tag:blogger.com,1999:blog-25227240142250817532024-02-19T20:44:21.556+03:30 The Giving TreeArghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.comBlogger206125tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-25804553725256646612024-02-11T20:40:00.005+03:302024-02-19T20:43:50.278+03:30Still There, Vol. 2<div dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><b>یک.</b> </span></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">داشتیم وسط ترافیک دمِ مهرآباد میدویدیم. توتبگ پرتقالهام عین آونگ تو هوا میچرخید و میکوبید به پهلوم و با خودم فکر میکردم واقعن لازم بود سه کیلو پرتقال خونی؟ چند ثانیه یک بار سرم گیج میرفت و مجبور میشدم نگاهم رو از «ترمینال ۲»ی عظیم قرمز بردارم و سرعت رو کم کنم، میدیدمش که جلوتر از من داره میدوه و ترولیهای حمل بار رو جوری دور میزنه که انگار تمام عمرش داشته سعی میکرده خودش رو به هر قیمتی هست به اون هواپیمایی برسونه که مسافرهاش از گیت آخر هم رد شدهن و کریآنهاشون رو بالای سر جا دادهن و نگاهشون که میافته به دو صندلی خالی ردیف ده، با خودشون میگن واه، مردم چقدر پول دارن برای هدر دادن و خبر ندارن که مردمِ موردنظر دقیقن سه ساعت توی ترافیک موندهن و کماکان نرسیدهن. نفسم بند اومدهبود و باد یخ رو دیوانهوار فرو میدادم و سینهم تیر میکشید، که نمیدونستم به خاطر سطح آدرنالین ه یا سرمای شدید یا سیگارهایی که اخیرن عین نقل و نبات. دم ورودی وایساد چمدونم رو گرفت و وقتی بهش ندادم شوخی کرد که <i>معلومه نظامیِ خوبی نمیشی که سرپیچی میکنی</i> و <i>تو جلوتر برو ببین چیکار میشه کرد، بلیتها پیش توئن</i>. از دوردستها، انگار از تهِ چاه، صدای گزارش فوتبال نیمهنهایی جام ملتهای آسیا. پاهام سست شد نشستم کف زمین. <i>یعنی اصلن امکان نداره رد شیم؟ خانوم جا موندین دیگه، میخواین رد شین که چی بشه.</i> نگاهش کردم که ازم عقب موندهبود و دوتا چمدون رو دنبال خودش میکشید میاومد پیشم. <i>چی شد؟</i>ش رو که بیجواب گذاشتم اضافه کرد <i>فدای سرت هانی، بالاخره توی بیستوهفت سال زندگی باید یه بار تجربهی جا موندن از هواپیما رو هم داشتهباشی دیگه.</i> سفری که خدا میدونه چقدر توی شش هفتهی اخیر فکرش رو کردهبودم خیلی راحت از دستم میرفت. <i>بیا حالا بریم بپرسیم، شاید بازم بلیت باشه. </i>نه. میخواستم گریه کنم همونجا کف مهرآباد و آروم بودنش حیرتزدهم میکرد. شش هفته دوریِ تقریبن مطلق باعث نمیشد لیاقت سه روز سفر رو داشتهباشیم واقعن؟ چهلوپنج روز سرشار از رنج و ملال و خستگی تموم شدهبود و خوشیای به این کوچیکی هم در ادامهش نه؟</span></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /></span></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /></span></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><b><span style="font-family: Tahoma;">دو.</span></b></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">لب صخرهها نشستهبودیم من و پریسا و نسیم. خورشید میرفت که غروب کنه. همونجای پارسال نشستهبودیم ولی دریا خیلی آرومتر، خورشید خیلی کوچیکتر. تلفنم زنگ خورد که ما رسیدیم، کجایین. <i>بگو پیشِ شترهاییمِ</i> نسیم -- شوخیِ باقیمونده از پارسال، خندههای عین خندههای پارسال. پریسا دست کرد یه مشت شن برداشت. <i>بامزه ست، این چند ماه همهش داشتم به همه میگفتم زندگیم داره عین شن از بین انگشتهام میریزه پایین و الان واقعن دارم تجربهش میکنم</i>. مشتش رو که باز کرد بیشتر شنها ریختن زمین. <i>نگاه کن ولی، همهش نریخته. </i>چهار ردیف باریک هنوز روی انگشتهاش باقی بود. <i>آره، ولی کافی ه همینقدر یعنی؟</i> نمیدونستم. سر بالا کردم نگاه کردم به خورشید که حالا یه لایهی باریک ابر روش رو گرفتهبود و فقط نوار قرمزی ازش پیدا. انگشتهام رو کردم تو شن و سعی کردم اشکهام نریزن. <i>نمیدونم. شاید همین رو باید بچسبی. شایدم نه.</i> بچهها پیدامون کردن نشستن پیشمون، نسیم سر گذاشت رو شونهم. <i>زیرانداز میخواین؟ نه بابا خوب ه همینجوری</i>. روبان قرمز باقیمونده از خورشید با سرعت مسخرهای فرو میرفت تو مهِ نقرهایِ افق. بلندشدنی که شنها رو از دامنم میتکوندم فکر کردم باورم نمیشه اینجام، باورم نمیشه بلیت گیر آوردیم، باورم نمیشه پیش این آدمهام.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /></span></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /></span></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><b><span style="font-family: Tahoma;">سه. </span></b></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">چرا حالا کیش؟ مگه نمیدونستی نمیشه توی یه رودخونه دو بار پا گذاشت؟ گفتهبود همهش بستگی داره به این که تجربهی «کیش بودن» رو چی تعریف کنی. از پارسال چی ثابت مونده مگه؟ امسال نرفتیم طلوع رو ببینیم، دوچرخهسواری دوتایی نکردیم دور جزیره، وقت و بیوقت تو دریا پا نذاشتیم. از آدمهای اون سفر یکی کم شده، اون هم به معذبکنندهترین شکل ممکن که هیچکدوم نمیدونیم چطور هندلش کنیم. شهر عوض شده و مالهای براق و آزاردهنده جا به جا سبز شدهن. حتا خلوت هم نیست دیگه. حتا لب اسکله بستنی نخوردیم و صدای مرغهای دریایی گوشمون رو کر نکرد و درمورد آدمهای رندوم نظر ندادیم. از کیش پارسال فقط پروستخونی ساحلی موندهبود (وای که ادا) و مستی چهارتایی نیمهشب (این دفعه اونی که از وسط دریا تا دم خونه گریه کرد من بودم). کیشِ پارسالم جزیرهی مرجانی بود و کیشِ امسال مرجانهای نیمهجون، و بامزه ست که چطور به مرگ نزدیکتر و نزدیکتر میشیم. نمیدونم حالا ولی، هرجور صلاح ه لابد. </span></div>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-227470304796500992023-10-15T00:11:00.001+03:302023-10-15T00:21:24.307+03:30Inktober 1: Dream<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">درست یک هفته پیش بود. از سر کار اومدهبود مستقیم پیشم، من روی تختِ نامرتب دراز کشیدهبودم بین ملافههای مچاله و هزاران کوسن، نشستهبود کنارم حرف میزدیم. داشتم میگفتم خیلی بامزه ست که اون آزمایش ذهنیِ «منِ فلان سال پیش چی فکر میکرد درمورد منِ فلان سال بعدش؟» برام بیمعنی ه تقریبن. از چهارده سالگی تا حالا روی اینترنت ردپا به جا گذاشتهم و ساکت هم نمیشدم هرگز وقتی که میخواستم از خیالهای درمورد بزرگسالیم بگم؛ مکتوب و عینی میشه دید همهش رو. پرسید خب هیفده هیژده سالهت فکر میکرد ده سال دیگه چی میشه مثلن؟ حتا لازم نبود خیلی فکر کنم به جوابش. فکر میکرد قرار ه مدام فقط بخونه و بنویسه. حالا چی؟ حالا دیگه کمکم در آستانهی بیستوهفت، هر کاری دارم میکنم جز خوندن و نوشتن. سکوت کرد یه کم، گفت عیبی نداره؛ آدم بزرگ میشه و تغییر میکنه. مهم این ه که هنوز خودت رو ابراز میکنی. اگه کمتر چیز مینویسی، نقاشی که میکنی به جاش. نه؟ هاه.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">دلم میخواست اینکتوبر امسال رو شرکت کنم و نکردم. وحشت داشتم از این که نتونم، که وسطش ول کنم، که ایدهای به سرم نیاد، یا بدتر: ایدهای که به سرم میاد با اون چیزی که بلد م ازش بکشم زمین تا آسمون باشه. ترس از بینقص نبودن اینکتوبرم به حسرتِ انجام ندادنش میچربید در تمام دو هفتهی گذشته -- شوخیم گرفته؟ در تمام بیستوچند سال گذشته به خرجم نمیرفت هرچی که آدمهای دور و نزدیک میگفتن برای این که تکلیفت با چیزی مشخص بشه باید اول شروعش کنی. از دانشگاه و پَشِنهای شخصی و روابط با انسانها بگیر تا بزرگسالی و شغل و مهاجرت؛ حرفِ هر چیزی که میشد فقط چشمهام رو میبستم گوشهام رو میگرفتم پا میکوبیدم زمین که نه نه نه نمیتونم نمیخوام نمیشه. آدمها هم مبهوت که وا، چرا اینجوری میکنه این با خودش. کسخل.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">واقعیتِ ماجرا ولی این بود همیشه که چیزها فقط توی کلهم جالب به نظر میرسیدن. واقعیت ماجرا این بود که هر وقت میرسیدم دمِ چیزی که از خیالهام دراومدهبود، هر وقت میخواستم انتخاب کنم، دقیقن اونی رو انتخاب میکردم که هیچ ربطی به خیالم نداشت. چهار سال در دانشگاه انتزاعیترین درسهای ممکن رو خوندم درحالیکه مدام فکر میکردم چقدر کاردستی درست کردن بهم کیف میده. روی فیسبوک میگشتم بین عکسهای صفحهی هیومنز آو نیویورک، اونهایی که انسانِ اداییِ موقرمزِ پیرسینگدار داشت رو شر میکردم بالاش مینوشتم وای کاش من اینشکلی بودم. کی راضی شدم که واقعن قرمز کنم؟ هفت سال بعدتر. کی گوشم رو سوراخ کردم؟ ده سال بعدتر. اولین فکرم دربارهی همهچیز این بود که نمیشه، هرگز اونجور که خیالش میکنم نمیشه.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><i>«اونقدر خاطره از خودم درآوردم که دستآخر قصهی خودمون رو باور کردم، ولی اینجاش عجیب ه که این باور بهم قوتقلب نمیداد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس، روزبهروز شلتر میشدم. ما همینجوری خوشبخت بودیم، جامون تو سر من گرمونرم بود. نمیتونستیم بهتر از این باشیم. پس چه فایدهای داشت؟»</i>*</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">در آستانهی بیستوهفت ایستادهم و خیال میکنم. نشستهم پشت میزم پای یه پنجرهی پُرنور، روی میز هزاران قوطی شیشهای پر از ابزار. قلممو و ماژیک و مداد و چاقو و سنباده و خطکش و انبر و نخ و سوزن. دو طرف میز، چسبیده به دیوار، توی قفسههای چوبی پروژههای ناتموم چیده شده. مقواهای نیمهکاره و چوبهای نتراشیده و پارچههایی که هنوز توی کارگاه دایرهای گیر کردهن. خیال میکنم موهام رو بالای سر گوجه کردهم -همونطوری که این روزها میبندم توی هنرکده، که آشفتگیشون کلافهترم نکنه- و تیکههایی که هنوز به اندازهی رفتن در گوجه قد نکشیدهن با گیرههای قرمز متعدد جمع شده. هوا سرد ه و آسمونْ سفید و درختها نارنجی و <b><a href="https://twitter.com/todd_spence/status/1444891026980839432?s=21" target="_blank">سنجیغ</a> </b>آویزون کردهم پشت پنجرهم. اون طرف اتاق، قفسهها لبالب از کتابهامون و میوهی کاج و نوار کاست و ماگ و سایر اقسام خنزرپنزر که در طول سالها جمع کردهییم؛ کنار مبل تکنفره یه آباژور پایهبلند و یه میزچه، روش لیوان نیمخوردهی چایی و راپید و دفتر زردهم. اِسکار جایی پشت سرم لمیده روی کوسنی چیزی خمیازه میکشه و خودش رو بیشتر میکِشه تو آفتاب. گربهی دومی هم هست ولی هنوز اسم نداره، نه فقط چون گربه ست که باید اسم خودش رو انتخاب کنه، که چون بلد نیستم گربههایی که ندیدهم رو خیال کنم. نمیدونم چند سالم ه. میدونم خوشحال م. میدونم چیزها از کلهم باید دربیاد و سرریز کنه بیرون، بلکه یه روزی واقعی هم شد. چه میدونم.