22 September 2021

می‌تونم بگم بدترین بخش این شش روزِ کووید مثبت مامان پختن گوشت بوده. بسته‌ی صدگرمی گوشت چرخ‌کرده رو از فریزر درمیارم و تا پیازها رو خرد می‌کنم تفت می‌دم می‌ذارمش تو سینک که یه ذره یخش آب بشه. تمام سعیم رو می‌کنم که با حداقل تماس دست محتویاتِ هنوز منجمد رو از کیسه‌ی پلاستیکی دربیارم بندازم تو قابلمه و سریع درش رو می‌ذارم، با این حال صدای جلزولزی که گوشت در تماس با پیاز و تفلون داغ از خودش درمیاره دلم رو به هم می‌زنه. ته حلقم تیزیِ اسید معده‌م رو حس می‌کنم که کم‌کم نزدیک می‌شه. تو دلم می‌گم بالا نیار بالا نیار بالا نیار و بی‌اختیار چشم‌هام پر از اشک می‌شه و تهوعم رو به زحمت هُل می‌دم پایین.

در قابلمه رو برمی‌دارم و بخار می‌زنه بالا؛ از لابه‌لای بخار و اشک می‌بینم که تقریبن یخ گوشت‌ها باز شده. عینک نمی‌ذاره سریع با مچم اشک‌هام رو پاک کنم. با لبه‌ی کفگیر تکه‌های گوشت رو از هم جدا می‌کنم و صدای جلزولز بیشتر می‌شه. تو کشوی بغل اجاق گاز قوطی‌های متحدالشکل و برچسب‌خورده‌ی ادویه رو سریع برانداز می‌کنم و دستم می‌ره سمت چیزهایی که هرگز استفاده نکرده‌م. «ادویه‌ی خورشی». هیچ ایده‌ای ندارم توش چیه و از بو هم نمی‌تونم تشخیص بدم -شاید به خاطر این که بوی گندِ گوشت تمام سرم رو پر کرده- ولی دیده‌م که ازش استفاده می‌کرد مامان. دو قاشق از اون. یه مقدار زردچوبه. یه ذره دارچین. فلفل سیاه. نمک. چیزهایی که هرگز در غذاهای رندوم و یخچال‌خالی‌کنم استفاده نمی‌کنم. حالا به جز نمک و دارچین؛ هرچی. کی به گیاه زردچوبه می‌زنه آخه؟ محتویات قابلمه رو هم می‌زنم که ته نگیره و درش رو می‌بندم می‌ذارم حیوان با حرارت حبس‌شده‌ش کم‌کم بپزه. زانوهام شُل می‌شه می‌شینم کف زمین، روبه‌روی اجاق گاز، تکیه به جزیره‌ی وسط آشپزخونه. هود روی آخرین درجه‌ی قدرتش ه ولی انگار نه انگار.

به عمرم غذای حیوان‌دار نپخته‌بودم و آه خدایا واقعن چی بهتر از بوی گندِ گوشت سرخ‌شده برای تسکین اضطراب و اعصاب‌خردی و استیصال؟ والدینم شبیه کودکان پنج ساله رفتار می‌کنن. حتا بدتر از کودکان پنج ساله. شغلم سروکله‌زدن با کودکان پنج ساله‌ی واقعی ست و اون‌ها بالغانه‌تر از والدین لجباز و بی‌منطقم صحبت و استدلال می‌کنن؛ حداقل هر ثانیه تعامل باهاشون روان آدمیزاد رو شکنجه نمی‌ده. فرزندم این‌جا نرو. چرا؟ چون خطرناکه، مریض می‌شی. آها باشه نمی‌رم مرسی که گفتین خانوم. خواهش می‌کنم عزیزم. در مواجهه با والدین؟ بابا جان نرو سوپرمارکت. چرا نرم؟ چون خطرناکه، هم مریض می‌شی هم بقیه رو مریض می‌کنی. من که علامتی ندارم. به علامت نیست بابا، اگه به علامت بود که جهان در این وضع نبود. ممکنه علامت نداشته‌باشی ولی بتونی بقیه رو مریض کنی. می‌خوام برم، نمی‌شه خرید نکرد که. عزیزم خرید آنلاین هست، خرید تلفنی هست. نه چرت‌وپرت تاریخ‌گذشته می‌فرستن اونا. اگه تاریخش گذشته‌باشه می‌تونی پس بفرستی. یه دونه شیر لازم داریم، یه دونه شیر رو که نمی‌فرستن دم خونه. چرا می‌فرستن. نه نمی‌فرستن. چرا می‌فرستن، خریده‌م می‌دونم. نه نمی‌فرستن. کی گفته اصن فقط یه دونه شیر می‌خوایم که می‌گی نمی‌فرستنش؟ می‌گم فقط یه دونه شیر می‌خوایم اونا هم نمی‌فرستن. گوجه هم تموم کردیم بابا جان، پنیرم تموم کردیم. نه. فقط شیر. باشه اصن فقط شیر؛ حالا از کجا انقدر مطمئنی نمی‌فرستن؟ بذار زنگ بزنم ببینم می‌فرستن یا نه. واسه چی می‌خوای زنگ بزنی من که می‌دونم نمی‌فرستن. وای بذار زنگ بزنم شاید فرستادن اه چقدر بحث می‌کنی با من. می‌خوام برم سوپرمارکت لازم نکرده زنگ بزنی. فاک یو.

