26 January 2016

It would be the first time.

چنان عادت کرده‌م موسیقی به جام حرف بزنه که ل‍ال شده‌م. یادم رفته چه‌طوری کلمه‌ها رو می‌چیدم کنار هم -- تنها کاری که بلد بودم انجام بدم. [ پیاده‌پیاده با سیاوش و بهار انقل‍اب رو می‌رفتیم تا ته، نصفِ هندزفری‌م توی گوش، می‌گفت And if you're still bleeding, you're the lucky ones, 'cause most of our feelings, they are dead and they are gone ، به بهار گفت «این رو اگه ول‌ش کنی تا ابد حرف نمی‌زنه.» ، از گلوم صدا دراومد که «ل‍ال بودن خوش می‌گذره بابا.» و نیشِ باز، انگار نه انگار که همین ل‍ال بودن در انواعِ برهه‌های زمانی چنان نابودم کرده. ]

بعد از تغییر -موقت؟- رژیم غذایی‌م به «شکست‌خواری» ، پخش کرده‌م که Please please please, let me get what I want this time و چتری‌های دوهفته‌ای‌م رو دوست دارم، چشم‌هام رو دوست دارم، پلی‌لیست Discover Weekly اسپاتیفای‌م رو و پلیورهام رو. [ آخخ اگه می‌شد جای مانتو، پلیور پوشید و زد بیرون. ] حرف نمی‌زنم دیگه. کسی نیست برای حرف‌زدن، راست‌ش، جز مب. یاد می‌گیرم که شنونده‌تر باشم از قبل، تارهای صوتی‌م یادشون بره که چی‌کار می‌کرده‌ن جز «هیچی» و «تولید صدای منقطع بچه‌گربه» . آ. می‌گه «باز که نیستی بِچه.» و دوست دارم بودن‌م به چشم نیاد. [ نیلوفر دودستی لیوانِ چای‌ل‍اته‌ش رو گرفته‌بود، می‌گفت دل‌ش می‌خواسته در باشه، یا دیوار، همه‌ی قصّه‌ها رو ببینه و خودش اینویزیبل. احتمال‍اً لب‌خند کج ناخودآگاه زده‌بودم و گفته‌بودم از فرط شباهت‌های تصادفی‌مون نترسوندم. شاید هم جذب کرده‌بودم حرف‌ش رو، برچسب‌زده انداخته‌بودم‌ش توی یکی از پوشه‌های بی‌نهایت سرم، هیچ نمودِ فیزیکی‌ای نه. ] ماگ گنده‌ی توسی‌ای که ام‌روز خریدم رو دوست دارم. می‌تونم صورت‌م رو قایم کنم توش و بذارم بخار نوشیدنی‌ش هیچ‌وقت از شیشه‌ی عینک‌م پاک نشه و وقتی ازم می‌پرسن چه‌خبر، بخندم و جواب ندم. متوجه شده‌م که ذره‌ذره دارم خونه‌م رو می‌چینم ناخودآگاه. ماگ گنده‌ی توسی، پتوی چهارخونه‌ی قرمز، کاسه‌های گنده‌ی سال‍اد یونانی -با بهترین پنیرهای ممکن- ، شیشه‌های خالی شکل‍ات، پوستر فرندز و گلدون صورتی‌ای که مال گل‌های نوزده‌سالگی بود. خونه‌م رو دوست دارم. خانوم پخش می‌کنه که Haven't had a dream in a long time و خیال‌بافی جدیدم رو دوست دارم.


× فردا انتخاب واحد ترم جدید ه. ترم چهار. و عجیب‌ترین که نه، ولی یکی از ناآشناترین احساسات دنیا ست.
× Youth - Daughter | Please Please Please - She and Him
× خداحافظ، آقای عزیز.

19 January 2016

July 15.
... It's really a wonder that I haven't dropped all my ideals, because they seem so absurd and impossible to carry out. Yet I keep them, because in spite of everything I still believe that people are really good at heart. I simply can't build up my hopes on a foundation consisting of confusion, misery, and death. I see the world gradually being turned into a wilderness, I hear ever approaching the thunder, which will destroy us too, I can feel the sufferings of millions and yet, if I look up into the heavens, I think that it will all come to right, that this cruelty too will end...
[A few days after this entry, the Nazis raided the "Secret Annexe" and Anne, Peter and all the other occupants, were taken to concentration camps. Anne's father alone survived. In March 1945, three months before her sixteenth birthday and two months before the liberation of Holland, Anne died in the concentration camp at Bergen-Belsen.]