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">*منگی، ژوئل اگلوف، ترجمهی اصغر نوری، صفحهی ۶۳.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">پینوشت بیربط: کاش بفهمم چرا کسی باید پستهای هفت هشت سال پیشم رو بخونه. درِ کرینجدونی باز ه، حیای گربه کجا ست. دهع.</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-33381826378508010842023-06-10T21:13:00.000+03:302023-06-10T21:13:24.790+03:30Mister Cellophane<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">در دستشویی رو بستم، تکیه دادم بهش و نگاهم افتاد به خودم توی آینه. عینک قرمز چشمهای قرمز رو قاب گرفتهبود. عینک رو درآوردم گذاشتم کنار روشویی. بهتر شد، هرچند که چهرهی بیعینکم کماکان برای خودم غریبه ست. خیره شدم به چشمهام تو آینهای که لکههای آب موندهبود بهش هنوز. سبزتر از همیشه؛ شاید به خاطر تیشرت سبز ارتشی. نکنه از اونهایی م که رنگ چشمهام با لباسم عوض میشه؟ رشتههای بلند موی بافته رو برانداز کردم و انگار تازه فهمیدم ماجرا چی ه. صدای لااقل یازده سال پیشِ ف. دوباره تو گوشم تکرار شد که «چشمهات وقتی گریه میکنی مث ماهیهایی ن که توی نفت غرق شدهن».</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">برگشتهم به دبیرستان. توی آینه خودم رو -خود بیعینکم رو- میبینم که از یه عکس خیلی قدیمی دراومده؛ موهای بلند بافته، تیشرت گشاد سبز تیره به تن، ابروهای پهن و نامرتب، لبخند بلاتکلیف و معذب، لبخندِ «من دلم میخواد بهم خوش بگذره و بتونم لبخند گشاد واقعی بزنم ولی نه تنها داره خوش نمیگذره بلکه احساس میکنم ناجورترین وصلهی عالم دنیا م به این جمع ولی خب بههرحال رویکردم این ه که فیک ایت تیل یو میک ایت، لبخند بزن و عکس بگیر و وانمود کن خیلی داره بهت خوش میگذره». س. کنارم ایستاده و بهم تکیه داده. یادم ه که احساسات عجیب و توضیحندادنیای داشتم به س. و الان پس از یازده سال -اگه بخوام دقیق باشم، بعد از بیستوشش سال- کمکم دارم میفهمم چی بوده و از چه جنس. بههرحال س. ایستاده کنارم با موهای خیلی کوتاه و تیشرت مشکی و بیاندازه لاغر و قشنگ به نظرم میاد و دستش رو انداخته دورم و با این حال حس میکنم روحِ مسلولِ ویکتوریایی م. با این که لمس میشم ولی حس میکنم هزار سال و هزار کیلومتر دور م ازش و هرگز من رو نخواهدفهمید. زل زدهایم به دوربین، میخندیم -اون گشادترین خندهی تینایجرهای دنیا، من هم که اذیتخانوم- و ح. شاتر دوربین کامپکت طلاییرنگش رو فشار میده. س. سه سال بعد از اون عکس به کل میره به یک جهان موازی، با من و با همه قطع ارتباط میکنه و دیگه هرگز نمیبینمش. من مسیرم رو بارها عوض میکنم و پونزده بار تصمیمِ جدید برای زندگی جدید میگیرم -و احساسات کشفنشدهم رو تا سالها قورت میدم، هرچند که موضوع این پست نیستن- و باز هم هر بار که در زندگی جدیدِ ناشی از تصمیمهای شگفتانگیز جدیدم آدمهای جدید میبینم وادارم میکنن که بخزم توی نزدیکترین لاکِ ممکن. هرکس به نحوی، ولی گویا سرنوشت همیشگیم توی سوراخسنبههای زیرزمینی ه.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">ایستادهم جلوی آینهی لکهدار دستشویی هنرکده، عینکم کنار روشویی، هقهق گریه میکنم و چشمهام میشن عین ماهیهایی که توی نفت غرق شدهن. فکر میکنم واقعن از یازده پیش تا حالا موهام رو این شکلی نبافتهبودم؟ برای آخرین بار فین میکنم تو دستمال توالت، عینکم رو میزنم و دستم بیاختیار میره سمت بافتهها. بازشون میکنه و شلخته بالای سر جمعشون میکنه. فکر میکنم حالا شد. شبیه خود معاصرم شدم. فکر میکنم بچههام اگه چشمهای قرمز پفآلودم رو ببینن چی میگن؟ قفلِ در رو باز میکنم برمیگردم توی کلاس. یه شنبهی طولانی معمولی گرم دیگه ست، بی هیچ تغییری. بی هیچ حرف اضافهای.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">فکر میکنم اگه درختی توی جنگل سقوط کنه ولی هرگز کسی نبیندش، آیا واقعن درختْ روح تناسخیافتهی یه کودک مسلول ویکتوریایی نیست، نامرئی و موهوم؟ بحث کنید.</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-34671035242878830822023-01-06T01:31:00.003+03:302023-01-06T01:31:50.852+03:30Still There.<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">بیجوراب کفش پا کردیم و در خونه رو پشت سرمون بستیم و نسیم دکمهی آسانسور رو زد. به زحمت خندههای بیدلیلم رو قورت میدادم و عضلههای صورتم رو منقبض میکردم که کار ناخواستهای ازشون سر نزنه. «جدی باشینا. عادی باشین». تو آینهی مشبک آسانسور خودمون چهارتا رو میدیدم؛ موهای سهتامون شلخته پشت سر گوجه شدهبود و عینک اون یکی کمی کج. «عادی باشینا، نخندین، زشته». حالا در حالت عادی با کرکر خنده و مسخرهبازی شش طبقه رو میپیمودیم ها، ولی امشب باید جدی به نظر برسیم جلوی آقای دمِ ورودی. قصد این بود که بپیچیم پیاده بریم تا دریا، با همون کلهی گرم، در همون ساعتِ دوی بعد از نصفهشب. کفشهای بیجوراب توی پام لق میزدن اندکی و بازوی میتیا رو چسبیدهبودم که نیفتم و نگاهم هم بهش، که کلاه سوییشرت کهنهش رو کشیدهبود به سرش و دستها تو جیب. «بپیچین راست. از لاین دوچرخه بریم». پریسا و نسیم و صدای هایده جلوجلو میرفتن و ما پشت سر. هیچ صدای دیگهای جز ماشینهای ظاهرن گرونقیمتی که گهگاه از کنارمون رد میشدن و لابد هیچ چیز عجیبی در چهار پیژامهپوشِ سیگاربهلب نمیدیدن که بخوان مداخله کنن. </span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">بعد از غروب پنجشنبه و طلوع جمعه، این میشد دفعهی سومی که پا میزدیم به آب. خیابونِ پر از گلهای کاغذی و خونههای قدکوتاه سفیدرنگ تموم شد و مسیر اصلی دوچرخهسواری پیدا و دیگه خوب میدونستم ساحل شنی نزدیک ه. روز اول با تیشرتهای منقش به قایق -که تازه مال من لنگر جداگانه هم داشت، ادای مناسبتی- کنار همین گلهای کاغذی ایستادهبودیم، عینکهای آفتابی و غیرآفتابیمون رو با هم عوض کردهبودیم، تلاش کردهبودیم بادِ نزدیکِ دریا موهامون رو زیادی بههم نریزه (طبیعتن ناکام) و لبخند زدهبودیم به دوربین. قرار ناگفته این بود که نه تنها فرض کنیم در جا زندگی نمیکنیم، که اصلن هرگز جا وجود نداشته و نداره. فلذا تردد با تیشرت و صدهزار عکس خندان و مطلقن، <i>مطلقن</i>، چک نکردن تلفن. اولش کلافه میشدم که حتا اینترنت داخلیم هم آنتن نمیده. بحث فقط اعتیاد به خبر و هیزم ریختن به آتیشِ اضطراب نبود؛ اصولن بلد نبودم که فرار نکنم توی تلفن و به جای این که وانمود کنم به کل توی جهانِ مجسّم نیستم، باهاش مواجه شم. پنجشنبه ولی نُهتایی روی ملافهی آبی روشن کنار هم نشسته/ایستادهبودیم و موجهای طلایی رو تماشا میکردیم که به سمتمون میاومدن و خودشون رو به صخرهها میکوبیدن و همونطور که دست دراز کردم دستمال کاغذی بردارم اشکهام رو پاک کنم با خودم فکر کردم «جدی حیف نیست جسم نداشتهباشی و این لحظه رو نبینی دخترجون؟». </span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">ساحلِ ساعت دوی نصفهشب خلوت و ساکت بود و تا ما برسیم، نسیم الردی صندلهاش رو درآوردهبود رها کردهبود تو شن و دویدهبود سمت دریا. کت جین پریسا تنش بود و نبود -- یقهش جایی حوالی گودی کمرش ایستادهبود و جز آستینها که نیمهکاره به دستهاش، باقیش شل و ول از تنش آویزون. بازوهای برهنهی روشنش توی نور زرد ضعیفِ معدودْ چراغها انگار میدرخشید و دامن بلندش چنان توی باد موج میزد که فکر کردم الان باهاش پرواز میکنه. کتونیهای قرمز رو درآوردم و سعی کردم بازوی میتیا رو ول کنم و بدون تلوتلو خوردن خودم رو برسونم به آب سرمهای، ولی انگشتهام چنان تو شن فرو رفت که نتونستم. یا نخواستم؟ ماه اینجا خیلی بزرگتر از ماه تهران به نظر میرسید و حالا که چرخیدهبود تا عین گربهی چشایرِ سرزمین عجایب لبخند بزنه، انگار نورانیتر و معنادارتر هم. دخترها لب آب پابرهنه مسابقهی دو گذاشتهبودن و سایههاشون گنگ و دراز رو موجها میرقصید. میتیا زد زیر خنده که «این دو تا هم که هرچی میشه فقط میدون». خندهش، سرخوش و بلند و غریبه، به گوشم عین صدای دریا میومد؛ کشیده میشدم سمتش بی این که فکری کردهباشم. </span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">غروب پنجشنبه، هفت نفر نشسته روی ملافهی آبی روشن و ما دو نفر ایستاده روی صخرهها، انقدر نزدیک که آب دریا لباسهامون رو خیس میکرد. «قصهی اصلیِ پری دریایی رو بلدی؟» سر تکون داد که نه. مُردهی این م که در جواب همهی سوالهای اینشکلی میگه نه که من براش تعریف کنم. شروع کردم که پری دریایی و خواهرهاش و شاهزاده و جادوگر دریا و تبادل دُم با حس راه رفتن روی هزاران چاقوی تیز و شاهزادهای که عاشق کس دیگهای شد و سرنوشت ظاهرن محتومِ تبدیل شدن به کفِ روی دریا با اولین طلوع بعد از ازدواج شاهزاده. خورشید سرخ داشت فرو میرفت توی آب و از بقیه اندکی فاصله گرفتهبودیم که قصهم سکوتِ غروبشون رو نشکنه. تعریف کردم که چی شد که خواهرهای پری دریایی براش خنجر جادویی آوردن، چی شد که پری دریایی شاهزاده و زنش رو نکشت، چی شد که از کفِ روی دریا شدن نجات پیدا کرد. قصهم که تموم شد خورشید هم رفتهبود. «Gone». دستم رو فشرد و با سر اشاره کرد که برگردیم پیش بقیه؟ فکر کردم حتا کف روی دریا شدن هم میتونه باشکوه باشه ولی. هر بخشی از دریا شدن. سر تکون دادم که نه. احتمالن برای اولین بار همونجایی م که باید باشم، پیش همون کسی م که باید باشم، حتا اگه قبلش هزاران چاقوی تیز رفتهباشه به پام.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">دخترهای دوی نصفهشب خودشون رو ولو کردهبودن رو شنهای خیلی خیلی نزدیک به آب، دستهاشون ستون بدن، پاهاشون از موجهای مداوم خیس. «دیگه هیچوقت همچین چیزی برامون پیش نمیادا. هیچوقت. بیا دریایی شی تو هم». نشستم کنارشون چهارزانو، محتاط، مراقبِ تلفنهایی که سپردهبودن تو جیب کتم نگه دارم تا برگردیم خونه. «راحت بشین بابا؛ فقط اگه دریا خیست کنه میتونی بگی یه زنِ قدرتمند ی». هرهر زدم زیر خنده و سرم رو بیهوا چرخوندم سمت میتیا که دورتر نشستهبود و کمی میلرزید. با موج بعدی مستیم پریدهبود و تا کمر خیس شدهبودم و جستهبودم هوا. خودِ زیادیخودآگاهِ همیشگیم دوباره حلول کردهبود در جسمم. تیشرت قرمز نسیم شنی بود و از موهای مجعدش آب دریا میچکید و لبخند سرخوشش پاک نمیشد. پریسا دستم رو گرفت بلند شد به زحمت وایستاد، دامن خالخالیش چسبیده به پاها. «هرچی هم که بشه میتونیم تهش بگیم همو داریم. میدونستی؟ میتونیم بگیم ما پیش همدیگه ییم». چشمهای تیرهش براقتر از همیشه بود و عکس ماه رو میشد توش دید. «دیگه هیچوقت امشب تکرار نمیشه».