اشک‌هام رو پاک می‌کنم عینکم رو دوباره می‌زنم از روی زمین بلند می‌شم در قابلمه رو برمی‌دارم. بخار شیشه‌ی عینکم رو می‌پوشونه و بوی گوشت از منخرین بینی‌م می‌ره تو و تا عمق مغزم نفوذ می‌کنه. محتویات قابلمه رو هم می‌زنم و هویج رنده‌شده رو اضافه می‌کنم بهش -حیفِ هویج- و برنج کهنه‌ی دیروز رو می‌ریزم در ظرف جدید که با شعله‌ی کم و یه ذره آب از نو بپزه. زیرلبی تکرار می‌کنم بالا نیار بالا نیار بالا نیار. ماسک جلوی دهنم نمی‌ذاره کسی ذکرگفتنم رو ببینه. بخار شیشه‌ی عینکم رو به کلی پوشونده. هرگز هیچکس هیچی نخواهدفهمید.

17 September 2021

But when they surrendered to those feelings of unruffled beatitude, of eternity undisturbed by the slightest ripple, when everything was in balance, deliciously slow, the very intensity of their bliss underlined the ephemerality and fragility of such instants. It did not take much to make it all crumble: the slightest false note, a mere moment's hesitation, a sign that was perhaps too vulgar, and their happiness would be put out of joint; it went back to being what it always had been, a kind of deal, a thing they had bought, a pitiful and flimsy thing, just a second's respite which returned them all the more forcefully to the real dangers, the real uncertainties in their lives, in their history.

-- Things: A Story of the Sixties, Georges Perec
Films they had waited so long for, as they had thumbed almost feverishly through the new issues of the Entertainment Guide every Wednesday, films they had been told by almost everyone were magnificent, sometimes did finally turn out to be showing somewhere. They would turn up, every one of them, on the opening night. The screen would light up, they would feel a thrill of satisfaction. But the colours had faded with age, the picture wobbled on the screen, the women were of another age; they would come out; they would be sad. It was not the film they had dreamt of. It was not the total film each of them had inside himself, the perfect film they could have enjoyed for ever and ever. The film they would have liked to make. Or, more secretly, no doubt, the film they would have liked to live.

-- Things: A Story of the Sixties, Georges Perec

10 September 2021

We'll both forget the breeze, most of the time.

در پی آرشیوخوانی و مرور محتواهای منتشرشده/نشده‌‌ی پیش از ۲۰۱۲ یادم افتاده که چقدر در نوجوانی آبسسد بوده‌م با موی قرمز براق کوتاه. تو پینترست بورد مخفی مخصوص زنان موقرمز تصویرسازی‌شده داشتم؛ تو همون چند جمله‌ی اول معاشرتم با آدم‌ها می‌گفتم می‌خوام موهام رو قرمز کنم (طبیعتن الکی)؛ اون صفحه‌ی «انسان‌های نیویورک» فیسبوک گاهی که عکس و قصه‌ی زنان موقرمز رو می‌ذاشت درجا ری‌شر می‌کردم بالاش می‌نوشتم کاش این من بودم - فارغ از زندگی و ظاهرش، همین که موی قرمز داشت باعث می‌شد از اعماق قلب نوجوانم بخوام جاش باشم. فکر می‌کردم موی قرمز، یا حداقل علاقه به موی قرمز، تبدیلم می‌کنه به یه آدم دیگه. آدم جالب. آدم خوشحال-غمگین. آدمی که در نیویورک تنها زندگی می‌کنه و یه چیز ننری-هیپستری‌ای می‌خونه تو دانشگاه و کارش رو دوست داره-نداره و جاه‌طلبی اصلی‌ش نویسندگیه و واقعن هم می‌نویسه. آدمی که هر روز صبح و عصر نور کجِ یه خورشید ابرگرفته می‌افته رو کاناپه‌ی توسی‌ش. یادم نیست بعدها چی شد که ناگهان اون اصرار غلیظ بر اثر ماورایی موهای قرمز تغییر حالت داد به اصرار غلیظ بر اثر ماورایی موهای طبیعی و رنگ‌نشده، و به کل فراموش کردم ماجرا رو.

اون روز دیدم موهای گرتا گرویگ توی «زنان قرن بیستم» و ناتالی پورتمن توی «نزدیک‌تر» عین موهای شهریور پارسالِ خودم ه. عین همون چیزی که سال‌ها می‌خواستم باشم. قرمز براق کوتاه. قصه‌شون هم عین تصویر ذهنی‌م از زن بیست‌وچهار ساله. کاراکتر گرتا گرویگ که واقعن هم بیست‌وچهار سالش ه. خودم چی؟ بیست‌وچهار ساله، با شغل، شغلی که دوستش دارم و خونه‌ای که نورِ روزهای ابری پخش می‌شه کف زمینش و آدم‌هایی که بی‌نهایت دوستشون دارم، گیرم دور. خوشحالم و غمگین. با موی سابقن قرمز.

و با تمام این‌ها ذره‌ای احساس نزدیکی ندارم به تصورم از بزرگسالی.

شاید چون دیگه نمی‌خوام نویسنده بشم.


پی‌نوشت. عنوان از Damien Rice - The Blower's Daughter، به خاطر «نزدیک‌تر» که دیمین رایس رو شناختم باهاش.