06 January 2023

Still There.

بی‌جوراب کفش‌ پا کردیم و در خونه رو پشت سرمون بستیم و نسیم دکمه‌ی آسانسور رو زد. به زحمت خنده‌های بی‌دلیلم رو قورت می‌دادم و عضله‌های صورتم رو منقبض می‌کردم که کار ناخواسته‌ای ازشون سر نزنه. «جدی باشینا. عادی باشین». تو آینه‌ی مشبک آسانسور خودمون چهارتا رو می‌دیدم؛ موهای سه‌تامون شلخته پشت سر گوجه شده‌بود و عینک اون یکی کمی کج. «عادی باشینا، نخندین، زشته». حالا در حالت عادی با کرکر خنده و مسخره‌بازی شش طبقه رو می‌پیمودیم ها، ولی امشب باید جدی به نظر برسیم جلوی آقای دمِ ورودی. قصد این بود که بپیچیم پیاده بریم تا دریا، با همون کله‌ی گرم، در همون ساعتِ دوی بعد از نصفه‌شب. کفش‌های بی‌جوراب توی پام لق می‌زدن اندکی و بازوی میتیا رو چسبیده‌بودم که نیفتم و نگاهم هم بهش، که کلاه سویی‌شرت کهنه‌ش رو کشیده‌بود به سرش و دست‌ها تو جیب. «بپیچین راست. از لاین دوچرخه بریم». پری‌سا و نسیم و صدای هایده جلوجلو می‌رفتن و ما پشت سر. هیچ صدای دیگه‌ای جز ماشین‌های ظاهرن گرون‌قیمتی که گهگاه از کنارمون رد می‌شدن و لابد هیچ چیز عجیبی در چهار پیژامه‌پوشِ سیگاربه‌لب نمی‌دیدن که بخوان مداخله کنن. 

بعد از غروب پنج‌شنبه و طلوع جمعه، این می‌شد دفعه‌ی سومی که پا می‌زدیم به آب. خیابونِ پر از گل‌های کاغذی و خونه‌های قدکوتاه سفیدرنگ تموم شد و مسیر اصلی دوچرخه‌سواری پیدا و دیگه خوب می‌دونستم ساحل شنی نزدیک ه. روز اول با تی‌شرت‌های منقش به قایق -که تازه مال من لنگر جداگانه هم داشت، ادای مناسبتی- کنار همین گل‌های کاغذی ایستاده‌بودیم، عینک‌های آفتابی و غیرآفتابی‌مون رو با هم عوض کرده‌بودیم، تلاش کرده‌بودیم بادِ نزدیکِ دریا موهامون رو زیادی به‌هم نریزه (طبیعتن ناکام) و لبخند زده‌بودیم به دوربین. قرار ناگفته این بود که نه تنها فرض کنیم در ج‌ا زندگی نمی‌کنیم، که اصلن هرگز ج‌ا وجود نداشته و نداره. فلذا تردد با تی‌شرت و صدهزار عکس خندان و مطلقن، مطلقن، چک نکردن تلفن. اولش کلافه می‌شدم که حتا اینترنت داخلی‌م هم آنتن نمی‌ده. بحث فقط اعتیاد به خبر و هیزم ریختن به آتیشِ اضطراب نبود؛ اصولن بلد نبودم که فرار نکنم توی تلفن و به جای این که وانمود کنم به کل توی جهانِ مجسّم نیستم، باهاش مواجه شم. پنج‌شنبه ولی نُه‌تایی روی ملافه‌ی آبی روشن کنار هم نشسته/ایستاده‌بودیم و موج‌های طلایی رو تماشا می‌کردیم که به سمت‌مون می‌اومدن و خودشون رو به صخره‌ها می‌کوبیدن و همون‌طور که دست دراز کردم دستمال کاغذی بردارم اشک‌هام رو پاک کنم با خودم فکر کردم «جدی حیف نیست جسم نداشته‌باشی و این لحظه رو نبینی دخترجون؟». 

