21 June 2016

قضیه پشت قضیه پشت قضیه، که یه‌شبه جزوه رو تموم کنم و فرصت کنم دو دقیقه چشم‌هام رو ببندم قبل از امتحان و بعدتر وقتی علت «انقدر خسته و داغون»بودن‌م رو می‌پرسن، غرغر نکنم که فل‍ان‌قد روز ه که نخوابیده‌م و فکر کنن «باز این گل‌درشت‌نمایی کرد.» . قبل از این که ساعت زنگ بزنه، از جا می‌پرم و هشیار و چشم‌بسته منتظر می‌شم تا صدای گوش‌خراش Waltz آقای گرینکو بپیچه توی اتاق -- و بلکه اتاق‌ها و خونه‌های مجاور، بس که می‌ترسم از خواب موندن. از حفظ مقنعه‌م رو سر می‌کشم و مسواک می‌زنم و از حفظ اتوبوس کوفتی‌ای که همیشه یکی از پنجاه‌ساله‌های لب‌پروتزی خودمریم‌مقدس‌پندار توش هست که به‌م «به عنوان یه خواهر بزرگ‌تر» توصیه کنه که موهام رو «بپوشونم» رو سر ساعت سوار می‌شم و قضیه پشت قضیه پشت قضیه، که یادم نره دارم به بیست‌سالگی نزدیک‌تر می‌شم و به سی و چهل و پنجاه و پروتزِ لب و «عزیزم موهات خیلی قشنگ ه ولی به‌تر ه که بپوشونی‌شون، برای خودت می‌گم» . جزوه رو می‌ندازم رو میز گنده‌ی وسط شورا که از خرده‌نون‌های روزهای قبل [مزایای ماه مبارک رمضان، تبدیلِ شورا به مقر روزه‌خواران مقیم مرکز] پوشیده ست؛ برای اولین بار تصمیمی که گرفته‌م رو بلند می‌گم و عرفان می‌خنده و می‌گه که به‌نظرش به‌هرحال می‌کردم این کار رو. بعد از اون انگار آسون‌تر و قابل‌دسترسی‌تر می‌شه برام؛ تصمیمه وسط حرف‌های روزمره‌م با سال‌پایینی‌ها می‌لغزه و جوری بی‌اهمیت برخورد می‌کنم که انگار مهم نیست و انگار صرفاً یه ایده ست. جزوه‌ی جبر -یا ترکیبیات، یا اتوماتا یا هر کوفتِ دیگه‌ای- پوشیده می‌شه از خرده‌های نون بربری و خوب قضیه‌ها رو حفظ شده‌م و بله، قرار ه که تصمیم‌م عملی شه و بله، من از فردا صبح روزی نیم ساعت ورزش خواهم‌کرد و بله، هیچ خللی هم در کار نیست و تنها اندوه زیرزیرکی خزنده‌ای که هست، فکر کردن به حرف‌هایی ه که می‌شه به یه دوست عزادار زد که از فرط بی‌معنی‌بودن تهوع‌آور نباشن؛ ولی هیچ‌کدوم از این‌ها باعث نمی‌شه که دورتر شم از بیست‌سالگی و سی و چهل و پنجاه و پروتز لب و همه‌ی کارهایی که به «بعد از بیست‌سالگی» موکول می‌کردم‌شون که مثل‍اً خیلی در آینده و دور و «حال‍ا فرصت هست» ، ولی همین بیخِ گوش. همین بیخِ گوش.

20 June 2016

CC

«چونی بی من؟»

