«روزِ صورتی بدون این که متوجه باشه خودش رو به بنفشها و آبیهای تیره میبازه و هیچکاری از کسی برنمیاد برای حفظ چهارشنبه. شاید اصلن نباید هم.»
-- از خلال یادداشتهای دفترْ هریسونی
چهارشنبه، بیستودوم دی؛ ساعت حوالی دوازده شب. رو ننوی سبزآبی نشستهییم و مِه رو تماشا میکنیم که آهسته و پیوسته بهمون نزدیک میشه. کارامل ماکیاتو (گربهی دوماههی نارنجی) تمام روز رو خوابیده و حالا وقت شیطنتش رسیده؛ تو برگهای خشک میدوه و ناگهان میپره هوا به تنهی درخت چنگ میزنه بلکه بالارفتن یاد بگیره، بیست سی سانتیمتر خودش رو میکشه به سمت شاخهها و یکهو پنجههاش رو رها میکنه و میافته زمین، مینشینه رو زمین خیس و گِلی جلوی پاهامون و تا دست میبرم نوازشش کنم -همونجور که تمام روز- سرش رو عقب میکشه و از نو شروع میکنه به دویدن به سمت ناکجا. مِه انقدر غلیظ شده که دیگه دیوار ته حیاط رو نمیشه دید، هرچند معدودْ چراغهای روستا رو چرا. آخرین جرقههای طلایی زیر کُندههای مرطوبی که سعی کردهن باهاشون آتیش روشن کنن کمکم محو میشن و غریبهها برمیگردن تو اتاقشون و بوی تلخ دود جاش رو میده به نم. صدای پای کارامل ماکیاتو میآد که رو برگها میدوه. صدای باد که برگها رو تکون میده. صدای پارس سگ از خونههای دوردست روستا. جیرجیر ملایمِ پا گذاشتن آدمیزادهای غریبه روی پلههای چوبی، بعد تپتپتپ قدمهای بیکفش روی حصیر کف ایوون، بعد صدای کشدار غــــژژ از لولای یکی از درها و مکث و برخورد در به چارچوب و بستهشدنش. صدای گنگ و خفهی انداختن پشتدری فلزی در حلقهی فلزی. مِه احاطهمون کرده و دیگه هیچ انسان دیگهای در جهان نیست. سر میذارم رو شونهش، دستم رو حلقه میکنم دور بازوش، نمناکی پوستش رو بو میکشم. خوشبختیم.