دیشب قبل از این که چراغ رو خاموش کنم دفتر برداشتم و خونههای ستون ۲۰ام رو توی Habit Tracker آبانم رنگآمیزی کردم. فکر کردم میرم زیر پتو، کیسهی آب گرم به بغل، یه خرده سیاهقلب میخونم و یه چیزی مینویسم و دیگه تا یازده خاموشی میزنم؛ خونههای خوندن و نوشتن و خوابیدنِ درست رو پیشاپیش صورتی و بنفش و آبی کردم. ولی خاموش که کردم تکست داد که چه خبر بود امروز و آیا میخوای ساکسشن ببینیم حرف بزنیم؟ وسوسهی شنیدن صداش به خوابآلودگیم غلبه کرد. «بیا دیسکورد». جوانان امروزی برای ویدیوکال دیگه از اسکایپ کثافت استفاده نمیکنن و صدای کثافت زنگش رو نمیشنون. هدفون رو به لپتاپ وصل کردم، چراغ خواب رو روشن. نور زرد همهی اتاق رو پر کرد.
تنگِ هم نشستهبودیم رو زیرانداز چهارخونهی پ، پاهامون زیر پتوی ث به هم چسبیده، صدای کلاغهای ته آسمون بلند. میم سرش رو بالا گرفتهبود با نیش باز تماشاشون میکرد که پرواز میکنن و حتا از چیزی که بودن هم دورتر میشن. «آخه هیچکس کلاغ دوست نداره -- »، تلفنش رو درآورد که فیلم بگیره از ماجرایی که در «تکه آسمانِ صورتی» بالای سر من و نون و پ رخ میداد. « -- ولی من عاشق صداشون م». صدای مسخرگیهای ما احتمالن ضبط شد در پسزمینهی قارقاری. قبلترش با انگشتهای یخزدهم روی کارتپستالهایی که از موزه برای هم خریدهبودیم یادداشت نوشتهبودم از طرفِ همگی. با خودکار زرد، تنها خودکاری که توی هفت کیف و یک ماشین پیدا شدهبود. از ر شنیدهبودم «چه جور معلمی هستی که خودکار همراهت نداری؟» و هرهر خندیدهبودم که «معلم هیولاهای کوچک م، معلم آدمیزادها که نیستم»، و وقتی نصف کارتپستالها رو نوشتهبودم تازه خودکار آبی کمجونی از اعماق کیفِ ث پیدا شد برای نوشتن باقی یادداشتها. قبلترتر کوکی شکلاتی دستپختِ ز خوردهبودیم و حوصلهمون به چایی گرفتن نرسیدهبود و فالِ کتاب گرفتهبودیم برای هم و عکسهایی که زیر درخت طلاییِ حیاط موزه از هم و از همه گرفتهبودیم جاشون تو تلفنها امن. برای یادآوری امروز لابد، برای شیش هفت سال آینده، درحالیکه خوب میدونستیم اینجور کار نمیکنه حافظهی آدمیزاد.
پای دیسکورد برام تعریف کرد که چه خبر بود امروزش و براش تعریف کردم که چه خبر بود امروز و بله خیلی دلم میخواد که ساکسشن ببینیم لطفن. وسطِ اپیزود اما دیگه چشمهام باز نمیشد و اسکار نشستهبود روی کیبورد لپتاپش و خیره شدهبود به وبکم و قصد نداشت تکون بخوره. تا همینجا نگه داریم فردا بقیهش رو ادامه بدیم؟ بدیم. بوس، خوب بخوابی. کیسهی آب گرمم رو یادم رفتهبود راه بندازم و ساعت از یک گذشتهبود و نه سیاهقلب خوندهبودم نه چیزی جایی نوشتهبودم. در آخرین لحظات قبل از بیهوشی تلفنم رو چک کردم دیدم پ برام نوشته «من گاهی میکشمتون، نمیخواستم نشونتون بدم، ولی بیا». بلوزم توی نقاشیش زرد ه. آخرین چیزی که از دیروز/دیشب یادم میاد.
پینوشت. «... همه ناگزیریم خُلیهایی را در درون خود بپروریم تا بشود واقعیت را تحمل کرد...»
-- در سایهی دوشیزگان شکوفا، صفحهی ۲۱۹، م. پ.