</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-15540346544418699122022-08-01T11:35:00.003+04:302022-08-01T12:08:14.605+04:30<p style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">"I don’t know if I’ve mentioned this to you before, but a few years ago, I started keeping a diary, which I called ‘the life book’. I began with the idea of writing one short entry each day, just a line or two, describing something good. I suppose by ‘good’ I must have meant something that made me happy or brought me pleasure. I went back to look at it the other day, and the early entries are all from that autumn, almost six years ago now. Dry upturned sycamore leaves scuttling like claws along the South Circular Road. The artificial buttered taste of popcorn in the cinema. Pale-yellow sky in the evening, Thomas Street draped in mist. Things like that. I didn’t miss a day through all of September, October, November that year. I could always think of something nice, and sometimes I would even do things for the purpose of putting them in the book, like taking a bath or going for a walk. At the time I felt like I was just absorbing life, and at the end of the day I never had to strain to think of anything good I had seen or heard. It just came to me, and even the words came, because my only aim was to get the image down clearly and simply so that I would later remember how it felt. And reading those entries now, I do remember what I felt, or at least what I saw and heard and noticed. Walking around, even on a bad day, I would see things – I mean just the things that were in front of me. People’s faces, the weather, traffic. The smell of petrol from the garage, the feeling of being rained on, completely ordinary things. And in that way even the bad days were good, because I felt them and remembered feeling them. There was something delicate about living like that – like I was an instrument and the world touched me and reverberated inside me.</span></p><p style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">After a couple of months, I started to miss days. Sometimes I would fall asleep without remembering to write anything, but then other nights I’d open the book and not know what to write – I wouldn’t be able to think of anything at all. When I did make entries, they were increasingly verbal and abstract: song titles, or quotes from novels, or text messages from friends. By spring I couldn’t keep it up anymore. I started to put the diary away for weeks at a time – it was just a cheap black notebook I got at work – and then eventually I’d take it back out to look at the entries from the previous year. At that point, I found it impossible to imagine ever feeling again as I had apparently once felt about rain or flowers. It wasn’t just that I failed to be delighted by sensory experiences – it was that I didn’t actually seem to have them anymore. I would walk to work or go out for groceries or whatever and by the time I came home again I wouldn’t be able to remember seeing or hearing anything distinctive at all. I suppose I was seeing but not looking – the visual world just came to me flat, like a catalogue of information. I never looked at things anymore, in the way I had before.</span></p><p style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">Reading the book again now gives me such a strange sensation. Was I really like that once? A person capable of dropping down into the most fleeting of impressions, and dilating them somehow, dwelling inside them, and finding riches and beauty there. Apparently I was – ‘for a couple of hours, but I am not that person’. I wonder whether the book itself, the process of writing the book, caused me to live that way, or whether I wrote because I wanted to record that kind of experience as it was happening. I’ve tried to remember what was going on in my life at the time, in case that might help me to understand. I know I was twenty-three, I had just started working at the magazine, you and I were living together in that horrible flat in the Liberties, and Kate was still in Dublin, and Tom, and Aoife. We went out to parties together, we had people over for dinner, we drank too much wine, we got into arguments. Sometimes Simon would call me on the phone from Paris so we could complain to each other about work, and while we were laughing, I would hear Natalie in the background, putting away plates in the kitchen. All my feelings and experiences were in one sense extremely intense, and in another sense completely trivial, because none of my decisions seemed to have any consequences, and nothing about my life – the job, the apartment, the desires, the love affairs – struck me as permanent. I felt anything was possible, that there were no doors shut behind me, and that out there somewhere, as yet unknown, there were people who would love and admire me and want to make me happy. Maybe that explains in some way the openness I felt toward the world – maybe without knowing it, I was anticipating my future, I was watching for signs.</span></p><p style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">A couple of nights ago, I was getting a taxi home on my own after a book launch. The streets were quiet and dark, and the air was oddly warm and still, and on the quays the office buildings were all lit up inside, and empty, and underneath everything, beneath the surface of everything, I began to feel it all over again – the nearness, the possibility of beauty, like a light radiating softly from behind the visible world, illuminating everything. As soon as I realised what I was feeling, I tried to move toward it in my thoughts, to reach out and handle it, but it only cooled a little or shrank away from me, or slipped off further ahead. The lights in the empty offices had reminded me of something, and I had been thinking about you, trying to imagine your house, I think, and I remembered I’d had an email from you, and at the same time I was thinking of Simon, the mystery of him, and somehow as I looked out the taxi window I started to think about his physical presence in the city, that somewhere inside the city’s structure, standing or sitting, holding his arms one way or another, dressed or undressed, he was present, and Dublin was like an advent calendar concealing him behind one of its million windows, and the quality of the air was instilled, the temperature was instilled, with his presence, and with your email, and with this message I was writing back to you in my head even then. The world seemed capable of including these things, and my eyes were capable, my brain was capable, of receiving and understanding them. I was tired, it was late, I was sitting half-asleep in the back of a taxi, remembering strangely that wherever I go, you are with me, and so is he, and that as long as you both live the world will be beautiful to me."</span></p><p style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">-- Beautiful World, Where Are You?, Sally Rooney</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-65403038322973768312022-07-03T21:38:00.001+04:302022-07-03T21:38:23.444+04:30Bobbi(e)<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"> نوتیفیکیشن اومد که «:(». فکر کردم من که چیزی نذاشتهم جایی که کامنت بگیره. اینستاگرام رو باز کردم و عکس سال ۲۰۱۷م رو دیدم که زیرش یه کامنت «:(» جدید اومده. عکس از آشپزخونهی کوچیکِ آپارتمانِ کوچیکش بود در صبح پاییزی. کرکرههای تاریکی که از پشت شیارهاش آبیِ بیجون ساعت شش بیرون زده؛ سقف کاذبی که پر از تزیینها و فرورفتگی-برآمدگیهای بیهودهی مستطیلی ه؛ یخچالی که فقط چراغ الئیدی قرمز روی درش نجاتش میده از گمشدن تو تاریکی صبحگاهی. فِر رومیزی -آخ که عزیزترین و مهمترین عضو اون آپارتمان- و جعبههای فلزی بیسکویت و پاکت مقوایی چایهای کیسهای هیجانانگیز و ظرف شفاف حاوی باقیموندهی کیک هویج و کاسههای شستهشدهی روی کانتر که منتظر خشک شدن ن رو تقریبن فقط با اتکا به حافظهم میتونم تشخیص بدم حالا که در سایهها فرو رفتهن. تک چراغِ هود تنها روشنایی عکس ه ولی. تو نورش میشه دید که کفگیرهای پراستفاده و دستگیرههای سبز نعناییِ بیحال بالای اجاق آویزون ن به گیرههای پلاستیکی. بطری روغن مایع و جعبهی دستمال کاغذی استفادهشده و دستکشهای صورتی لاستیکی روی شیر آب سینک با هالهی طلایی روشن شدهن؛ توستر هم. زیر عکس نوشتهم There is a light that never goes out. فکر میکردهم -فکر میکنم- «خونه».</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">مطمئن م اون سمت عکس جریان زندگی از نیم ساعت قبلتر شروع شده -- توی توستر دو قطعه نون جو ست که کمکم داغ و تُرد بشن، مطابق سلیقهش. مطمئن م نور آبی ماوراییِ کتری روشن ه؛ توی قوری دو قاشق چای خشک ریخته منتظر جوشیدن آب؛ لیوانهای شفاف بزرگ با طرح لیمو و سیبِ سبز از کشو اومدهن بیرون آمادهی چای. خونه اون ساعتها ساکت بود و نبود. اون در سکوت و من در غرولندِ بیصدا صبحانه میخوردیم. تا من مبل تختخوابشوی راهراه رو میبستم پتو و بالشم رو جمع میکردم میذاشتم سر جاش، اون صورتش رو میشست مسواک میزد از توالت میاومد بیرون تا من برم. تختش الردی آنکادر و مرتب. شارژرها و کتابها رو از گوشهی هال جمع میکردم میچپوندم تو کولهم که با دهنِ گشاد افتادهبود یه طرف. اون آرایش میکرد، من موهام رو میبافتم، مانتوی بلند منطقی و مقنعه میپوشیدیم کفش ساقدار پا میکردیم -حتا در اوج تابستون هم کفش ساقدار، به عنوان پیغمبرهای انکارِ وجودِ گرما- هدفون رو وصل میکردیم به تلفنمون و میزدیم بیرون. در آپارتمانش بدقلق بود -هست؟