12 October 2016

تمام آن‌چه که من م؛ قسمت چندم



راس ساعت شیش از خواب پریدم و بل‍افاصله نگاه‌م افتاد به آسمون بیرون پنجره. جهان صورتی و قرمز بود؛ جوری کارتونی و اگزجره که نیم ساعت بی‌وقفه از زیر لحاف نگاه‌ش کردم، با پوزخند محو گوشه‌ی دهن‌م. ناخودآگاه. انقدر که همه آلودگی ست این ایام و حتا آسمون‌های صورتی و قرمز که کم‌کم فید می‌شن به طل‍ایی و آبی روشن هم نمی‌تونن تلطیف کنن‌ش.

تلخ‌ترین م.
گیرم وقت‌هایی که با آ از هر دری حرف می‌زنم همه‌چی خوب و پروانه‌ای به نظر می‌رسه. نمی‌دونم هنوز آ می‌خونه این‌جا رو یا نه؛ نمی‌دونم حتا زمانی بوده که بخوندم یا نه. ولی حرف زدن با آ دل‌گرم‌م می‌کنه. انگار حواس‌ش هست که چه خل‌وضع غیرقابل‌اتکایی م و اگه از صد سال پیش توافق نکنیم که حرف زدن درمورد یه سری مسائل تا اطل‍اع ثانوی ممنوع ه، اگه وقتی بی‌منطق می‌شم -دودستی گوش‌هام رو می‌گیرم و فقط داد می‌کشم، بدون فکرکردن یا حس‌کردن چیزی- با شوخی و خنده جمع‌ش نکنه به جاهای باریک ممکن ه بکشه و جاهای باریک همون «حالت نامطلوب» توی حل مسئله‌های ترکیبیات و منطق ه. مثل آ بودن، چیزی ه که عجالتاً پیدا نمی‌شه بین معاشرت‌های فعلی/سابق‌م و دل‌م خوش و گرم ه به همین.
آ به‌م گفت بنویس. گفتم باشه و از همون‌موقع تا حال‍ا دست نزده‌م به کی‌بورد.

نشسته‌بودم تو کافه، دفترچه‌ی زرد چهارخونه جلوم بود و نور خورشید پشت‌م رو گرم می‌کرد و سعی می‌کردم کلمه‌ها رو جوری بچینم کنار هم که خوش‌آهنگ به نظر بیان. به نگار قول داده‌بودم که می‌نویسم. توی سرم آ رو نمی‌شد از آدم‌های دیگه تشخیص داد. از توده‌ی محبت‌آمیز نورانی‌شون نوشتم، ملغمه‌ی آدم‌های مختلف و بی‌ربط، و عذاب وجدان کشیدم. دریچه‌ی کولر کافه باد خنک رو مستقیماً می‌فرستاد سمت من و آستین‌هام رو کشیده‌بودم روی انگشت‌هام و عین خیال‌م نبود. سرما فقط توده‌هه رو نورانی‌تر می‌کرد و عذاب وجدان‌م رو عمیق‌تر، که خب برای کی اهمیت داره عمق عذاب؟ باید می‌نوشتم. به نگار قول داده‌بودم. به آ.

تلخ‌ترین م. گیرم وقت‌هایی که به زور خودمون رو توی ماشین جا می‌کنیم که دم غروب‌مون رو دور هم باشیم، روز رو بشوره ببره پایین، خوب به نظر می‌رسه اوضاع. کنار هم رو چمن‌های پارک ملت نشسته‌بودن تو سرمای ناآشنای غروب، دراز کشیده‌بودم من، فکر می‌کردم چه بزرگ شدیم. شیشه‌ی ماشین رو کشیده‌بودم پایین و دست‌م بیرون از پنجره و صدای رجینا اسپکتر که می‌گفت Rummaging for answers in the pages و فکر می‌کردم چه بزرگ شدیم، باد سرد پیشونی‌م رو منجمد کرده‌بود و ذهن خسته‌ی ساعت‌شیش‌بعدازظهری‌م سفید و خالی. پیاده‌روهای خلوت بعدازغروب ولی‌عصر رو می‌رفتیم پایین و بلندبلند می‌خندیدیم و بطری‌های نوشابه‌مون رو سرمی‌کشیدیم و فکر می‌کردم چه بزرگ شدیم، چه عوض شده فکرها و دغدغه‌هامون. تو مترو به هم فشرده می‌شدیم و فکر می‌کردم کِی این‌قد دوست شدیم و این‌قد راحت و «خودم» شدم تو برخوردها.

برای نگار از جوونی‌هام تعریف می‌کردم و جوری عادی و مسخره بود که انگار زندگی یه آدم دیگه ست. رفته‌بودیم سلف یا قدس رو می‌اومدیم پایین تو نور دم غروب -ده بیست قدم جلوتر از بقیه‌ی همراه‌هامون- یا لش کرده روی صندلی‌های دم شورا یا تو بی‌آرتی‌هایی که می‌رسیدن به منیریه، از آدم‌های جوونی‌م و مجموعه‌ی ناتهی و ناشمارای انتخاب‌های اشتباه‌م می‌گفتم. و انگار زندگی کسی دیگه باشه، باورم نمی‌شد من م که این‌قد بی‌تفاوت و طبیعی.
وسط کل‍اس با آ حرف می‌زدم و چیزی گفته‌بود که ناخودآگاه لب‌خندم از این گوش تا اون گوش اومده و ذهن‌م خالی. شایان با آرنج زد به پهلوم که «جزوه‌ت رو بنویس جای این قرتی‌بازیا» ، صفحه‌ی تلفن رو خاموش کردم، خودکار رو از پشت گوش برداشتم و محتویات تخته رو کپی کردم بی که بفهمم چی دارم می‌نویسم.

همه‌ی برگ‌های فیبو پل‍اسیده شده و ریخته، با وجود این که هر کاری که گفته‌بودن رو انجام دادم برای مراقبت‌ش؛ و این یعنی همه‌چیز تو دنیا اهمیت‌ش رو از‌ دست داده دیگه. بال‍ای سرش می‌ایستم به عزاداری شخصی در سکوت و تابوت زردش هم نمی‌تونه نجاتی باشه حتا. صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شم اول از همه نگاه‌م می‌افته به فیبو. ساکت و پل‍اسیده و بی‌دفاع نشسته سر جاش و می‌ذاره اشعه‌های نور دم صبح بیفته روش. آسمون آبی-طل‍ایی دم صبح و گلدون زرد انگار پوزخند می‌زنن به‌م. تلفن رو از شارژ می‌کشم و چک می‌کنم که وقتی خواب بوده‌م چه خبر شده؛ آدم‌های اون‌تو انگار پوزخند می‌زنن به‌م. غروب‌های سرخوشانه و خسته رو چمن‌های پارک ملت هم. بالش بنفش گنده‌ی نگار که از خوابگاه‌ش تا خونه تو بی‌آرتی بغل کردم و به نگاه‌های متعجب مردم هرهر خندیدم هم.
یه دونه سرترالین می‌خورم و پشت‌بندش بطری آب رو سر می‌کشم که یادم بره آ هست و نیست.
تلخ‌ترین م.