19 November 2021

هدف: تا قبل از این که سالِ بیست‌وپنجمم تموم بشه، مقاومت‌های درونیِ تخمی‌م در برابر بزرگ شدن و مثل بزرگسال‌ها رفتار کردن و مسئولیت‌های واقعی پذیرفتن رو به حداقل برسونم. تا قبل از این که سال بیست‌وپنجمم تموم بشه اولین جلسه‌ی کلاسم رو برای شصت‌وچهار بچه اجرا کرده‌م و وارد معامله‌ای شده‌م که تا ده ماه آینده نمی‌تونم خارج بشم ازش و بهتر ه که به زودی اکت لایک ایت، خانم جوان.

ناکام در نیل به هدف؟ فعلن بله، به زعم خودم.

ولی خواهیم‌دید.

13 November 2021

 بدین‌وسیله غمگین‌ترین نقطه‌ی اینترنت رو آرشیو وبلاگ‌های پاک‌شده‌ی آدم‌ها -روی فیدریدر- اعلام می‌کنم. اون نسخه‌ای‌شون که از دور تماشا می‌کردی تو دلت تحسین می‌کردی و جرئت نمی‌کردی به روشون بیاری که «سلام، تو خیلی قشنگی، با من دوست می‌شی؟». اون نسخه‌ای‌شون که تازه با هم گهگداری معاشرت محتاطانه می‌کردین و اگه اسمت/حرف اولش رو، اشاره‌ی دور به فرازی از مکالمه‌تون رو، نشونه‌ای که می‌تونستی به خودت ربطش بدی رو، وسط پستی می‌دیدی قلبت می‌ریخت. اون نسخه‌ای که گاهی در مواجهه با چیزها تجسمش می‌کردی که اگه بود چه‌جوری درموردش می‌نوشت؛ اون که وقتِ آپدیت شدن وبلاگش می‌دونستی یه اتفاق ویژه‌ای افتاده حتمن براش، یا چیز هیجان‌انگیزی خونده/دیده. اون که هنوز که هنوزه می‌تونی ردّ پای لحن و جمله‌هاش رو ببینی توی لحن و جمله‌های ناخودآگاهِ الانِ خودت.

اون نسخه‌ی جوانی که توی جوان رو می‌شناخت/نمی‌شناخت و الان دیگه -حداقل به طور رسمی و در جایی به جز زباله‌دان تاریخ اینترنت- وجود نداره، و اگه داشت هم در هزاران سال پیش یخ زده‌بود. به طرز غیرقابل‌بازگشتی.

قلبم حقیقتن شکسته و حتا بلد نیستم توضیح بدم که چرا و چطور.

12 November 2021



- مهدی سحابی، موزه‌ی هنرهای معاصر، پاییز ۱۴۰۰ -

'Tis Autumn

دیشب قبل از این که چراغ رو خاموش کنم دفتر برداشتم و خونه‌های ستون ۲۰ام رو توی Habit Tracker آبانم رنگ‌آمیزی کردم. فکر کردم می‌رم زیر پتو، کیسه‌ی آب گرم به بغل، یه خرده سیاه‌قلب می‌خونم و یه چیزی می‌نویسم و دیگه تا یازده خاموشی می‌زنم؛ خونه‌های خوندن و نوشتن و خوابیدنِ درست رو پیشاپیش صورتی و بنفش و آبی کردم. ولی خاموش که کردم تکست داد که چه خبر بود امروز و آیا می‌خوای ساکسشن ببینیم حرف بزنیم؟ وسوسه‌ی شنیدن صداش به خواب‌آلودگی‌م غلبه کرد. «بیا دیسکورد». جوانان امروزی برای ویدیوکال دیگه از اسکایپ کثافت استفاده نمی‌کنن و صدای کثافت زنگش رو نمی‌شنون. هدفون رو به لپ‌تاپ وصل کردم، چراغ خواب رو روشن. نور زرد همه‌ی اتاق رو پر کرد.