- و من نمیتونستم درست ببندمش. دکمهی آسانسور رو میزدم تا در رو میبنده و قفل میکنه. تا ایستگاه اتوبوس در سکوت. توی اتوبوس تا چهارراه ولیعصر و خداحافظی و روونه شدن سمت دانشگاههای مختلف در سکوت. صبحهای زود حرفمون نمیاومد. اصولن چیزی برای گفتن وجود نداشت درمورد صبحهای زود. تا امروز. تا اون نوتیفیکیشن «:(»، که دیدنش بیاختیار چشمهام رو پر از اشک کرد. جواب دادم <i>قلبم ریزریز میشه به اون موقع که فکر میکنم</i>. چند ثانیه بعد نوتیفیکشن اومد <i>من هم همینطور</i>.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">شبی که از ایران رفت، واقعن و به قصد برنگشتن رفت، وسط هقهقهای بیپایان توی نوت تلفنم شروع کردم به نوشتن یه سری کلیدواژه و عبارت. چیزهایی که با اون آپارتمان -«خونه»- به یادم میاومد، فارغ از ترتیب زمانی ماجراها. میدونستم دیگه برنخواهمگشت اونجا، که بله دوستیمون تموم نمیشه و ما به مرزها و دوریها و خداحافظیهاغلبه خواهیمکرد، ولی تجربهی اون خونه دیگه تکرار نمیشه. میدونستم هم که حافظهم روز به روز افول میکنه و پیری الردی شروع شده. بعد از اون شب هقهقآلود خداحافظی، که کتابهاش رو کارتن کردم توی اسنپ چیدم و وسط خیابون محکم بغلش کردم و دلم میخواست همونجا دنیا به آخر برسه که بیشتر از این رنج نکشم، دیگه هیچ کلمهای اضافه نکردم به نوت. سالاد کلماتم با «کارامل نمکی» شروع میشه و با «مکالمههای بین اتاق و هال بعد از خاموشی» تموم. تا ابد. قصد نداشتم حتا روزی دوباره بازش کنم بخونمش، فقط میخواستم یه تیکه از زمان رو حبس کنم توی یه شیشهی دهنگشاد و همین که میدونستم وجود داره و مهآلودگیِ روزافزونِ خاطرههام هیچ اثری روش نمیذاره برام کافی بود. تا امروز. تا اون نوتیفیکیشن.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">بعد از اون شب هقهقآلود فکر میکردم فقط من م که دلتنگی تقریبن داره تلفم میکنه. جهانِ آدمِ رفته ادامه داره، گسترش پیدا میکنه، تازه میشه. جهان من چی؟ همون همیشگی که در حالت عادی هم به زحمت و با پودرقند پاشیدن رو معدود چیزهای جالب تحملش میکردم، ولی تیکهپارهتر. عین پارچهای که با بیملاحظگی تمام از وسطش یه دایرهی کجوکوله قیچی کردهباشن و نه تنها همهی طرحهای جالبش با قیچی رفتهباشه، که هیچ تیکهی قابل استفادهای هم نموندهباشه ازش. همهش فقط «دَمْ قیچی»هایی با لبههای ریشریش که حتا به درد دستگیرهی آشپزخونه و چهلتیکه شدن هم نمیخورن. آدمِ رفته ولی دایرهش رو -دایرهم رو- برداشته که وسط یه پارچهی جدید بدوزه. فکر میکردم فقط من م که مدام برمیگردم به عکسهای قدیم، نوشتهها، مکالمههای گذرا و بیاهمیت. اون -نه فقط اون، همه- داره کلاژش رو کامل میکنه و من <a href="https://i.pinimg.com/736x/fd/9d/c7/fd9dc7de65889bdf9831a4894aa2e439--grand-duke-too-funny.jpg"><b>عین وزیر اعظم</b></a> نشستهم بالای سرِ بازموندههای کفش شیشهای شکستهی سیندرلا و برای سرنوشت شومم اشکِ دراماتیک و اغراقشده میریزم. میدونستم هم که اینجور نیست، که لابد اون هم دلتنگِ خونه ست، شاید گاهی دلتنگِ من. عقلم هنوز تمام تلاشش رو میکرد که نذاره صبح تا شب و شب تا صبح -آخ، مخصوصن شب تا صبح- حس کنم انقدر دلتنگ چیزها و کَسها و جاها م که بهتره خودم رو بکُُشم.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">بعد از دو سال، دلتنگیِ کشندهم کمکم تبدیل شد به حبس کردن خودم تو گوی بلورینِ همسترها. راه میرفتم و میدیدم و میشنیدم و حرف میزدم، ولی نمیتونستم لمس کنم. ضریب انکسار شیشه باعث میشد جهان رو گاهی با اعوجاج مسخرهای ببینم یا صداها رو نویزی و دور و گنگ بشنوم. خودم بودم و خودم و صدای کرکنندهی نفسهام و وسواسِ دائمِ این که خودم رو نگه دارم، قل بخورم، ادامه بدم، فرو نریزم. که پایاننامه رو بنویس، دفاع کن، فارغالتحصیل شو، کار پیدا کن و تمام روز به بچههات فکر کن که چقدر دوستداشتنی و چقدر غیرقابلتحمل ن، سریال و فیلم و کتاب و گروههای متعدد کتابخوانی و پروست و مسئولیتهای رندوم موقت و دوستهای جدید و جاهای جدید و کارهای جدید و عروسیهای غیرمنتظره و سفر، هرچی، مطلقن هرچی. فقط فرو نریز.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">تا امروز. امشب؟ یک لحظه نگاهم از اسکرین لپتاپ میافته به باقی اتاق که تاریکِ تاریک شده. گوشهی بالا سمت راست لپتاپ: نه و بیست دقیقهی شب. شام نخوردهم و ساعتهاست که زور میزنم خودم رو کلمه کنم. نوتیفیکیشن :( و <i>من هم همینطور</i> هنوز روی صفحهی قفلشدهی تلفنم موندهن. چهارزانو نشستهم رو صندلی، انگار میترسم پام به زمین برسه. انگار شکستههای گوی بلورین ریخته باشن پایین پام رو زمین و باید مراقب باشم جاییم نبُره. </span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /></span></p><p style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">Somebody crowd me with love. Somebody force me to care. Somebody let me come through -- I'll always be there, as frightened as you, to help us survive <a href="https://www.youtube.com/watch?v=eBBPKedba5o" style="font-weight: bold;">being alive</a>.</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-54950017303468955172022-02-28T15:58:00.006+03:302022-02-28T16:24:37.763+03:30The Ride<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">جمعهی دو هفته پیش، ۲۹ بهمن، حدود ساعت چهار بعدازظهر، دستمال گردگیری رو گذاشتهبودم کنار و وسط اتاق آشفتهم چمباتمه زدهبودم جلوی لپتاپ و دنبال آهنگ مناسبِ تمیزکردنِ شیشهها میگشتم که نوتیفیکیشن اومد که ندا مُرده. «همین امروز، حوالی ظهر».</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">جمعهی دو هفته پیش، ۲۹ بهمن، «حوالی ظهر»، من کجا بودم؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">هفت نفری دور میز سفید خونهی ث. نشستهبودیم مسخرگی میکردیم؛ هر کدوم سر جای مخصوص خودمون. من چهارزانو روی مبل تکنفرهی فیروزهای، میم. لمیده روی کاناپهی توسی و ر. کنارش موهای بلند مشکیش رو میبافت. بین مبلها آباژور ایستادهی پرندهدار. آفتابِ دم عید -امسال از نیمهی بهمن عید شد، نمیفهمم چرا- پهن شدهبود رو باقیموندهی خوراکیهای دیشب که همهشون رو ریختهبودیم تو یه بشقاب گود. پ. چیپس و زیتون میخورد و بلندبلند فکر میکرد از کجا میتونه لباس مناسب عروسی پیدا کنه و ن. کارتِ دعوتش به عروسی رو با احتیاط میذاشت توی کیف. هنوز کمی هنگاور، کمی رنگپریده، کمی خسته و شاد. ز. بلند شد حاضر شه راه بیفته کمکم. فکر کردم چه خوب کردم که خودم رو کشوندم مهمونی. چه غیرمنتظره و بینظیر خوش گذشت. ندا جمعهی دو هفته پیش مُرد؛ احتمالن همون وقتی که داشتم فکر میکردم هیچچیز نمیتونه بهم ثابت کنه که این لحظه بینقص نیست.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">بعدتر گفتن پنجشنبه صبح مریض شده -نگفتن چهجور مریضی، چه علامتی- و رفته بیمارستان و بعد رادیولوژی. گفتن هیچکس نمیدونست سلامتیش مشکلی داره. گفتن ناگهانی بوده. ناگهانی؟ چطور ممکن ه آخه؟ گوگل کردم علائم سرطان مغزاستخوان در کودکان. چهارشنبهش بهم گفت من خیلی سر کلاسمون بهم خوش میگذره؛ نیشم تا بناگوش باز شد گفتم من هم خیلی بهم خوش میگذره پیش شماها. ناگهانی؟ شنبهای بود، مدتها پیش، که اصرار داشت سر کلاسِ خودش نره و خواهرش رو که سر کلاس موسیقی بود از پشت شیشه تماشا کنه و با اولتیماتومِ «تا پنج میشمرم، بعدش بریم سر کلاس خودمون» هم راضی نشد. صدا کردن معلم بود فقط راهش. ناگهانی؟ ظهر یکشنبهای بود که کت و کلاه به تن، دوتایی منتظر بودن که بیان دنبالشون. «باهام قایمموشک بازی میکنین لطفن؟» خسته و گرسنه بودم و تازه از چند طبقه بالاتر برگشتهبودم پایین؛ ساعت مچیم میگفت چهارده هزار قدم راه رفتهم توی چهار ساعت. کیسهی پارچهای وسایلی که از طبقهی بالا آوردهبودم رو گذاشتم توی کمدم و درش رو بستم. «یه کوچولو فقط ها. من چشم میذارم شماها برین قایم شین.» وقتی هرهر میخندیدن و میدویدن قایم شن کتِ ضدآبشون خشخش میکرد. ناگهانی؟ بافتهی موهاش بعد از بدوبدوکردنهای زنگ تفریح که شُل میشد کش سرش رو باز میکرد دراز میکرد سمتم که «برام میبندین؟» و آروم مینشست تا موهای بلندش رو شونه کنم و فرانسوی ببافم، محکم ولی نه جوری که دردش بیاد، و بعد میدیدم زانوهام رو بغل کرده -چون قدش به بالاتر از اون نمیرسید، نخواهدرسید- و رهام میکنه میره تا زنگ نخورده شیطنتش رو تموم کنه. ناگهانی؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">گفتن باید بهش خون تزریق میکردن مدام. گفتن پنجشنبه شب ملافههاش پُرِ خون بوده. نگفتن خواهرش کجا بوده تمام روز.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">من پنجشنبه شب کجا بودم؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">دم پنجرهی اتاق اضافی خونهی ث. ایستادهبودم آخرین سیگار پاکت رو با میم. میکشیدم. از پنجره ث. و ن. رو میشد دید که لباس پوشیدهبودن دوتایی رفتهبودن سوپرمارکت سر چهارراه. عکس ماه، ماه کامل، افتادهبود تو شیشهی پنجره و میم. ایستادهبود درست زیرش و صدای گنگ موسیقی از هال میاومد. «چقدر همهچی یه جوری ه که انگار واقعی نیست.» «اوهوم. انگار داریم به یاد میاریم، به جای این که همین الان دستِ اول اتفاق بیفته.» ث. و ن. رو تماشا کردیم که شیشهی زیتون و دو پاکت سیگار رو انداختهن تو کیسه و دست همدیگه رو گرفتهن که از چهارراه رد شن. ث. شالش رو پشتورو سرش کردهبود. پ. پا گذاشت تو اتاق، برگشت عقب، موهاش رو تو آینهی راهرو مرتب کرد، اومد تو. «ماه رو دیدین؟» صدای چرخیدن کلید تو قفل. ز. موسیقی رو کم کرد اومد شیشهی زیتون رو گرفت برد بشوره؛ پ. یه نخ از یکی از پاکتها برداشت فندک زد روشنش کرد. «وای خیلی خوشحال م بچهها.» فکر کردم من هم. فکر کردم اتفاقات ناخوشایند امشب نمیافتن. امکان نداره. فکر کردم واقعن هم که دوباره برنمیگردد دیگر جوانی.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /></span></p><div><span style="font-family: Tahoma;">I want you to think of me sitting and singing beside you;<br />The chain pulls us up and we know that we're all gonna dive.<br />The blur and the noise of the screaming can blind and distract you,<br />But isn't it nice when we all can scream at the same time?