["A Treasury of the World's Greatest Diaries" : In Youth is the Beginning - Anne Frank]

16 January 2016

In Youth is the Beginning

February 18.
Whenever I go upstairs now I keep on hoping that I shall see "him". Because my life now has an object, and I have something to look forward to, everything has become more pleasant.
At least the object of my feelings is always there... Don't think I'm in love, because I'm not, but I do have the feeling all the time that something fine can grow up between us, something that gives confidence and friendship. If I get half a chance, I go up to him now. It's not like it used to be when he didn't know how to begin...

["A Treasury of the World's Greatest Diaries" : In Youth is the Beginning - Anne Frank]


× دورم رو آدم‌های دوست‌داشتنی گرفته‌بودن و هر کدوم به کار خودمون مشغول؛ بی فکر امتحان، بی نگرانی، دم غروب با باد خنکی که بین شاخه‌ی درخت‌های بیرون دانشکده می‌لغزید. صندلی‌م رو روی دو پایه‌ی عقبی‌ش نگه داشته‌بودم و بعد از مدت‌ها، کتاب می‌خوندم و صدای موسیقی سلتیک می‌اومد، صدای Celtic Woman می‌اومد از اسپاتیفایِ گوشی سفید کوچیک و می‌پیچید توی دنیا و تک‌تک اجزای کائنات آروم و خوشحال بود از بابت وجودش.

09 January 2016

Too old to just break free and run.


عکس آقای باکلی رو گذاشته‌م روی دسک‌تاپ نگاه‌م کنه. سه روز ه که چشم‌هاش زل می‌زنن به‌م. چشم‌های آدمی که توی یکی از شاخه‌های می‌سی‌سی‌پی غرق شده و یک هفته بعد جسدش رو از آب گرفته‌ن. آقای سی ساله‌ای که با Lover, You Should've Come Over ش تمام وجود آدم به‌هم می‌ریزه. وقتی هم‌چین چشم‌هایی درون‌ت رو می‌بینن، سعی می‌کنی آدم به‌تری باشی. سه روز ه که سعی می‌کنم آدم به‌تری باشم.

05 January 2016

Are you sure about formatting your memory card?

