02 January 2017




تنها چیزی که ل‍ازم داشتم تا روزم ساخته شه اون آقایی بود که خل‍اف جهت من راه می‌اومد، دست‌توجیب، می‌خوند «باز امشب در اوج آسمان م.» و آسمون رو نگاه می‌کرد. قضیه مال اون سه‌شنبه‌ی خیلی‌بارونی ه که هنوز فرجه‌های امتحان‌ها هم شروع نشده‌بود. بعد از تیاتر، چهارتایی از کریم‌خان پیاده می‌اومدیم تا دانشگاه که بعدش مسیرهامون جدا شه و من برم تا میدون انقل‍اب، یکی‌مون بی‌آرتی سوار شه، یکی‌مون مترو، یکی دیگه همون‌طور پیاده بره تا خونه‌ش و چای خوش‌بو دم کنه. شال‌گردنت رو پیچیده‌بودم دور صورت‌م و دست‌هام رو تهِ جیب‌هام قایم کرده‌بودم.
آقاهه می‌خوند «امشب یک‌سر شوق و شور م؛ از این عالم گویی دور م.» و دوری از عالم‌ش رو وقتی از کنارش رد شدم انگار پاس داد به‌م؛ لبخندِ کجِ ناخودآگاه در ادامه. فکر کردم آخرین باری که حال‌م تا حدی خوب بوده که بخوام تو خیابون آواز بخونم کِی بوده.

آقای عزیز؛
به اندازه‌ی شیش‌بار گشتنِ زمین دور خورشید دلتنگ م، نه که شیش‌بارِ ماه دور زمین.
[اون دو ساعت شادکامیِ مطلق به کنار حال‍ا.]