کابوسهام همه درمورد تو ست.
تنها نشستهم روی یکی از صندلیها. چندین متر فاصله داری باهام. هر چند لحظه ناخودآگاه از دور نگاهت میکنم که سرت به کار خودت ست. با کسی حرف میزنی، در تلفنت فرو رفتهیی یا گوش میکنی به حرفهای دوستهای نزدیکترت -- اکثراً همین مورد آخری. فکر میکنم کسی حواسش به من نیست که تحتنظر دارمت. حتا خودم هم حواسم نیست که چندین و چند دقیقه همینطور گذشته و من دستزیرچانه، الکی با تلفن ور رفتهم و ناخودآگاه نگاهت کردهم. تا این که کسی، آشنای خیلی دور مشترکی، مینشیند کنارم. بی که مسیر نگاهم را دنبال کند، جوری درموردت ازم میپرسد که انگار سالها میدانسته همهچیز را. تنم یخ میکند و مغزم به طرز غریبی از کار میافتد. هر بار اسمت را از کسی میشنوم همینجور میشوم؛ هر بار باید درموردت حرفی بزنم و عضلات صورتم را کنترل کنم که چیزی بروز ندهم بدتر. جوری با آرامش مطلق درموردت ازم میپرسد که انگار فقط منتظر تایید من ست. سعی میکنم نگاهش نکنم و سعی میکنم دنبال جوابی بگردم و حتا زبانم نمیچرخد که بگویم «نمیدونم، از خودش بپرس.» . دهانم را بیهوده باز میکنم که اولین جملهای که به ذهنم رسید را بلند بگویم که نگاهم بهت میافتد. چندین متر دورتر، یکهو سرت را بلند کردهیی و نگاهم میکنی. نگران یی انگار تو هم؛ شاید نمیخواهی حرفی که دلم میخواهد بزنم را بشنوی. نگاهم که میکنی، سرم به دَوران میافتد و از خواب میپرم.
پیشانیم، درست بالای ابروها، درد دارد و ضربان.