08 June 2016

هر سل‍ام، سرآغاز دردناک یک خداحافظی ست.

آقای عزیز؛
هفت ساعت بعد، اولین امتحانِ از سری روزهایی ست که در انتهاشان یک نیمه-لیسانسه می‌شوم؛ حداقل بنا به محاسباتی که دوره‌ی کارشناسی را هشت‌ترمه در نظر گرفته‌اند. نمی‌دانم از کجا عل‍اقه‌ی بی‌مزه‌م شروع شد به عددگذاری و نسبت‌دهیِ همه‌ی وقایع؛ «دفعه‌ی n/2اُم از nبار مل‍اقات» و «فقط یک‌شیشمِ راه مونده» و «یک‌هشتمِ چیزی که اومده‌م رو باید ادامه بدم تا برسم به وسط مسیر» . انگار ددل‍این، خط مرگ، «انتها»ی کذایی، قرمز و پهن لمیده آخر مسیری که سراسر -خط‌کش‌وار- درجه‌بندی شده‌ست و حین گذشتن در راه، فراموش نمی‌شود که هیچ، هر لحظه پراهمیت‌تر جلوه می‌کند.
از همان ابتدا، تصویر یک پایان شکوه‌مند در سرم نشسته و بیرون نمی‌رود. می‌دانم کِی و کجا باید سقوط کرد که زیباتر به نظر بیاید؛ کامل‌تر و ایده‌آل‌تر. حواس‌م هست که مشاجره‌ها را طوری به تعویق بیندازم یا پیش بکشم که به موقع به خط مرگ برسیم. در خیال‌هام، هیچ‌چیز تا از نوار قرمز و پهن عبور نکند کامل نخواهدبود و همیشه ناکافی و موقت؛ همیشه به انتظار پایانِ ناگزیر.

آقای عزیز؛
امیدی هست که شما هنوز درمانی باشید بر سلسله‌ی پایان‌ها؟

× عنوان از «بار دیگر، شهری که دوست می‌داشتم» ، نادر ابراهیمی.
× پیشنهاد موکدم شنیدن «خاطرات خاموش» از یاسمن مشهوری ست و رجوع به آلبومِ محشرش، «سه‌هزار و هشت‌صد و سی‌ و یک» .

2 comments:

Mr. Nevisane said...

تلاشی بی‌نتیجه و مأیوسانه، شبیه به حرکاتی که مرغ یا گوسفند بِسمِل در واپسین دقایق حیات می‌کند. «دهخدای مرحوم»
مذبوحانه مثل نگرانی مادرم برای من، مثل حرف‌های امام جمعه برای هدایتم، مثل اثر چای بر بی‌خوابی‌ام، مثل حرف زدن با دیوار، مثل... [هوممم] مثلِ همین کامنت :) #شوخی
خوبه که هنوز می‌نویسی. اگه لازم باشه پای هر پست قدیمی‌های فیدریدرم، همین کامنت رو بذارم، می‌ذارم. خوبه که هنوزم بعضی‌هاتون می‌نویسید.

شقایق.تـ said...

{: چقـــدر این " خاطرات خاموش " قشنگ ه