14 June 2016

یادِ رنگین

یه بار که خواب‌ت رو دیدم، داشتیم «ارغوان» ِ علی‌رضا قربانی رو گوش می‌کردیم و من خوش‌م بود که اسم‌م ارغوان ه. هوا ابری نبود. آفتابی هم نبود. گرمی و سرماش هم مشخص نبود. یه لامکانِ بی‌زمانی بود انگار. تو تکیه داده‌بودی به پشتیِ صندلی‌ت؛ من جوری خم شده‌بودم که پیشونی‌م تکیه داشته‌باشه به دیواره‌ی کناریِ انگشت‌های اشاره‌م. وانمود می‌کردم که دارم مورچه‌های عبوری از آسفالتِ زیر پامون رو می‌شمرم؛ ولی نگاه‌م به کفش‌هات بود که انگار میخِ زمین شده‌بودن. چشم‌هام رو تنگ کرده‌بودم. علی‌رضا قربانی گفت «تو بخوان.» و تو تکیه‌ت رو از پشتیِ صندلی برداشتی و یه کم خم شدی به جلو و گذاشتی از اول پخش شه ترَک. نگاه‌م جایی رو نمی‌دید -جز کفش‌هات- ؛ ولی جوری بود که می‌‌دیدم‌ت انگار. چشمِ‌درون‌طور شاید مثلاً. علی‌رضا قربانی گفت «یادِ رنگینی در خاطرِ من گریه می‌انگیزد.» . من می‌دونستم که اگه همین‌طور به هیچ‌چی‌نگفتن ادامه بدم، یادِ رنگینی در خاطرم گریه خواهدانگیخت به‌زودی؛ ولی انگار که حنجره‌م زنگ زده‌باشه و نخوام کسی صدای غژغژ حرکت چرخ‌دنده‌هایی روبشنوه که مدّت‌ها تکون نخورده‌ن از جاشون رو بشنوه. زدی به شونه‌م و تماسِ دست‌ت فقط یه کم بیش‌تر از دو ثانیه طول کشید. گفتی «ارغوان‌م تنها ست؟». نیش‌م -رو به کفش‌هات- باز شد که «نه.» . تنها کلمه‌ای که از اول تا آخرش ازم دراومد، همون «نه» بود. اگه لب‌خند زدن صدا داشت، صدای لب‌خندت رو می‌شنیدم. گفتی «خوب ه.» و مکث کردی. شاید که سبک‌ و سنگین کنی حرف‌ت رو. گفتی «برافراشته باش. خـُب؟ تو برافراشته باش.». من هیچ‌چی نگفتم. هیچ‌چی نگفتم. هیچ‌چی نگفتم. فقط تهِ دل‌م پُر شد از خوشیِ این که اسم‌م ارغوان ه. علی‌رضا قربانی دوباره از اول شروع کرده‌بود به خوندن؛ که «این چه رازی ست که هر بار بهار با عزایِ دلِ ما می‌آید؟». می‌دونستم خواب ه. اگه خواب نبود، همون «نه»ی مختصر رو هم نمی‌گفتم. بیدار که شدم، هجاهای اسم‌م توی گوش‌م زنگ می‌زد هنوز. «ارغوان. ارغوان. تو برافراشته باش.» .‌

دوشنبه، نوزده خرداد نودوسه.

دراماکویینِ دونده‌ی تقریباًسال‌گردها

یک سال پیش، نوشته‌م:
تو پیش‌فرض‌های تصویر ذهنی‌م اومده‌بود که قرار ه بیرون بریم و عادی باشیم، معمولی، انگار هیچی نشده. قهوه بخوریم -و منِ نابلد وانمود کنم از تلخیِ مسخره‌ی ل‍اته خوش‌م می‌یاد- و حرفِ واقعی و شاید حتا تو چشم‌هاش نگاه کنم یا حداقل با انگشت‌هام بازی نکنم موقع معاشرت. ولی در واقعیت روی مبل توسی نشسته‌بودم، دیالوگ‌های دوجمله‌ای و وارسی شیار بین دکمه‌های کی‌بورد تو وقفه‌های نه‌چندان‌کوتاه بین حرف‌ها و خنده‌های مصنوعی‌ای که قرار بود نشون بده چه‌قدر ریلکس و بی‌خیال و وِل م، ولی فقط سنگین‌تر می‌کرد جو رو. به محض این که در لپ‌تاپ رو بست، از جا پریدم و فاکتور رو مچاله کردم بین انگشت‌هام -- «بریم؟» «عجله داری؟» «نه، ولی باید زودتر بلند شیم.» و اشاره به عل‍امتی که می‌گفت تو ساعت‌های شلوغ، بعد از بیست دقیقه نشستن به‌تر ه که جاتون رو بدید به آدم‌های منتظرِ دیگه و فلنگ رو ببندید. تو خیابون، دمِ در دست دادیم و خدافظی و با حداکثر سرعت‌م پیچیدم توی کوچه‌های ولیعصر که تنهایی بشینم به عصر خرداد و فکر کنم تقریباً یک سال گذشته از اون روزهایی که همه‌چی یهو عوض شد.
چون سال‌گردها پشت سر هم می‌گذرن -بی توجه به این که دیگه از دل‍ایلِ سال‌گردبودگی‌شون هیچ بارِ دراماتیکی مونده یا نه- ؛ انگار که یه عدد و یه ریچوآل که چاره‌ای نداره جز تکرارشدن و یادآوریِ همه‌ی جزییات سابقاًدراماتیک.