تنگِ هم نشسته‌بودیم رو زیرانداز چهارخونه‌ی پ، پاهامون زیر پتوی ث به هم چسبیده، صدای کلاغ‌های ته آسمون بلند. میم سرش رو بالا گرفته‌بود با نیش باز تماشاشون می‌کرد که پرواز می‌کنن و حتا از چیزی که بودن هم دورتر می‌شن. «آخه هیچکس کلاغ دوست نداره -- »، تلفنش رو درآورد که فیلم بگیره از ماجرایی که در «تکه آسمانِ صورتی» بالای سر من و نون و پ رخ می‌داد. « -- ولی من عاشق صداشون م». صدای مسخرگی‌های ما احتمالن ضبط شد در پس‌زمینه‌ی قارقاری. قبل‌ترش با انگشت‌های یخ‌زده‌م روی کارت‌پستال‌هایی که از موزه برای هم خریده‌بودیم یادداشت نوشته‌بودم از طرفِ همگی. با خودکار زرد، تنها خودکاری که توی هفت کیف و یک ماشین پیدا شده‌بود. از ر شنیده‌بودم «چه جور معلمی هستی که خودکار همراهت نداری؟» و هرهر خندیده‌بودم که «معلم هیولاهای کوچک م، معلم آدمیزادها که نیستم»، و وقتی نصف کارت‌پستال‌ها رو نوشته‌بودم تازه خودکار آبی کم‌جونی از اعماق کیفِ ث پیدا شد برای نوشتن باقی یادداشت‌ها. قبل‌ترتر کوکی شکلاتی دست‌پختِ ز خورده‌بودیم و حوصله‌مون به چایی گرفتن نرسیده‌بود و فالِ کتاب گرفته‌بودیم برای هم و عکس‌هایی که زیر درخت طلاییِ حیاط موزه از هم و از همه گرفته‌بودیم جاشون تو تلفن‌ها امن. برای یادآوری امروز لابد، برای شیش هفت سال آینده، درحالی‌که خوب می‌دونستیم این‌جور کار نمی‌کنه حافظه‌ی آدمیزاد.

پای دیسکورد برام تعریف کرد که چه خبر بود امروزش و براش تعریف کردم که چه خبر بود امروز و بله خیلی دلم می‌خواد که ساکسشن ببینیم لطفن. وسطِ اپیزود اما دیگه چشم‌هام باز نمی‌شد و اسکار نشسته‌بود روی کی‌بورد لپ‌تاپش و خیره شده‌بود به وب‌کم و قصد نداشت تکون بخوره. تا همین‌جا نگه داریم فردا بقیه‌ش رو ادامه بدیم؟ بدیم. بوس، خوب بخوابی. کیسه‌ی آب گرمم رو یادم رفته‌بود راه بندازم و ساعت از یک گذشته‌بود و نه سیاه‌قلب خونده‌بودم نه چیزی جایی نوشته‌بودم. در آخرین لحظات قبل از بیهوشی تلفنم رو چک کردم دیدم پ برام نوشته «من گاهی می‌کشم‌تون، نمی‌خواستم نشون‌تون بدم، ولی بیا». بلوزم توی نقاشی‌ش زرد ه. آخرین چیزی که از دیروز/دیشب یادم میاد.


پی‌نوشت. «... همه ناگزیریم خُلی‌هایی را در درون خود بپروریم تا بشود واقعیت را تحمل کرد...»

-- در سایه‌ی دوشیزگان شکوفا، صفحه‌ی ۲۱۹، م. پ.

04 November 2021

«... امّا خاطرات عشق از قانون‌های عام حافظه، که خود پیرو قانون‌های عام‌تر عادت‌اند، مستثنی نیستند. از آن‌جا که عادت همه‌چیز را سست می‌کند، آن‌چه ما را بهتر به یاد کسی می‌اندازد درست همانی است که از یاد برده‌بودیم (چون بی‌اهمیت بوده‌است و در نتیجه گذاشته‌ایم که همه‌ی نیرویش را حفظ کند). از همین روست که بهترین بخش یاد ما در بیرون از ماست، در نسیمی بارانی، در بوی نای اتاقی یا بوی آتشی تازه‌افروخته، در هر آن‌چه آن بخشی از خویشتن را در آن بازمی‌یابیم که هوش، چون به کاریش نمی‌آمد، نادیده گرفته‌بود؛ واپسین گنجینه‌ی گذشته، بهترین، همانی که وقتی چشمه‌ی همه‌ی اشک‌هایت خشکیده می‌نماید، باز می‌تواند تو را بگریاند. بیرون از ما؟ به بیان بهتر در درون ما، امّا از چشممان پنهان، در پرده‌ی فراموشی‌ای بیش و کم دیرپاییده. تنها به یاری همین فراموشی است که گهگاه می‌توانیم آنی را که زمانی بودیم بازیابیم، در برابر چیزها همانی بشویم که در گذشته بودیم و دوباره رنج بکشیم، چون دیگر نه خودمان که آن آدم گذشته‌هاییم، و او کسی را دوست می‌داشت که ما اکنون به او بی‌اعتناییم. در روشنای تند حافظه‌ی عادت‌آمیز، تصویرهای گذشته رفته‌رفته رنگ می‌بازد، محو می‌شود، و از آن‌ها چیزی به جا نمی‌ماند، دیگر نمی‌توان بازشان یافت

