاریس حرف می‌زد برامون. شاید حتا باید ادامه می‌داد موسیقی‌ش رو، می‌گفت که حدس بزن با کی سر خیابون ادوارد براون، تقاطع‌ش با شونزده آذر، خداحافظی کردم؟ حدس بزن کی حواس‌ش بود که مانتوی خال‌خالی‌م شبیه جاکلیدی‌ای ه که چند وقت پیش دیده؟ وسطِ بلوار کشاورز راه می‌رم و هوای نیمه‌خنک مسخره -که مخصوص اواسط شهریور ه، نه اواخر مهر- می‌خوره به صورت‌م، فکر می‌کنم چه‌طوری می‌شه که چند نفر این‌طوری جاشون رو باز کرده‌ن پیش‌م و هیچ‌جوری نمی‌تونم از ذهن‌م پاک کنم‌شون. حدس بزن کی وسط حمل‌ونقل عمومی به‌م گفت بعید نیست تا چند وقت دیگه بره از پیش‌مون؟ انقدر بی‌حوصله م که دل‌م نمی‌خواد پلی‌لیست جدید بسازم؛ می‌خوام تا ابد یه آهنگ پخش شه و همه‌ش تکراریِ تکراریِ تکراری. انقدر بی‌حوصله که دل‌م نمی‌خواد هیچ‌چی عوض بشه. دل‌م نمی‌خواد مزخرفات زندگی‌م کم شه؛ نمی‌خوام عادت کنم به‌شون یا یاد بگیرم روبه‌رو شم -کاری که صد قرن پیش باید یاد می‌گرفتم- ؛ فقط هر روز صبح با دو جرعه‌ی بزرگ آب‌پرتقال قرصِ زرد بی‌آزار رو فرو بدم و تا وقتی باتری‌م تموم می‌شه فکرهایی که هُل داده‌شده‌ن عقبِ سرم برنگردن جلو. فکرها فقط توی خواب وقت می‌کنن برگردن پیش‌م، ولی مهم نیست. همیشه خواب‌های آشفته بوده. این که خوابِ آشفته نداشته‌باشم تغییر ه. دل‌م نمی‌خوادش. خانوم می‌گه حدس بزن برای کی چای درست کردم؟ خونه‌دار که بشم، امکان نداره جز عزیزترین‌ها برای کسی چای بسازم. چای مرحله‌ی آخر صمیمیت ه. هیچ‌وقت با کسی که دوست‌ش ندارم چای نمی‌خورم؛ هیچ‌وقت اجازه نمی‌دم کسی که دوست‌ش ندارم اظهارنظر کنه که یا خوراکیِ آهن‌دار بخورم یا چای‌ رو کم‌تر. چای مالِ نگرانی‌ها ست. نباید نگرانی‌ها رو نشون داد به همه که خب. خانوم هم حتماً خیلی دوست‌ش داشته که براش چای ساخته، برده‌ش خونه‌ش رو ببینه، احتمال‍اً دست بکشه به سر و گوش گربه‌ئک‌ش -که اگه اسم‌ش «چه» نباشه، گناهِ کبیره ست- . حتماً خیلی دوست‌ش داشته که وقتی تو چشم‌هاش راه می‌رفته گم شده. من نشسته‌م این‌جا، جوراب پشمی پوشیده‌م و دست‌خط نرم‌ش اول کتاب سفید و آبی رو نگاه می‌کنم و تهِ دل‌م می‌گم از فردا دیگه بیش‌ازحد فکر نمی‌کنم، می‌شینم سر درس‌م و میان‌ترم دوشنبه. با کاسه‌ی پر از بیسکویت نِگرو و لیوان آب‌پرتقال و سرمای مسخره‌ی آخر مهر امسال.

3 comments:

Mr. Nevisane said...

باز خوبه تو هرازگاهی می‌نویسی. این روزا دیگه هیشکی هیچی نمی‌نویسه :(

آفتاب said...

ارغون اگه بگم عاشق نوشته هاتم کم گفتم. انقدر که بعد شونصد سال فیلتر شکن روشن کردم که همینو بگم. از فیدلی می خونمت
:*
همین که خودتی خیلیه
خیلی هستی

dunkelheit-tech said...

شدیدا بهت توصیه میکنم
Thinking in Java
رو بخونی. :دی
و همینطور روزانه سر بزن به
www.w3schools.org
میتونی در یه مدتی وب رو هم یاد بگیری. دی
(من همون الف. هستم، این روی توصیه‌هام رو ندیده بودی تا الان.:دی)