</span></div>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-81439759561088040882022-02-09T20:47:00.002+03:302022-08-01T11:36:36.331+04:30<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">«برخی روزها در رستورانهایی در پیرامون بلبک که حالت قلعهی روستایی دارند عصرانه میخوردیم. قلعههایی به نامهای دِزِکور، ماریترز، کروا درلاند، باگاتِل، کالیفورنی، ماری آنتوانت. دوستانم این آخری را پسندیده بودند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">اما گاهی به جای رفتن به اینجاها، به بالای پرتگاه میرفتیم، و آنجا روی سبزهها مینشستیم، بستهی ساندویچها و شیرینیهایمان را باز میکردیم. دوستانم ساندویچ را دوستتر داشتند و تعجب میکردند از این که من تنها یک شیرینی شکلاتی -که به نقش و نگار قندیِ گوتیکواری مصور شدهبود- یا یک کلوچهی زردآلویی میخوردم. این از آن رو بود که ساندویچ پنیر انگلیسی و سالاد، این خوراک تازه و بیفرهنگ، با من هیچ رابطهای برقرار نمیکرد. حال آن که شیرینیها فرهیخته، کلوچهها پرحرف بودند. این یکی بیمزگی خامه و آن یکی خنکای میوههایی را داشت که از کومبره، از ژیلبرت، بسیار چیزها میدانستند، نه تنها از ژیلبرت کومبره، که همچنین ژیلبرت پاریس که در عصرانههای او نیز آنها را دیدهبودم. بشقابهای شیرینیخوری «هزار و یک شبی» را به یادم میآورند که «موضوع»شان مایهی سرگرمی عمه لئونی میشد هنگامی که فرانسواز روزی <i>علاالدین و چراغ جادو</i>، روز دیگر <i>علیبابا و بیداری از خواب</i>، یا <i>سندباد بحری در حال بار کردن گنجینههایش در بصره</i> را برای او میبرد. دلم میخواست دوباره ببینمشان اما مادربزرگم نمیدانست چه به سرشان آمدهاست، وانگهی آنها را بشقابهای مبتذلی میدانست که از ده خریده بودند. اما هر چه بودند، تصویرهایشان بر کومبرهی خاکستریِ دهاتی نقش و نگاری رنگارنگ میافزود، همچنان که بر سیاهی کلیسا شیشهنگارهها که رنگ به رنگ میشدند، یا بر غروب اتاقم بازتابهای چراغ جادو بر دیوار، یا در برابر چشمانداز ایستگاه راهآهن دگمههای طلایی گلهای اشرفی هندی یا یاسهای ایرانی، یا مجموعهی چینیهای قدیمی عمهی بزرگم در خانهی تاریک خانمی پیر و شهرستانی.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">بالای پرتگاه دراز میکشیدم و در برابرم چیزی جز چمنزارها نمیدیدم، و بر فرازشان نه هفت آسمان کائنات مسیحی، که به هم برآمدن تنها دو، یکی تیرهتر -دریا- و دیگری کمرنگتر بالایش. عصرانه میخوردیم، و اگر خاطرههایی هم با خود آوردهبودم که میتوانست این یا آن یک از دوستان مرا خوش بیاید، شادمانی چنان تند و ناگهانی چهرههای زلالشان را میآکند و در یک آن گلگون میکرد که لبهایشان توان مهار آن نمییافت و به خنده میترکید تا بگذارد که خود بنماید. پیرامونم نشسته بودند و چهرههایشان چندان از یکدیگر دور نبود، و هوایی که از هم جداشان میکرد میانشان باریکه راههایی لاجوردی از آن گونه میکشید که باغبان در بیشهای از گل سرخ میگشاید تا تنها خود بر آنها بگذرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">خوراکیهایمان به پایان رسیده، بازیهایی میکردیم که تا آن زمان به نظرم ملالآور، و گاهی حتی، چون <i>گرگم و گله میبرم</i> یا <i>هر کس اول خندید</i> کودکانه آمدهبودند، اما دیگر با جهانی عوضشان نمیکردم؛ سپیدهدم جوانی که چهرههای دختران هنوز از آن آتشگون بود، و من با همهی جوانی دیگر از آن بیرون شدهبودم، همهچیز را در برابرشان روشن میکرد، و چون رنگهای سیال برخی نقاشان بامداد رنسانس، بیاهمیتترین چیزهای زندگیشان را بر زمینهای طلایی برجسته مینمایانید. چهرههای بیشترشان هنوز در آن سرخی آشفتهی صبحگاهان گم بود و خطوط راستینشان هنوز دیده نمیشد. تنها رنگ دلانگیزی میدیدی که از ورایش، آنچه باید چند سال دیگر رخساری میشد هنوز به چشم نمیآمد. صورت امروزیشان هیچ ثابت نشدهبود و میتوانست تنها شباهتی گذرا با عضوی درگذشته از خانواده باشد که طبیعت بدینگونه به تعارف از او یادی میکرد. چنان زود فرا میرسد زمانی که دیگر هیچ انتظاری به دل نمیماند، زمانی که تن در سکونی ماندگار میشود که دیگر از آن هیچ چیز ناشناخته برنمیآید، و هیچ امیدیت نمیماند هنگامی که به گرد چهرههایی هنوز جوان، چنان که بر درختانی که در دل تابستان برگهایشان بخشکد، موهایی ریزان یا سفید میبینی -- چنان کوتاه است این بامداد درخشان که دیگر نمیخواهی جز دختران بسیار جوان را دوست بداری که پوستشان چون خمیری بیهمتا هنوز در ورآمدن است. دخترانی که چیزی جز سیلان مادهی کشیابی نیستند که لحظه به لحظه دست احساسِ گذرایی که بر آنان چیره است با آن بازی میکند. گویی هر کدامشان، به تناوب، پیکرهایاند از شادمانی، از جدیت جوانی، ناز، شگفتزدگی، که احساسی بیریا و بیپرده، کامل، اما گذرا آنها را در قالب میریزد.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">-- در سایهی دوشیزگان شکوفا، صفحهی ۵۸۱، م. پ.</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-1195398320080811312022-01-14T22:26:00.002+03:302022-01-14T22:26:13.463+03:30<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">«روزِ صورتی بدون این که متوجه باشه خودش رو به بنفشها و آبیهای تیره میبازه و هیچکاری از کسی برنمیاد برای حفظ چهارشنبه. شاید اصلن نباید هم.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">-- از خلال یادداشتهای دفترْ هریسونی</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-13892311317954385542022-01-14T22:17:00.002+03:302022-01-14T22:17:53.950+03:30A simple trinket, locked away.<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"> چهارشنبه، بیستودوم دی؛ ساعت حوالی دوازده شب. رو ننوی سبزآبی نشستهییم و مِه رو تماشا میکنیم که آهسته و پیوسته بهمون نزدیک میشه. کارامل ماکیاتو (گربهی دوماههی نارنجی) تمام روز رو خوابیده و حالا وقت شیطنتش رسیده؛ تو برگهای خشک میدوه و ناگهان میپره هوا به تنهی درخت چنگ میزنه بلکه بالارفتن یاد بگیره، بیست سی سانتیمتر خودش رو میکشه به سمت شاخهها و یکهو پنجههاش رو رها میکنه و میافته زمین، مینشینه رو زمین خیس و گِلی جلوی پاهامون و تا دست میبرم نوازشش کنم -همونجور که تمام روز- سرش رو عقب میکشه و از نو شروع میکنه به دویدن به سمت ناکجا. مِه انقدر غلیظ شده که دیگه دیوار ته حیاط رو نمیشه دید، هرچند معدودْ چراغهای روستا رو چرا. آخرین جرقههای طلایی زیر کُندههای مرطوبی که سعی کردهن باهاشون آتیش روشن کنن کمکم محو میشن و غریبهها برمیگردن تو اتاقشون و بوی تلخ دود جاش رو میده به نم. صدای پای کارامل ماکیاتو میآد که رو برگها میدوه. صدای باد که برگها رو تکون میده. صدای پارس سگ از خونههای دوردست روستا. جیرجیر ملایمِ پا گذاشتن آدمیزادهای غریبه روی پلههای چوبی، بعد تپتپتپ قدمهای بیکفش روی حصیر کف ایوون، بعد صدای کشدار غــــژژ از لولای یکی از درها و مکث و برخورد در به چارچوب و بستهشدنش. صدای گنگ و خفهی انداختن پشتدری فلزی در حلقهی فلزی. مِه احاطهمون کرده و دیگه هیچ انسان دیگهای در جهان نیست. سر میذارم رو شونهش، دستم رو حلقه میکنم دور بازوش، نمناکی پوستش رو بو میکشم. خوشبختیم.</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-34675558115090621712021-12-06T21:24:00.003+03:302021-12-06T21:24:19.931+03:30<p style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">“Things are pretty good between him and Marianne at the moment. After the library closes in the evening he walks back to her apartment, maybe picking up some food or a four-euro bottle of wine on the way. When the weather is good, the sky feels miles away, and birds wheel through limitless air and light overhead. When it rains, the city closes in, gathers around with mists; cars move slower, their headlights glowing darkly, and the faces that pass are pink with cold. Marianne cooks dinner, spaghetti or risotto, and then he washes up and tidies the kitchen. He wipes crumbs out from under the toaster and she reads him jokes from Twitter. After that they go to bed. He likes to get very deep inside her, slowly, until her breathing is loud and hard and she clutches at the pillowcase with one hand. Her body feels so small then and so open. Like this? he says. And she’s nodding her head and maybe punching her hand on the pillow, making little gasps whenever he moves.
The conversations that follow are gratifying for Connell, often taking unexpected turns and prompting him to express ideas he had never consciously formulated before. They talk about the novels he’s reading, the research she studies, the precise historical moment that they are currently living in, the difficulty of observing such a moment in process. At times he has the sensation that he and Marianne are like figure-skaters, improvising their discussions so adeptly and in such perfect synchronisation that it surprises them both. She tosses herself gracefully into the air, and each time, without knowing how he’s going to do it, he catches her. Knowing that they’ll probably have sex again before they sleep probably makes the talking more pleasurable, and he suspects that the intimacy of their discussions, often moving back and forth from the conceptual to the personal, also makes the sex feel better. Last Friday, when they were lying there afterwards, she said: That was intense, wasn’t it? He told her he always found it pretty intense. But I mean practically romantic, said Marianne. I think I was starting to have feelings for you there at one point. He smiled at the ceiling. You just have to repress all that stuff, Marianne, he said. That’s what I do.”</span></p><p style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">-- Normal People, Sally Rooney</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-50331536674334453612021-12-05T23:38:00.005+03:302021-12-05T23:44:44.836+03:30We're on our way home.<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">در انتهای روز بد، در تلاش برای زنده موندن، سرم رو گذاشتم رو سینهش گفتم بیا ده چیزِ خوبِ امروز رو اسم ببریم یه ذره از این فاز دربیایم. <i>صبحانهم خوشمزه بود. <span style="color: #666666;">وقتی با اون حالم رسیدم برام املت درست کردی.</span> رفتم خرید کردم بعد از کار، مثل آدمهای واقعی.