05 January 2016

Are you sure about formatting your memory card?

تاریخ‌ها رو فراموش کرده‌م. من هیچ‌وقت آدمی نبودم که فراموش کنم.
بعد از مدت‌ها اینستاگرام‌م رو باز کردم که خواب‌آلودگیِ شب‌بیداری‌م بپّره. لیوان گنده‌ی چای رو گذاشتم روی میز، بال‍ای جزوه‌ی ترکیبیات، و خوش‌خوشان اسکرول کردم پایین. عکس یاسی و رعنا رو که دیدم تازه فهمیدم چندهزار کیلومتر دورتر شده‌م از آدمی که بودم.
من آدمی نبودم که فراموش کنم به این راحتی‌ها. فکرش رو هم نمی‌کردم که کوچیک‌ترین جزییات رو یه روز گم کنم. تاریخ تولدها، تاریخ بیرون‌رفتن‌های خاطره‌ناک، خوراکی‌ها، صداها، خنده‌ها، جوری که یه نفر بی‌هوا موهاش رو مرتب می‌کنه، همه‌ی چیزهای کوچیک و بی‌اهمیت رو از بَر بودم. آدمی نبودم که از نوار گوشه‌ی فیس‌بوک و تبریک‌گفتن‌های بقیه یادم بیاد که فل‍انی یه سال بیش‌تر از قبل توی زندگی‌م ه. حافظه‌ی بی‌نهایت داشتم و -تعارف چرا؟- افتخار می‌کردم به‌ش. بلندبلند متن نمایش‌نامه‌ای که فقط تماشاچی‌ش بودم رو برای بازیگرهاش می‌خوندم و نیش‌م تا بناگوش باز، که هه‌هه، من رو ببینین که از شماها حفظ‌تر م. اینستاگرام رو باز کردم و عکس یاسی و رعنا رو دیدم و بعد از چند ماه یادم افتاد که عادت داشتم موهای یاسی رو مرتب کنم براش و غُر بزنم که چرا هیچ‌وقت صبر نمی‌کنه تا جایی که بتونه دم‌موشی کنه موهاش رو. یادم افتاد که رعنا وقتی می‌خندید، گوشه‌ی چشم‌هاش خم می‌شد. یادم افتاد به روزی که توی پیلوت دبیرستان، چهار تا کتاب -کادوی تولدش- رو به‌ش دادم و لُپ‌ش رو بوس کردم، مبارک‌مون ی رعنوک. ِ از ته دل تحویل‌ش دادم و منتظر موندم که باز کنه کاغذکادو رو؛ همین امروزِ چندسال پیش، و این که دقیقاً چند سال پیش بوده رو هم فراموش کرده‌م. انگار همه‌ی خاطره‌های دبیرستان، آدم‌های دبیرستان ریخته‌شده‌باشن توی یه کیسه‌ی بزرگ، درش رو بسته‌باشم و برچسب و بعد انداختن‌ش تهِ کمد تا خاک بخوره، شاید هرازگاهی بیاد بیرون و آخـِـی‌های کِش‌دار و مثل‍اًدل‌تنگی‌آمیز و دوباره دربسته، تهِ کمد. آدمی نبودم که همچین کاری به ذهن‌م خطور کنه. حتا اگه به قیمت طناب کشیدن دورتادور اتاق و آویزون‌کردنِ همه‌چیز از طناب‌ها، کاری می‌کردم که همه‌شون همیشه جلوی چشم باشن. زیر عکس یاسی نوشتم بخخدا اگه بدونین چه‌قدر دل‌م تنگ جفت‌تون ه. و بخخدا اگه خودم می‌دونستم چه‌قدر دل‌م تنگ‌شون ه.
پری‌شب، بعد از این که مست‌طور شروع کردم به حرفِ بی‌ربط پروندن و شنیدم که به‌م می‌گی خودخواه و بعد از این که تپش قلب و اضطراب و انواع و اقسام نگرانی‌های بی‌مورد شروع شد و تموم شد، مب به‌م گفت می‌دونستی بدترین صفتی که می‌شه به‌ت نسبت داد، خودخواه ه؟ همون‌طور که اگه به من بگن حسود مثل‍اً. پری‌شب هنوز نمی‌دونستم خودخواه‌ترین شده‌م. اون‌قدر خودم رو به خودم مشغول کرده‌م که گذشته‌م رو یادم رفته؛ اون‌قدر که طول‍انی‌ترین مل‍اقات‌م با دوستِ هشت‌ساله، وقتی ه که اتفاقی دم ورودی متروی انقل‍اب به هم برمی‌خوریم و چون شب ه و دیرمون شده و خسته ییم و هزار دلیل منطقی احمقانه‌ی دیگه، یه بغل‌کردن سرسری و چه‌خبر - چه‌طور یی - چه‌قد خیلی وقت ه ندیده‌م‌ت - دل‌م تنگ شده‌بود - بیا بیش‌تر ببینیم هم رو - آره آره یه روز حتـــماً برنامه کنیم بریم بیرون - خب پس می‌بینم‌ت، مزاحم‌ت نشم، برو به زندگی‌ت برس سروتهِ قضیه رو هم می‌یاره و کاش کسی بود که برگردوندم به همه‌ی چیزی که بودم.

توی دفترچه‌ی «مونولوگ‌ها خطاب به فرزند نامحتمل آینده‌م» اضافه می‌کنم که بچّه‌جان؛ نباید دودستی بچسبی به گذشته. باید بذاری خودش برای خودش جاری شه. هر وقت ل‍ازم بود بیاد، هر وقت ل‍ازم بود بره. با هر سرعتی که دوست داره. ولی نباید هم وقتی یه تکونِ کوچیک می‌خوره که از بین انگشت‌هات بیاد بیرون، همون لحظه ول‌ش کنی به امانِ خدا -- «خودت» رو ول کنی به امانِ خدا. گذشته مقدس ه. حرمت داره. نباید وقتی به اولین و آسون‌ترین مانع می‌رسی، فراموش کنی بچّه‌جان. حواس‌ت رو باید جمع کنی. گوش‌ت هست با من؟.. نباید اون‌طور کنی که منِ هیفده و هیجده و نوزده ساله کردم. هیچ‌وقت.
بچّه‌م نباید مثل اینی که من م، فراموش‌کار از آب دربیاد.

1 comment:

فاطیما said...

چقدر زشت یاد ادم میندازی که چه اندازه پیر شده؛چقد از جوونی هاش دور شده. :{