20 March 2017

گر از این کویر وحشت به سل‍امتی گذشتی


یک. ابی گوش کردن مث یه سنت دیرینه‌ی خونوادگی ه بین ما پنج‌تا. کافی ه صدای ابی پخش شه تا هر نقطه‌ی دنیا که هستیم، سرمون رو بگیریم بال‍ا و مث گرگ‌ها که زوزه می‌کشن، رو به ماه هم‌خونی کنیم با آهنگ. هیچ‌وقت نفهمیدم ریشه‌ش چی ه. بچه که بودم، همیشه توی خونه صدای موسیقی می‌اومد. ابی یا گوگوش یا آوازخوندنِ آروم مامان توی آشپزخونه یا آهنگ‌های کارتون‌های دیزنی یا بازخونی آهنگ‌های کارتون‌های دیزنی با خواهر؛ فرق نداشت -- هیچ‌وقت ساکتِ ساکت نبود خونه. این شد که شب‌ها می‌ترسیدم از اون سکوتِ عجیب. زود می‌خوابیدم و نصفه‌شب‌ها که بیدار می‌شدم و آب می‌خواستم، بعد از خیس‌کردن جلوی بلوزم و کورمال‌کورمال پیداکردن مسیر برگشت به اتاق و قایم‌شدن زیر پتو، زیرلب چیزی که از A Whole New World می‌فهمیدم رو می‌خوندم تا خواب‌م ببره. بعدترها، آهنگ‌های موسیقی‌متن عل‍اءالدین جاشون رو دادن به ابی. ابی می‌شنیدم که خواب‌م ببره؛ ابی می‌شنیدم که آروم شم؛ که تفریح؛ که دورهمی. وسطِ ترس از تاریکی و سکوت، جاش رو باز کرد تو کلّه‌م بی که بفهمم. گمون کنم برای پنج‌تامون همین بوده. وگرنه که چی باعث می‌شه این‌همه ارتباط عاطفی با یه خواننده؟
هر وقت سفرِ جاده‌ای داشتیم، بابا ساعت چهار صبح بیدارمون می‌کرد. صبحانه خورده نخورده می‌نشستیم تو ماشین و با این که آسمون هنوز تاریک بود، راه می‌افتادیم «که به شب نخوریم» . بابا ابی می‌ذاشت که خواب‌ش نبره پشت فرمون و منِ هشیار می‌نشستم بین خواهرها، از پنجره آسمونِ سرمه‌ای رو نگاه می‌کردم. صداش نمی‌ذاشت سکوتِ وحشتناک شروع شه و بابا بخوابه؛ می‌شد پس‌زمینه‌ی قشنگِ بی‌آب‌وعلف‌ترین جاده‌های دنیا.

دو. نودوپنج برخل‍اف چیزی که انتظار می‌رفت، سال بدی نبود. بزرگ‌ترین دستاوردم این که یاد گرفتم جایی که باید، طناب‌هام رو ببُرم. در پی‌ش، تونستم بال‍اخره از کسی که مدتِ زیادی آزارم داده‌بود و آزارش داده‌بودم دست بکشم و تونستم عجیب‌ترین رابطه‌ی زندگی‌م رو درست جایی رها کنم که تصویر ایده‌آلی ازش توی ذهن‌مون باقی بمونه. بعد بیست ساله شدم، سالم‌تر و خوشحال‌تر.
آخرِ تابستون، با خواهرِ ازفرنگ‌برگشته که Let it Go می‌خوندیم وسط خیابون -مثِ سابق، فالش و پرسروصدا- فکر می‌کردم رهاکردن درست همون کیفیتی ه که تمام عمر برای به‌دست‌آوردن‌ش با خودم می‌جنگیده‌م. کیفیتی ه که طی سلسله‌ای از اتفاقات خوش‌یمن، ظاهراً نشسته توی مشت‌م -انگار که همیشه همین‌جا بوده- و باعث می‌شه بعد از زمین‌خوردن بتونم بلند شم و بگم ول‌ش کن بابا، نشد که نشد، دنیا به آخر نرسیده که. بعدتر فهمیدم همون ه که توی روزهای سخت و ناآشنای دی‌ماه نودوپنج گلیم‌م رو از آب کشید بیرون. همون ه که تمومِ زمستون نودوپنج موسیقی پخش کرد برام و نگاه‎م رو به سمت آسمون سرمه‌ایِ چهار صبح چرخوند، آسمونِ بال‍ای بی‌آب‌وعلف‌ترین نوزده-بیست‌سالگیِ دنیا، و بیخ گوش‌م گفت «دنیا به آخر نرسیده و عجالتاً نمی‌رسه؛ تصادف نمی‌کنی. از اون سکوتِ کرکننده خبری نیست.» .

سه. آخرین روزِ سال، خاک گلدون‌ها رو عوض کردیم و کتاب‌خونه‌ها رو دوباره دستمال کشیدیم. بعد میون اسپری‌های پاک‌کننده و سه‌تا تخم‌مرغ رنگی و آبرنگ و پاستل گچی نشستیم، پیتزا خوردیم و یکی دو ساعت ابی گوش کردیم.
گمون کنم برای همه‌مون بهترین تیتراژی بود که می‌تونست تهِ نودوپنجِ سخت بشینه.