</i> خنده. <i><span style="color: #666666;">با هم گِت بَک دیدیم.</span></i> مکث. دیگه چی؟ دیگه چه چیزِ خوبی اتفاق افتاد امروز؟ هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر یادم میاومد.<i> این که یخچال رو تمیز کردم ظرف میوهها و سبزیجات رو خالی کردم همه رو شُستم خشک کردم خرابها رو دور ریختم دوباره چیدم تو ظرف چیدم تو یخچال.<span style="color: #666666;"> مسخره ست، ولی این که وقتی منتظر نوبتم تو کلانتری بودم با مردم اسمال تاک کردم. </span></i>چندتا شد؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">در انتهای روز بد، در تلاش برای زنده موندن، سرم رو گذاشتم رو سینهش گفتم <i>بیا موسیقی کنیم. <span style="color: #666666;">من که تلفن و به تبع اون اسپاتیفای ندارم، هههه</span>.</i> تلفن خودم رو از شارژ کشیدم دادم بهش. <i>هرچی خودت دوست داری پخش کن برامون.</i> صدای قلبش رو میشنیدم و گرمای دستش از کمرم راه میگرفت در تمام پوستم پخش میشد و نفسهاش رو میشمردم. فکر کردم چقدر تندتند نفس میکشی، کاش دوباره برگردی به مراقبه و تمرینهای تنفس. فکر کردم چقدر دوستت دارم. <i><span style="color: #666666;">پلیلیست خودم کجاست؟</span> حرفِ تی دیگه؛ اون پایینها.<span style="color: #666666;"> نه، اون نه. اونی که پارسال برای تولدم ساختی.</span> چی میخوای از اون تو؟ <span style="color: #666666;">جیسون مولینا</span>. وای نه توروخدا پاره میشیم از غصه، همینمون مونده امشب واقعن. به حد کافی روز سختی نبوده به نظرت؟</i> خنده. <i><span style="color: #666666;">خب باشه چی بذارم پس؟</span> هرچی دوست داری. جز جیسون مولینا.</i> خنده. فکر کردم انعکاس صدای خندهت رو دارم این بار از درون بدنت میشنوم. فکر کردم کاش یه زیپ بلند سرتاسری داشتی، از فرق سر تا نوک پا، عین کیسه خواب. زیپ رو باز میکردم میرفتم اون تو مینشستم زیپ رو میبستم. آیا اینجوری، اینجوری که تمام جهان اطرافم رو پوشوندهباشی و هیچ گریزی نباشه ازت، دلم راضی میشد؟ فکر کردم نه.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">در انتهای روز بد، در تلاش برای زنده موندن، سرم رو گذاشتم رو سینهش نتهای اول پیانو کنسرتوی شمارهی دو رو گوش دادم. و نتهای بعدیش. و بعدیتر. و یکهو حس کردم برگشتهم به سالها پیش، که زیر برفِ عجیبغریب و سرمای پدردربیاری که هیچ برای مواجهه باهاش آماده نبودیم -جرونیمو- همینجور گرمای دستش تمام صورتم رو داغ کردهبود. عین همین الان. الانِِ انتهای روز بد. <i>ببین یه خرده سوز نمیاد؟ تو سردت نشده؟</i> لحاف چهل تیکه رو کشید روم و کمرم رو نوازش کرد. <i><span style="color: #666666;">بهتر شدی؟</span></i> سرم رو تکون دادم که بله. نجاتیافته بودم هرچند از قبلش هم، با گرمای تن آدمیزاد. فکر کردم کاش آواز خوندن بلد بودم، کاش میتونستم احساساتم رو لالایی کنم شبهای این جور روزهای سخت بخوندم برات. فکر کردم Two of us, riding nowhere. فکر کردم چقدر دوستت دارم.</span></p><p style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /></span></p><div style="text-align: left;"><span style="font-family: Tahoma;"><span style="text-align: left;">It's been a hard day's night and I've been working like a dog.<br /></span><span style="text-align: left;">It's been a hard day's night, I should be sleeping like a log.<br /></span><span style="text-align: left;">But when I get home to you I find the things that you do will make me feel alright.</span></span></div>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-52409678383671090922021-11-19T17:18:00.001+03:302021-11-19T17:18:23.709+03:30<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">هدف: تا قبل از این که سالِ بیستوپنجمم تموم بشه، مقاومتهای درونیِ تخمیم در برابر بزرگ شدن و مثل بزرگسالها رفتار کردن و مسئولیتهای واقعی پذیرفتن رو به حداقل برسونم. تا قبل از این که سال بیستوپنجمم تموم بشه اولین جلسهی کلاسم رو برای شصتوچهار بچه اجرا کردهم و وارد معاملهای شدهم که تا ده ماه آینده نمیتونم خارج بشم ازش و بهتر ه که به زودی اکت لایک ایت، خانم جوان.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">ناکام در نیل به هدف؟ فعلن بله، به زعم خودم.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">ولی خواهیمدید.</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-31072562044600169212021-11-13T14:34:00.002+03:302021-11-13T14:34:39.670+03:30<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"> بدینوسیله غمگینترین نقطهی اینترنت رو آرشیو وبلاگهای پاکشدهی آدمها -روی فیدریدر- اعلام میکنم. اون نسخهایشون که از دور تماشا میکردی تو دلت تحسین میکردی و جرئت نمیکردی به روشون بیاری که «سلام، تو خیلی قشنگی، با من دوست میشی؟». اون نسخهایشون که تازه با هم گهگداری معاشرت محتاطانه میکردین و اگه اسمت/حرف اولش رو، اشارهی دور به فرازی از مکالمهتون رو، نشونهای که میتونستی به خودت ربطش بدی رو، وسط پستی میدیدی قلبت میریخت. اون نسخهای که گاهی در مواجهه با چیزها تجسمش میکردی که اگه بود چهجوری درموردش مینوشت؛ اون که وقتِ آپدیت شدن وبلاگش میدونستی یه اتفاق ویژهای افتاده حتمن براش، یا چیز هیجانانگیزی خونده/دیده. اون که هنوز که هنوزه میتونی ردّ پای لحن و جملههاش رو ببینی توی لحن و جملههای ناخودآگاهِ الانِ خودت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">اون نسخهی جوانی که توی جوان رو میشناخت/نمیشناخت و الان دیگه -حداقل به طور رسمی و در جایی به جز زبالهدان تاریخ اینترنت- وجود نداره، و اگه داشت هم در هزاران سال پیش یخ زدهبود. به طرز غیرقابلبازگشتی.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">قلبم حقیقتن شکسته و حتا بلد نیستم توضیح بدم که چرا و چطور.</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-65867367253115972232021-11-12T16:02:00.005+03:302021-11-12T16:02:43.434+03:30<p></p><div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; text-align: center;"><br /></div><div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjoJTzO9rE4HAaONaV2ibDihf8lA3fOMJ4Z_uGBODjJsEHz2qNkgE8mDk_RAqWJgA6b-kmqbqI3XVQcVoi8eUhXHbdn9TT0U7H5WFPH2SIh1DLTnA4Y0cLWdGDBvAb8nA-8BvT8Hkw4SPZA/s2048/IMG_5312.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="1152" data-original-width="2048" height="360" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjoJTzO9rE4HAaONaV2ibDihf8lA3fOMJ4Z_uGBODjJsEHz2qNkgE8mDk_RAqWJgA6b-kmqbqI3XVQcVoi8eUhXHbdn9TT0U7H5WFPH2SIh1DLTnA4Y0cLWdGDBvAb8nA-8BvT8Hkw4SPZA/w640-h360/IMG_5312.jpg" width="640" /></a></div><div dir="rtl" style="text-align: center;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: center;"><span style="font-family: Tahoma;">- مهدی سحابی، موزهی هنرهای معاصر، پاییز ۱۴۰۰ -</span></div><div dir="rtl" style="text-align: center;"><p></p></div>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-74398472953385046392021-11-12T15:53:00.001+03:302021-11-12T15:53:59.458+03:30'Tis Autumn<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">دیشب قبل از این که چراغ رو خاموش کنم دفتر برداشتم و خونههای ستون ۲۰ام رو توی Habit Tracker آبانم رنگآمیزی کردم. فکر کردم میرم زیر پتو، کیسهی آب گرم به بغل، یه خرده سیاهقلب میخونم و یه چیزی مینویسم و دیگه تا یازده خاموشی میزنم؛ خونههای خوندن و نوشتن و خوابیدنِ درست رو پیشاپیش صورتی و بنفش و آبی کردم. ولی خاموش که کردم تکست داد که چه خبر بود امروز و آیا میخوای ساکسشن ببینیم حرف بزنیم؟ وسوسهی شنیدن صداش به خوابآلودگیم غلبه کرد. «بیا دیسکورد». جوانان امروزی برای ویدیوکال دیگه از اسکایپ کثافت استفاده نمیکنن و صدای کثافت زنگش رو نمیشنون. هدفون رو به لپتاپ وصل کردم، چراغ خواب رو روشن. نور زرد همهی اتاق رو پر کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">تنگِ هم نشستهبودیم رو زیرانداز چهارخونهی پ، پاهامون زیر پتوی ث به هم چسبیده، صدای کلاغهای ته آسمون بلند. میم سرش رو بالا گرفتهبود با نیش باز تماشاشون میکرد که پرواز میکنن و حتا از چیزی که بودن هم دورتر میشن. «آخه هیچکس کلاغ دوست نداره -- »، تلفنش رو درآورد که فیلم بگیره از ماجرایی که در <b><a href="https://s21.picofile.com/file/8443658550/IMG_5180.jpg" target="_blank">«تکه آسمانِ صورتی»</a></b> بالای سر من و نون و پ رخ میداد. « -- </span><span style="font-family: Tahoma;">ولی من عاشق صداشون م». صدای مسخرگیهای ما احتمالن ضبط شد در پسزمینهی قارقاری. قبلترش </span><span style="font-family: Tahoma;">با انگشتهای یخزدهم روی کارتپستالهایی که از موزه برای هم خریدهبودیم یادداشت نوشتهبودم از طرفِ همگی. با خودکار زرد، تنها خودکاری که توی هفت کیف و یک ماشین پیدا شدهبود. از ر شنیدهبودم «چه جور معلمی هستی که خودکار همراهت نداری؟» و هرهر خندیدهبودم که «معلم هیولاهای کوچک م، معلم آدمیزادها که نیستم»، و وقتی نصف کارتپستالها رو نوشتهبودم تازه خودکار آبی کمجونی از اعماق کیفِ ث پیدا شد برای نوشتن باقی یادداشتها. قبلترتر کوکی شکلاتی دستپختِ ز خوردهبودیم و حوصلهمون به چایی گرفتن نرسیدهبود و فالِ کتاب گرفتهبودیم برای هم و عکسهایی که زیر درخت طلاییِ حیاط موزه از هم و از همه گرفتهبودیم جاشون تو تلفنها امن. برای یادآوری امروز لابد، برای شیش هفت سال آینده، درحالیکه خوب میدونستیم اینجور کار نمیکنه حافظهی آدمیزاد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">پای دیسکورد برام تعریف کرد که چه خبر بود امروزش و براش تعریف کردم که چه خبر بود امروز و بله خیلی دلم میخواد که ساکسشن ببینیم لطفن. وسطِ اپیزود اما دیگه چشمهام باز نمیشد و اسکار نشستهبود روی کیبورد لپتاپش و خیره شدهبود به وبکم و قصد نداشت تکون بخوره. تا همینجا نگه داریم فردا بقیهش رو ادامه بدیم؟ بدیم. بوس، خوب بخوابی. کیسهی آب گرمم رو یادم رفتهبود راه بندازم و ساعت از یک گذشتهبود و نه سیاهقلب خوندهبودم نه چیزی جایی نوشتهبودم. در آخرین لحظات قبل از بیهوشی تلفنم رو چک کردم دیدم </span><span style="font-family: Tahoma;">پ برام نوشته «من گاهی میکشمتون، نمیخواستم نشونتون بدم، ولی بیا». بلوزم توی <b><a href="https://s21.picofile.com/file/8443658526/2021_10_26_12_50_56_137_1.jpg" target="_blank">نقاشیش</a></b> زرد ه. </span><span style="font-family: Tahoma;">آخرین چیزی که از دیروز/دیشب یادم میاد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">پینوشت. «... همه ناگزیریم خُلیهایی را در درون خود بپروریم تا بشود واقعیت را تحمل کرد...»