پی‌نوشت.
«اون‌قدر خاطره از خودم درآوردم که دست‌آخر قصه‌ی خودمون رو باور کردم، ولی این‌جاش عجیب ه که این باور به‌م قوت‌قلب نمی‌داد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس، روزبه‌روز شل‌تر می‌شدم. ما همین‌جوری خوش‌بخت بودیم، جامون تو سر من گرم‌ونرم بود. نمی‌تونستیم به‌تر از این باشیم. پس چه فایده‌ای داشت؟»
[ منگی؛ ژوئل اگلوف؛ صفحه‌ی شصت‌وسه ]

08 June 2016

Jesse: [With his hands mimicking a telephone, playing the role of Céline's friend] Why'd you get off the train with him?
Céline: Well... He convinced me. Well, actually I was... [Smiles] I was ready to get off the train with him after talking to him a short while. He was so sweet, I couldn't help it. We were in the lounge car, and he began to talk about him, as a little boy, seeing his great-grandmother's ghost. I think that's when I fell for him. Just the idea of this little boy with all those beautiful dreams.

[Before Sunrise; Richard Linklater; 1995 ]

هر سل‍ام، سرآغاز دردناک یک خداحافظی ست.

آقای عزیز؛
هفت ساعت بعد، اولین امتحانِ از سری روزهایی ست که در انتهاشان یک نیمه-لیسانسه می‌شوم؛ حداقل بنا به محاسباتی که دوره‌ی کارشناسی را هشت‌ترمه در نظر گرفته‌اند. نمی‌دانم از کجا عل‍اقه‌ی بی‌مزه‌م شروع شد به عددگذاری و نسبت‌دهیِ همه‌ی وقایع؛ «دفعه‌ی n/2اُم از nبار مل‍اقات» و «فقط یک‌شیشمِ راه مونده» و «یک‌هشتمِ چیزی که اومده‌م رو باید ادامه بدم تا برسم به وسط مسیر» . انگار ددل‍این، خط مرگ، «انتها»ی کذایی، قرمز و پهن لمیده آخر مسیری که سراسر -خط‌کش‌وار- درجه‌بندی شده‌ست و حین گذشتن در راه، فراموش نمی‌شود که هیچ، هر لحظه پراهمیت‌تر جلوه می‌کند.
از همان ابتدا، تصویر یک پایان شکوه‌مند در سرم نشسته و بیرون نمی‌رود. می‌دانم کِی و کجا باید سقوط کرد که زیباتر به نظر بیاید؛ کامل‌تر و ایده‌آل‌تر. حواس‌م هست که مشاجره‌ها را طوری به تعویق بیندازم یا پیش بکشم که به موقع به خط مرگ برسیم. در خیال‌هام، هیچ‌چیز تا از نوار قرمز و پهن عبور نکند کامل نخواهدبود و همیشه ناکافی و موقت؛ همیشه به انتظار پایانِ ناگزیر.

آقای عزیز؛
امیدی هست که شما هنوز درمانی باشید بر سلسله‌ی پایان‌ها؟

× عنوان از «بار دیگر، شهری که دوست می‌داشتم» ، نادر ابراهیمی.
× پیشنهاد موکدم شنیدن «خاطرات خاموش» از یاسمن مشهوری ست و رجوع به آلبومِ محشرش، «سه‌هزار و هشت‌صد و سی‌ و یک» .

04 June 2016

دیوانگی در بروکلین


چونه‌م رو گذاشته‌بودم رو میز و نگاه‌م روبه‌رو، «من چرا هنوز این‌جا م؟» رو مث یه وِرد مقدس تکرار می‌کردم مدام. توی سرم می‌پیچید و منعکس می‌شد. چندتایی از انعکاس‌هاش از دهن‌م اومد بیرون.
بعد چشم‌هام رو بستم و گذاشتم بادِ کولر چتری‌هام رو تکون بده.
بعد دست‌م رو گرفت و گفت «ببین؛ درست می‌شه.» و گفت «من رو نگاه کن.» و نگاه‌ش کردم. همون‌طور چونه‌رومیز، سرم رو چرخوندم فقط.
بعد درست شد.

× بی‌توضیح؛ بی‌آخر.