تاریخ‌ها رو فراموش کرده‌م. من هیچ‌وقت آدمی نبودم که فراموش کنم.
بعد از مدت‌ها اینستاگرام‌م رو باز کردم که خواب‌آلودگیِ شب‌بیداری‌م بپّره. لیوان گنده‌ی چای رو گذاشتم روی میز، بال‍ای جزوه‌ی ترکیبیات، و خوش‌خوشان اسکرول کردم پایین. عکس یاسی و رعنا رو که دیدم تازه فهمیدم چندهزار کیلومتر دورتر شده‌م از آدمی که بودم.
من آدمی نبودم که فراموش کنم به این راحتی‌ها. فکرش رو هم نمی‌کردم که کوچیک‌ترین جزییات رو یه روز گم کنم. تاریخ تولدها، تاریخ بیرون‌رفتن‌های خاطره‌ناک، خوراکی‌ها، صداها، خنده‌ها، جوری که یه نفر بی‌هوا موهاش رو مرتب می‌کنه، همه‌ی چیزهای کوچیک و بی‌اهمیت رو از بَر بودم. آدمی نبودم که از نوار گوشه‌ی فیس‌بوک و تبریک‌گفتن‌های بقیه یادم بیاد که فل‍انی یه سال بیش‌تر از قبل توی زندگی‌م ه. حافظه‌ی بی‌نهایت داشتم و -تعارف چرا؟- افتخار می‌کردم به‌ش. بلندبلند متن نمایش‌نامه‌ای که فقط تماشاچی‌ش بودم رو برای بازیگرهاش می‌خوندم و نیش‌م تا بناگوش باز، که هه‌هه، من رو ببینین که از شماها حفظ‌تر م. اینستاگرام رو باز کردم و عکس یاسی و رعنا رو دیدم و بعد از چند ماه یادم افتاد که عادت داشتم موهای یاسی رو مرتب کنم براش و غُر بزنم که چرا هیچ‌وقت صبر نمی‌کنه تا جایی که بتونه دم‌موشی کنه موهاش رو. یادم افتاد که رعنا وقتی می‌خندید، گوشه‌ی چشم‌هاش خم می‌شد. یادم افتاد به روزی که توی پیلوت دبیرستان، چهار تا کتاب -کادوی تولدش- رو به‌ش دادم و لُپ‌ش رو بوس کردم، مبارک‌مون ی رعنوک. ِ از ته دل تحویل‌ش دادم و منتظر موندم که باز کنه کاغذکادو رو؛ همین امروزِ چندسال پیش، و این که دقیقاً چند سال پیش بوده رو هم فراموش کرده‌م. انگار همه‌ی خاطره‌های دبیرستان، آدم‌های دبیرستان ریخته‌شده‌باشن توی یه کیسه‌ی بزرگ، درش رو بسته‌باشم و برچسب و بعد انداختن‌ش تهِ کمد تا خاک بخوره، شاید هرازگاهی بیاد بیرون و آخـِـی‌های کِش‌دار و مثل‍اًدل‌تنگی‌آمیز و دوباره دربسته، تهِ کمد. آدمی نبودم که همچین کاری به ذهن‌م خطور کنه. حتا اگه به قیمت طناب کشیدن دورتادور اتاق و آویزون‌کردنِ همه‌چیز از طناب‌ها، کاری می‌کردم که همه‌شون همیشه جلوی چشم باشن. زیر عکس یاسی نوشتم بخخدا اگه بدونین چه‌قدر دل‌م تنگ جفت‌تون ه. و بخخدا اگه خودم می‌دونستم چه‌قدر دل‌م تنگ‌شون ه.
پری‌شب، بعد از این که مست‌طور شروع کردم به حرفِ بی‌ربط پروندن و شنیدم که به‌م می‌گی خودخواه و بعد از این که تپش قلب و اضطراب و انواع و اقسام نگرانی‌های بی‌مورد شروع شد و تموم شد، مب به‌م گفت می‌دونستی بدترین صفتی که می‌شه به‌ت نسبت داد، خودخواه ه؟ همون‌طور که اگه به من بگن حسود مثل‍اً. پری‌شب هنوز نمی‌دونستم خودخواه‌ترین شده‌م. اون‌قدر خودم رو به خودم مشغول کرده‌م که گذشته‌م رو یادم رفته؛ اون‌قدر که طول‍انی‌ترین مل‍اقات‌م با دوستِ هشت‌ساله، وقتی ه که اتفاقی دم ورودی متروی انقل‍اب به هم برمی‌خوریم و چون شب ه و دیرمون شده و خسته ییم و هزار دلیل منطقی احمقانه‌ی دیگه، یه بغل‌کردن سرسری و چه‌خبر - چه‌طور یی - چه‌قد خیلی وقت ه ندیده‌م‌ت - دل‌م تنگ شده‌بود - بیا بیش‌تر ببینیم هم رو - آره آره یه روز حتـــماً برنامه کنیم بریم بیرون - خب پس می‌بینم‌ت، مزاحم‌ت نشم، برو به زندگی‌ت برس سروتهِ قضیه رو هم می‌یاره و کاش کسی بود که برگردوندم به همه‌ی چیزی که بودم.

توی دفترچه‌ی «مونولوگ‌ها خطاب به فرزند نامحتمل آینده‌م» اضافه می‌کنم که بچّه‌جان؛ نباید دودستی بچسبی به گذشته. باید بذاری خودش برای خودش جاری شه. هر وقت ل‍ازم بود بیاد، هر وقت ل‍ازم بود بره. با هر سرعتی که دوست داره. ولی نباید هم وقتی یه تکونِ کوچیک می‌خوره که از بین انگشت‌هات بیاد بیرون، همون لحظه ول‌ش کنی به امانِ خدا -- «خودت» رو ول کنی به امانِ خدا. گذشته مقدس ه. حرمت داره. نباید وقتی به اولین و آسون‌ترین مانع می‌رسی، فراموش کنی بچّه‌جان. حواس‌ت رو باید جمع کنی. گوش‌ت هست با من؟.. نباید اون‌طور کنی که منِ هیفده و هیجده و نوزده ساله کردم. هیچ‌وقت.
بچّه‌م نباید مثل اینی که من م، فراموش‌کار از آب دربیاد.