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">-- در سایهی دوشیزگان شکوفا، صفحهی ۲۱۹، م. پ.</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-5108368777963180952021-11-04T20:52:00.003+03:302021-11-04T22:54:28.366+03:30<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">«... امّا خاطرات عشق از قانونهای عام حافظه، که خود پیرو قانونهای عامتر عادتاند، مستثنی نیستند. از آنجا که عادت همهچیز را سست میکند، آنچه ما را بهتر به یاد کسی میاندازد درست همانی است که از یاد بردهبودیم (چون بیاهمیت بودهاست و در نتیجه گذاشتهایم که همهی نیرویش را حفظ کند). از همین روست که بهترین بخش یاد ما در بیرون از ماست، در نسیمی بارانی، در بوی نای اتاقی یا بوی آتشی تازهافروخته، در هر آنچه آن بخشی از خویشتن را در آن بازمییابیم که هوش، چون به کاریش نمیآمد، نادیده گرفتهبود؛ واپسین گنجینهی گذشته، بهترین، همانی که وقتی چشمهی همهی اشکهایت خشکیده مینماید، باز میتواند تو را بگریاند. بیرون از ما؟ به بیان بهتر در درون ما، امّا از چشممان پنهان، در پردهی فراموشیای بیش و کم دیرپاییده. تنها به یاری همین فراموشی است که گهگاه میتوانیم آنی را که زمانی بودیم بازیابیم، در برابر چیزها همانی بشویم که در گذشته بودیم و دوباره رنج بکشیم، چون دیگر نه خودمان که آن آدم گذشتههاییم، و او کسی را دوست میداشت که ما اکنون به او بیاعتناییم. در روشنای تند حافظهی عادتآمیز، تصویرهای گذشته رفتهرفته رنگ میبازد، محو میشود، و از آنها چیزی به جا نمیماند، دیگر نمیتوان <b><a href="https://s20.picofile.com/file/8443293618/IMG_5179.jpg" target="_blank">بازشان یافت</a></b>.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">-- در سایهی دوشیزگان شکوفا، م. پ. </span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-80966752782806205602021-11-03T11:42:00.007+03:302021-11-03T12:02:42.070+03:30B is for beloved that I called to him before he left my side.<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">چهارده اکتبر ۲۰۲۱، پنجشنبه، برخلاف بقیهی بیستوچند روز قبلش ساعت شیش و ربع از خواب بیدار نشدم و پاهای لختم رو نذاشتم رو کفپوش سرد و سلانهسلانه نرفتم تا آشپزخونه که کتری رو بذارم بجوشه برای قهوهی سردستی بدمزه. پنجشنبه چهارده اکتبر تا ساعت یازده ظهر موندم زیر لحاف پشمالوم و خمیازه کشیدم و کشوقوس اومدم و با لحن غرولندکنانِ صبحگاهیم صدایی از گلوم درآوردم که معنیش «آخیش، فردا هم تعطیل ه» بود و با چشمهای نیمهباز تلفنم رو برداشتم پیغامهام رو چک کنم.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">مامان در زد و بدون این که منتظر جوابم بشه لای در رو باز کرد نگاه انداخت به داخل اتاق. حاضرم قسم بخورم که با خودش فکر میکرد «عجب شنبهبازاری» و «چطور اینجا زندگی میکنه؟». شال سرش بود هنوز و بلوز چروکی که هر وقت میخواد بره خرید ترهبار میپوشدش. «بیداری؟ یه نامه برات اومده. نمیدونم از کی» و محتاطانه اومد سمتم، مراقب بود که پاش نره روی لپتاپم و کولهم و لیوان قهوهی دیروز صبح و لباسهای مچالهای که پریروز پوشیدهبودم رفتهبودم مدرسه، دستش رو دراز کرد پاکت نامهی سفید رو بهم بده. تلاش نکردم دستم رو از زیر لحاف درآرم ازش بگیرمش. نامه رو انداخت رو تخت بغلِ بالشم. «کی برات نامه نوشته؟» و بدون این که منتظر جواب باشه چرخید رفت بیرون.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">پاکت رو وارسی که کردم نیش خوابآلودهم باز شد. پشتش مهر پستی «خارجی» خوردهبود؛ دایرهای وسط پنج خط منحنی موجوار. مهمترین نماد «خارج» در تمام کارتونها و کتابهای عالم دنیا وقتی که کودک بودم. زیر مهر آدرسِ خونهای هزاران کیلومتر دورتر، نزدیک مدیترانه، اون سمت پاکت آدرس جایی که توی یکی از اتاقهاش لش کردهبودم. هر دو با دستخط خیلی آشنا. نیش خوابآلودهم همچنان تا بناگوش باز. پاکت رو بدون این که پاره بشه باز کردم و کاغذ نامهم رو درآوردم. از مدیترانه نامه داشتم. نامهی واقعی. نامهی کاغذی. نامهای که دست یکی از پنج انسان عزیز زندگیم رو لمس کرده و سپس هزاران کیلومتر پرواز، فقط که ورود به تاریکی رو بهم تبریک بگه و بغلم کنه -- و از لاش قطعه کاغذ دیگهای بلغزه بیفته روی تشک. تصویر <a href="https://www.youtube.com/watch?v=Pvj_e5-5bdc" target="_blank"><b>دوشیزه لنگتری</b></a>، غمگین و پای پیانو و آوازخوان، بچهخوک و بچهگربه و بچهخرگوش در حال تماشاش. </span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">و حالا دیگه تقریبن کاملن «خانوم معلم» م.</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-48380486299592185202021-09-22T21:47:00.004+03:302021-09-22T21:49:11.663+03:30<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">میتونم بگم بدترین بخش این شش روزِ کووید مثبت مامان پختن گوشت بوده. بستهی صدگرمی گوشت چرخکرده رو از فریزر درمیارم و تا پیازها رو خرد میکنم تفت میدم میذارمش تو سینک که یه ذره یخش آب بشه. تمام سعیم رو میکنم که با حداقل تماس دست محتویاتِ هنوز منجمد رو از کیسهی پلاستیکی دربیارم بندازم تو قابلمه و سریع درش رو میذارم، با این حال صدای جلزولزی که گوشت در تماس با پیاز و تفلون داغ از خودش درمیاره دلم رو به هم میزنه. ته حلقم تیزیِ اسید معدهم رو حس میکنم که کمکم نزدیک میشه. تو دلم میگم بالا نیار بالا نیار بالا نیار و بیاختیار چشمهام پر از اشک میشه و تهوعم رو به زحمت هُل میدم پایین.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">در قابلمه رو برمیدارم و بخار میزنه بالا؛ از لابهلای بخار و اشک میبینم که تقریبن یخ گوشتها باز شده. عینک نمیذاره سریع با مچم اشکهام رو پاک کنم. با لبهی کفگیر تکههای گوشت رو از هم جدا میکنم و صدای جلزولز بیشتر میشه. تو کشوی بغل اجاق گاز قوطیهای متحدالشکل و برچسبخوردهی ادویه رو سریع برانداز میکنم و دستم میره سمت چیزهایی که هرگز استفاده نکردهم. «ادویهی خورشی». هیچ ایدهای ندارم توش چیه و از بو هم نمیتونم تشخیص بدم -شاید به خاطر این که بوی گندِ گوشت تمام سرم رو پر کرده- ولی دیدهم که ازش استفاده میکرد مامان. دو قاشق از اون. یه مقدار زردچوبه. یه ذره دارچین. فلفل سیاه. نمک. چیزهایی که هرگز در غذاهای رندوم و یخچالخالیکنم استفاده نمیکنم. حالا به جز نمک و دارچین؛ هرچی. کی به گیاه زردچوبه میزنه آخه؟ محتویات قابلمه رو هم میزنم که ته نگیره و درش رو میبندم میذارم حیوان با حرارت حبسشدهش کمکم بپزه. زانوهام شُل میشه میشینم کف زمین، روبهروی اجاق گاز، تکیه به جزیرهی وسط آشپزخونه. هود روی آخرین درجهی قدرتش ه ولی انگار نه انگار.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">به عمرم غذای حیواندار نپختهبودم و آه خدایا واقعن چی بهتر از بوی گندِ گوشت سرخشده برای تسکین اضطراب و اعصابخردی و استیصال؟ والدینم شبیه کودکان پنج ساله رفتار میکنن. حتا بدتر از کودکان پنج ساله. شغلم سروکلهزدن با کودکان پنج سالهی واقعی ست و اونها بالغانهتر از والدین لجباز و بیمنطقم صحبت و استدلال میکنن؛ حداقل هر ثانیه تعامل باهاشون روان آدمیزاد رو شکنجه نمیده. فرزندم اینجا نرو. چرا؟ چون خطرناکه، مریض میشی. آها باشه نمیرم مرسی که گفتین خانوم. خواهش میکنم عزیزم. در مواجهه با والدین؟ بابا جان نرو سوپرمارکت. چرا نرم؟ چون خطرناکه، هم مریض میشی هم بقیه رو مریض میکنی. من که علامتی ندارم. به علامت نیست بابا، اگه به علامت بود که جهان در این وضع نبود. ممکنه علامت نداشتهباشی ولی بتونی بقیه رو مریض کنی. میخوام برم، نمیشه خرید نکرد که. عزیزم خرید آنلاین هست، خرید تلفنی هست. نه چرتوپرت تاریخگذشته میفرستن اونا. اگه تاریخش گذشتهباشه میتونی پس بفرستی. یه دونه شیر لازم داریم، یه دونه شیر رو که نمیفرستن دم خونه. چرا میفرستن. نه نمیفرستن. چرا میفرستن، خریدهم میدونم. نه نمیفرستن. کی گفته اصن فقط یه دونه شیر میخوایم که میگی نمیفرستنش؟ میگم فقط یه دونه شیر میخوایم اونا هم نمیفرستن. گوجه هم تموم کردیم بابا جان، پنیرم تموم کردیم. نه. فقط شیر. باشه اصن فقط شیر؛ حالا از کجا انقدر مطمئنی نمیفرستن؟ بذار زنگ بزنم ببینم میفرستن یا نه. واسه چی میخوای زنگ بزنی من که میدونم نمیفرستن. وای بذار زنگ بزنم شاید فرستادن اه چقدر بحث میکنی با من. میخوام برم سوپرمارکت لازم نکرده زنگ بزنی. فاک یو.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">اشکهام رو پاک میکنم عینکم رو دوباره میزنم از روی زمین بلند میشم در قابلمه رو برمیدارم. بخار شیشهی عینکم رو میپوشونه و بوی گوشت از منخرین بینیم میره تو و تا عمق مغزم نفوذ میکنه. محتویات قابلمه رو هم میزنم و هویج رندهشده رو اضافه میکنم بهش -حیفِ هویج- و برنج کهنهی دیروز رو میریزم در ظرف جدید که با شعلهی کم و یه ذره آب از نو بپزه. زیرلبی تکرار میکنم بالا نیار بالا نیار بالا نیار. ماسک جلوی دهنم نمیذاره کسی ذکرگفتنم رو ببینه. بخار شیشهی عینکم رو به کلی پوشونده. هرگز هیچکس هیچی نخواهدفهمید.</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-31687063292236752602021-09-17T22:15:00.004+04:302021-09-17T22:15:36.347+04:30<div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">But when they surrendered to those feelings of unruffled beatitude, of eternity undisturbed by the slightest ripple, when everything was in balance, deliciously slow, the very intensity of their bliss underlined the ephemerality and fragility of such instants. It did not take much to make it all crumble: the slightest false note, a mere moment's hesitation, a sign that was perhaps too vulgar, and their happiness would be put out of joint; it went back to being what it always had been, a kind of deal, a thing they had bought, a pitiful and flimsy thing, just a second's respite which returned them all the more forcefully to the real dangers, the real uncertainties in their lives, in their history.