ساحلِ ساعت دوی نصفه‌شب خلوت و ساکت بود و تا ما برسیم، نسیم الردی صندل‌هاش رو درآورده‌بود رها کرده‌بود تو شن و دویده‌بود سمت دریا. کت جین پری‌سا تنش بود و نبود -- یقه‌ش جایی حوالی گودی کمرش ایستاده‌بود و جز آستین‌ها که نیمه‌کاره به دست‌هاش، باقی‌ش شل و ول از تنش آویزون. بازوهای برهنه‌ی روشنش توی نور زرد ضعیفِ معدودْ چراغ‌ها انگار می‌درخشید و دامن بلندش چنان توی باد موج می‌زد که فکر کردم الان باهاش پرواز می‌کنه. کتونی‌های قرمز رو درآوردم و سعی کردم بازوی میتیا رو ول کنم و بدون تلوتلو خوردن خودم رو برسونم به آب سرمه‌ای، ولی انگشت‌هام چنان تو شن فرو رفت که نتونستم. یا نخواستم؟ ماه این‌جا خیلی بزرگ‌تر از ماه تهران به نظر می‌رسید و حالا که چرخیده‌بود تا عین گربه‌ی چشایرِ سرزمین عجایب لبخند بزنه، انگار نورانی‌تر و معنادارتر هم. دخترها لب آب پابرهنه مسابقه‌ی دو گذاشته‌بودن و سایه‌هاشون گنگ و دراز رو موج‌ها می‌رقصید. میتیا زد زیر خنده که «این دو تا هم که هرچی می‌شه فقط می‌دون». خنده‌ش، سرخوش و بلند و غریبه، به گوشم عین صدای دریا میومد؛ کشیده می‌شدم سمتش بی این که فکری کرده‌باشم. 

غروب پنج‌شنبه، هفت نفر نشسته روی ملافه‌ی آبی روشن و ما دو نفر ایستاده روی صخره‌ها، انقدر نزدیک که آب دریا لباس‌هامون رو خیس می‌کرد. «قصه‌ی اصلیِ پری دریایی رو بلدی؟» سر تکون داد که نه. مُرده‌ی این م که در جواب همه‌ی سوال‌های این‌شکلی می‌گه نه که من براش تعریف کنم. شروع کردم که پری دریایی و خواهرهاش و شاهزاده و جادوگر دریا و تبادل دُم با حس راه رفتن روی هزاران چاقوی تیز و شاهزاده‌ای که عاشق کس دیگه‌ای شد و سرنوشت ظاهرن محتومِ تبدیل شدن به کفِ روی دریا با اولین طلوع بعد از ازدواج شاهزاده. خورشید سرخ داشت فرو می‌رفت توی آب و از بقیه اندکی فاصله گرفته‌بودیم که قصه‌م سکوتِ غروب‌شون رو نشکنه. تعریف کردم که چی شد که خواهرهای پری دریایی براش خنجر جادویی آوردن، چی شد که پری دریایی شاهزاده و زنش رو نکشت، چی شد که از کفِ روی دریا شدن نجات پیدا کرد. قصه‌م که تموم شد خورشید هم رفته‌بود. «Gone». دستم رو فشرد و با سر اشاره کرد که برگردیم پیش بقیه؟ فکر کردم حتا کف روی دریا شدن هم می‌تونه باشکوه باشه ولی. هر بخشی از دریا شدن. سر تکون دادم که نه. احتمالن برای اولین بار همون‌جایی م که باید باشم، پیش همون کسی م که باید باشم، حتا اگه قبلش هزاران چاقوی تیز رفته‌باشه به پام.

دخترهای دوی نصفه‌شب خودشون رو ولو کرده‌بودن رو شن‌های خیلی خیلی نزدیک به آب، دست‌هاشون ستون بدن، پاهاشون از موج‌های مداوم خیس. «دیگه هیچ‌وقت همچین چیزی برامون پیش نمیادا. هیچ‌وقت. بیا دریایی شی تو هم». نشستم کنارشون چهارزانو، محتاط، مراقبِ تلفن‌هایی که سپرده‌بودن تو جیب کتم نگه دارم تا برگردیم خونه. «راحت بشین بابا؛ فقط اگه دریا خیس‌ت کنه می‌تونی بگی یه زنِ قدرتمند ی». هرهر زدم زیر خنده و سرم رو بی‌هوا چرخوندم سمت میتیا که دورتر نشسته‌بود و کمی می‌لرزید. با موج بعدی مستی‌م پریده‌بود و تا کمر خیس شده‌بودم و جسته‌بودم هوا. خودِ زیادی‌خودآگاهِ همیشگی‌م دوباره حلول کرده‌بود در جسمم. تی‌شرت قرمز نسیم شنی بود و از موهای مجعدش آب دریا می‌چکید و لبخند سرخوشش پاک نمی‌شد. پری‌سا دستم رو گرفت بلند شد به زحمت وایستاد، دامن خال‌خالی‌ش چسبیده به پاها. «هرچی هم که بشه می‌تونیم تهش بگیم همو داریم. می‌دونستی؟ می‌تونیم بگیم ما پیش همدیگه ییم». چشم‌های تیره‌ش براق‌تر از همیشه بود و عکس ماه رو می‌شد توش دید. «دیگه هیچ‌وقت امشب تکرار نمی‌شه».