-- در سایه‌ی دوشیزگان شکوفا، م. پ. 

03 November 2021

B is for beloved that I called to him before he left my side.

چهارده اکتبر ۲۰۲۱، پنج‌شنبه، برخلاف بقیه‌ی بیست‌وچند روز قبلش ساعت شیش و ربع از خواب بیدار نشدم و پاهای لختم رو نذاشتم رو کف‌پوش سرد و سلانه‌سلانه نرفتم تا آشپزخونه که کتری رو بذارم بجوشه برای قهوه‌ی سردستی بدمزه. پنج‌شنبه چهارده اکتبر تا ساعت یازده ظهر موندم زیر لحاف پشمالوم و خمیازه کشیدم و کش‌وقوس اومدم و با لحن غرولندکنانِ صبحگاهی‌م صدایی از گلوم درآوردم که معنی‌ش «آخیش، فردا هم تعطیل ه» بود و با چشم‌های نیمه‌باز تلفنم رو برداشتم پیغام‌هام رو چک کنم.

مامان در زد و بدون این که منتظر جوابم بشه لای در رو باز کرد نگاه انداخت به داخل اتاق. حاضرم قسم بخورم که با خودش فکر می‌کرد «عجب شنبه‌بازاری» و «چطور این‌جا زندگی می‌کنه؟». شال سرش بود هنوز و بلوز چروکی که هر وقت می‌خواد بره خرید تره‌بار می‌پوشدش. «بیداری؟ یه نامه برات اومده. نمی‌دونم از کی» و محتاطانه اومد سمتم، مراقب بود که پاش نره روی لپ‌تاپم و کوله‌م و لیوان قهوه‌ی دیروز صبح و لباس‌های مچاله‌ای که پریروز پوشیده‌بودم رفته‌بودم مدرسه، دستش رو دراز کرد پاکت نامه‌ی سفید رو بهم بده. تلاش نکردم دستم رو از زیر لحاف درآرم ازش بگیرمش. نامه رو انداخت رو تخت بغلِ بالشم. «کی برات نامه نوشته؟» و بدون این که منتظر جواب باشه چرخید رفت بیرون.

پاکت رو وارسی که کردم نیش خواب‌آلوده‌م باز شد. پشتش مهر پستی «خارجی» خورده‌بود؛ دایره‌ای وسط پنج خط منحنی موج‌وار. مهم‌ترین نماد «خارج» در تمام کارتون‌ها و کتاب‌های عالم دنیا وقتی که کودک بودم. زیر مهر آدرسِ خونه‌ای هزاران کیلومتر دورتر، نزدیک مدیترانه، اون سمت پاکت آدرس جایی که توی یکی از اتاق‌هاش لش کرده‌بودم. هر دو با دست‌خط خیلی آشنا. نیش خواب‌آلوده‌م همچنان تا بناگوش باز. پاکت رو بدون این که پاره بشه باز کردم و کاغذ نامه‌م رو درآوردم. از مدیترانه نامه داشتم. نامه‌ی واقعی. نامه‌ی کاغذی. نامه‌ای که دست یکی از پنج انسان عزیز زندگی‌م رو لمس کرده و سپس هزاران کیلومتر پرواز، فقط که ورود به تاریکی رو بهم تبریک بگه و بغلم کنه -- و از لاش قطعه کاغذ دیگه‌ای بلغزه بیفته روی تشک. تصویر دوشیزه لنگ‌تری، غمگین و پای پیانو و آوازخوان، بچه‌خوک و بچه‌گربه و بچه‌خرگوش در حال تماشاش. 

و حالا دیگه تقریبن کاملن «خانوم معلم» م.