</span></div><div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /></span></div><div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">-- Things: A Story of the Sixties, Georges Perec</span></div>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-42639279016962192372021-09-17T22:12:00.003+04:302021-09-17T22:13:48.229+04:30<div><div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">Films they had waited so long for, as they had thumbed almost feverishly through the new issues of the Entertainment Guide every Wednesday, films they had been told by almost everyone were magnificent, sometimes did finally turn out to be showing somewhere. They would turn up, every one of them, on the opening night. The screen would light up, they would feel a thrill of satisfaction. But the colours had faded with age, the picture wobbled on the screen, the women were of another age; they would come out; they would be sad. It was not the film they had dreamt of. It was not the total film each of them had inside himself, the perfect film they could have enjoyed for ever and ever. The film they would have liked to make. Or, more secretly, no doubt, the film they would have liked to live.</span></div><span style="font-family: Tahoma;"><div style="text-align: justify;"><br /></div></span></div><div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">-- Things: A Story of the Sixties, Georges Perec</span></div>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-78791818736906865382021-09-10T16:29:00.001+04:302021-09-10T16:29:34.586+04:30We'll both forget the breeze, most of the time.<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><span style="text-align: justify;">در پی آرشیوخوانی و مرور محتواهای منتشرشده/نشدهی پیش از ۲۰۱۲ یادم افتاده که چقدر در نوجوانی آبسسد بودهم با موی قرمز براق کوتاه. تو پینترست بورد مخفی مخصوص زنان موقرمز تصویرسازیشده داشتم؛ تو همون چند جملهی اول معاشرتم با آدمها میگفتم میخوام موهام رو قرمز کنم (طبیعتن الکی)؛ اون صفحهی «انسانهای نیویورک» فیسبوک گاهی که عکس و قصهی زنان موقرمز رو میذاشت درجا ریشر میکردم بالاش مینوشتم کاش این من بودم - فارغ از زندگی و ظاهرش، همین که موی قرمز داشت باعث میشد از اعماق قلب نوجوانم بخوام جاش باشم. فکر میکردم موی قرمز، یا حداقل علاقه به موی قرمز، تبدیلم میکنه به یه آدم دیگه. آدم جالب. آدم خوشحال-غمگین. آدمی که در نیویورک تنها زندگی میکنه و یه چیز ننری-هیپستریای میخونه تو دانشگاه و کارش رو دوست داره-نداره و جاهطلبی اصلیش نویسندگیه و واقعن هم مینویسه. آدمی که هر روز صبح و عصر نور کجِ یه خورشید ابرگرفته میافته رو کاناپهی توسیش. یادم نیست بعدها چی شد که ناگهان اون اصرار غلیظ بر اثر ماورایی موهای قرمز تغییر حالت داد به اصرار غلیظ بر اثر ماورایی موهای طبیعی و رنگنشده، و به کل فراموش کردم ماجرا رو.</span></span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">اون روز دیدم موهای <a href="https://i.pinimg.com/564x/af/53/ce/af53cef3cb5f1d40dbe8d0657cf21676.jpg" target="_blank"><b>گرتا گرویگ توی «زنان قرن بیستم»</b></a> و <a href="https://i.pinimg.com/564x/28/fe/75/28fe75cfac5b426768676a40d882959a.jpg" target="_blank"><b>ناتالی پورتمن توی «نزدیکتر»</b></a> عین موهای شهریور پارسالِ خودم ه. عین همون چیزی که سالها میخواستم باشم. قرمز براق کوتاه. قصهشون هم عین تصویر ذهنیم از زن بیستوچهار ساله. کاراکتر گرتا گرویگ که واقعن هم بیستوچهار سالش ه. خودم چی؟ بیستوچهار ساله، با شغل، شغلی که دوستش دارم و خونهای که نورِ روزهای ابری پخش میشه کف زمینش و آدمهایی که بینهایت دوستشون دارم، گیرم دور. خوشحالم و غمگین. با موی سابقن قرمز.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">و با تمام اینها ذرهای احساس نزدیکی ندارم به تصورم از بزرگسالی.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><strike><span style="font-family: Tahoma;">شاید چون دیگه نمیخوام نویسنده بشم.</span></strike></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">پینوشت. عنوان از <a href="https://s19.picofile.com/file/8440564276/03_The_Blower_s_Daughter.mp3.html" target="_blank"><b>Damien Rice - The Blower's Daughter</b></a>، به خاطر «نزدیکتر» که دیمین رایس رو شناختم باهاش.</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-20595847775224006782021-08-27T12:58:00.008+04:302021-08-27T13:02:53.749+04:30<div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">Beauty anyhow. Not the crude beauty of the eye. It was not beauty pure and simple— Bedford Place leading into Russell Square. It was straightness and emptiness of course; the symmetry of a corridor; but it was also windows lit up, a piano, a gramophone sounding; a sense of pleasure-making hidden, but now and again emerging when, through the uncurtained window, the window left open, one saw parties sitting over tables, young people slowly circling, conversations between men and women, maids idly looking out (a strange comment theirs, when work was done), stockings drying on top ledges, a parrot, a few plants. Absorbing, mysterious, of infinite richness, this <a href="https://s19.picofile.com/file/8439936442/CB53427F_03F7_4435_9BC3_F0CA18D7508D.JPG" target="_blank"><b>life</b></a>.</span></div><div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /></span></div><div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">-- Mrs Dalloway, V. W.</span></div>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-66703394417824306072021-08-26T20:20:00.001+04:302021-08-26T20:20:06.821+04:30<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">وسط حموم کردن متوجه شدم که نرمکنندهم تموم شده و همونجور خیسخیسی و کفآلود حوله پیچیدم به تنم اومدم بیرون در کمد وسایل اضافی تجسس کنم به دنبال نرمکنندهی نو و نیافتم. این شد که از سر ناچاری تهموندهی نرمکنندهی با عطر نارگیلِ خواهرم رو زدم به پایین موهام. میگفت نمیصرفه اون یه ذره رو با خودش برگردونه شهرستان. منطقی. شونه کردم و گذاشتم سه دقیقه روی مو بمونه و آب کشیدم و اومدم بیرون و موها رو بافتم پشت سر و فراموشم شد همهش.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">حالا، بیش از دوازده ساعت بعد، وسط چیز نوشتن از خودم و زندگیم کلافه شدم موها رو باز کردم که ظاهرم هم به اندازهی باطنم آشفته به نظر برسه، و بوی نارگیل پیچید تو اتاق.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">عین بارون کمجونی که صاف بالای سرت بباره وقتی که توی بیابون بیانتها گم شدی.</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2522724014225081753.post-20040328488855393642021-08-26T20:00:00.002+04:302021-08-26T20:12:53.223+04:30<p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><span> اخیرن زندگیم به صورت مداوم بین یک درّه و یک تپّه در تناوب بوده. بوم! خواهرم بعد از دو سال از غرب اومد به مدت چند هفته پیشم موند و به صورت مستمر و محکم بغلم کرد. صعود به تپّه. بوم! خواهرم رفت؛ لذا باید که یک هفته گریه کنم و غصهی دوریش رو بخورم و با چنگ و دندون سعی کنم خودم رو از قعر درّه نجات بدم. هنوز پام به زمین صاف نرسیده که هلیکوپتر میآد بلندم میکنه تالاپ میاندازدم نوکِ تپّه. چی شده؟ مامانِ یکی از بچههام، یکی از بچههای معدودِ این ترمم، از کلاس تعریف کرده. جالب. ممنون، لطف دارین، وظیفه ست. بوم! دوباره سقوط آزاد. چرا؟ خوابم نمیبره و هیچکدوم از دو انسانی که باهاشون حرف میزنم بیدار نیستن و دارم با خودم فکر میکنم <i>معلومه که تو رودرواسی ازت تعریف کرده، بچهت داشته میگفته «خانوم خیلی دوستتون دارم» -همونجور که همهی بچههای عالم میگن، به همهی انسانهایی که بهشون لبخند میزنن- و والدش هم در ادامه یه چیزی پرونده و نکنه فکر کردی واقعن مربی خوبی ای و شایستهی تشویق؟</i> شب رو در گرند کنیون (فارسیش میشه ژرفدره، که بانمکتر) سپری میکنم و صبح برمیخیزم که خواهر نقاشیای که فقط خودمون دوتا ماجراش رو، بدون تبادل یک کلمه توضیح، میفهمیم کشیده فرستاده. نیشِ باز تا عصر. تا عصر نکبت. عصر که والدین بهم خبر میدن که قصد فروش خونه رو دارن و نخیر، مایل نیستن که روی یکجانشینی رو ببینیم یا یک لیوان آبِ خوش از گلومون پایین بدیم. گودال ماریان واقع در اقیانوس آرام. <i>کاش امشب تو خواب بمیرم.</i> سپس صبح فردا -امروز- با کیریترین کلهی عالم: تلفن حاوی تصویری از دورنمای کارِ تماموقتِ جالبِ احتمالی. گیرم برای شیطان رجیم و شرکا، ولی جز این یه مورد بقیهش حقیقتن ذوقآور. هوم. به سطح آبهای آزاد رسیدم و اندکی اکسیژن به ریههام وارد شد. حالا چی؟ بعدش چی میشه؟ نمیدونم. خودم رو هل میدم توی طرح درس تازهای که به عنوان مشقِ پسامصاحبه دارم مینویسمش و ذرهای امید ندارم که مقبول بیفته. نمینویسمش درواقع. بهش فکر میکنم. نمیتونم بنویسم. نمیتونم کار کنم. گودال ماریانِ اسبابکشی احتمالی عین جاروبرقی تمام انرژی روح و روانم رو میبلعه و حتا نمیذاره به کار خیالپردازانهی جالبی که ازش خوشم میاد بپردازم و </span><span>طبق روال دائمی، ذکر روز و شبم شده فقط این که </span><i>کاش خونه داشتم</i><span>. </span><span>که اگه خونه داشتم نیمی از این درهها تبدیل میشدن به چالهی حقیری که صبح زودِ یه روز پاییزی پر از آب بارون شده و رامونا کوییمبی با چکمههای لاستیکی قرمزش توش شلپشلپ میکنه.</span></span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">پاییز چرا انقدر لفتش میده و نمیرسه حالا این وسط جدی.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">پینوشت. این مدت خیلی در آرشیوِ اینجا (و جاهای دیگه) وقت گذروندم و دلم برای اون زمانهایی که موسیقی مناسبتی آپلود میکردم تنگ شد. فلذا <b><a href="https://s18.picofile.com/file/8439913542/03_Leave_the_City.mp3.html" target="_blank">Leave the City</a></b> رو از آقای جیسون مولینای عزیز عزیزم داشتهباشین، که از جنبههای گوناگونی مناسب فضای فعلیم. هرچند که هیچکس دیگه وبلاگ نمیخونه و هیچکستر دیگه لینک موسیقیهای مردم رو از سر کنجکاوی باز نمیکنه.</span></p>Arghavan.http://www.blogger.com/profile/09439773190078512495noreply@blogger.com1