30 July 2015

Céline: I mean, I always feel like a freak because I'm never able to move on like (snaps her fingers) this! You know? People just have an affair or even... entire relationships... They break up and they forget! They move on like they would have changed brand of cereals! I feel I was never able to forget anyone I've been with. Because each person have...their own specific qualities. You can never replace anyone. What is lost is lost.
Each relationship when it ends really damages me; I never fully recover. That's why I'm very careful with getting involved because...it hurts too much! Even getting laid - I actually don't do that. I will miss of the person the most mundane things. Like I'm obsessed with little things.
Maybe I'm crazy, but... When I was a little girl, my mom told me that I was always late to school. One day she followed me to see why. I was looking at chestnuts falling from the trees rolling on the sidewalk or... ants crossing the road... the way a leaf casts a shadow on a tree trunk... little things. I think it's the same with people. I see in them little details so specific to each of them that move me and that I miss, and... will always miss. You can never replace anyone, because everyone is made of such beautiful specific details. (Smiling directly at Jesse.) Like I remember the way your beard has a little bit of red in it. And how the sun was making it glow that... that morning, right before you left. I remember that and...I missed it! I'm really crazy, right?

[Before Sunset; Richard Linklater; 2004]

23 July 2015

باید همون لحظه‌ها رو دودستی می‌چسبیدیم و وِرد می‌خوندیم که At this moment, I swear, we are infinite . باید می‌موندیم زیر همون درخت سفیدپوش فروردین و زیر بارون خیسِ خیس می‌شدیم و از جامون تکون نمی‌خوردیم. چه می‌دونستیم اگه یه لحظه فشار دست‌مون رو کم کنیم، از بین انگشت‌هامون می‌لغزه و می‌ره؟ باید کاناپه‌ی اون کافه‌ی نجات‌دهنده‌ی خوش‌رنگ رو بغل می‌کردیم و هیچ‌وقت نمی‌ذاشتیم دور شه ازمون.

«آه، ای یقین گم‌شده؛ ای ماهیِ گریز؛ از برکه‌های آیینه لغزیده توبه‌تو...»


× اون‌جایی از ه.آ.م.ی.م که تد و رابین تا صبح راه می‌رن کنار دریا و حرف می‌زنن؛ که ته‌ش رابین مث بادکنک بچگی‌های تد از دست‌ش جدا می‌شه و می‌ره بال‍ا.

16 July 2015

اگه تمام عمرمون رو صرف کنیم و خیام بخونیم، باز هم کم ه. باز هم وقتی می‌گه «ای کاش که جای آرمیدن بودی.» ، و وقتی ادامه می‌ده که «کاش از پی صدهزار سال از دل خاک چون سبزه امید بردمیدن بودی.» ، دل‌مون می‌خواد برگردیم به یکی دو سال پیش، خودمون رو بغل کنیم و بگیم که ایتس نات گانا بی الرایت؛ ایتس نات گانا بی آسام؛ ولی عادت می‌کنیم. چون خانوم پیرزاد می‌گه. بعد برگردیم به زمان حال و ادامه بدیم به زل‌زدن‌مون به کاغذی که روش آقا خیام صحبت کرده برامون.


× برای خاطر همین روزِ صدهزار سال پیش؛ که کاش از پی‌ش از دلِ خاک...

13 July 2015

۱. چرا تابستون بارون نداره آخه؟

۲. تو گرمای وسط ظهر تابستون، Comptine d'un Autre Été L'Après Midi می‌شنوم و دل‌م می‌خواد پشت پنجره نشسته‌باشم، بارون بیاد. مث تاقچه‌طور پشت پنجره‌ی بزرگ خونه‌ی مانیکا، که ریچ می‌نشست پشت‌ش و بیرون رو نگاه می‌کرد.
آقا تیرسن می‌دونه همه‌چیزِ دنیا رو انگار. اون‌همه Passion رو می‌فهمه؛ که حتا ال‍ان هم که خدا می‌دونه چه‌قدر دور ه، فیزیکی و ذهنی، هنوز به یادم می‌یاد. اون‌همه آفتاب رو. رنگ‌هایی که زیر نور خورشید انگار محو و بی‌جون می‌شدن رو.
آقا تیرسن می‌دونه که آدمی برای شُستنِ آفتاب‌ها، به بارون نیاز داره همیشه. همون‌طور که حضراتِ Explosions in the Sky می‌دونستن بارون رو فقط با موسیقیِ تابستونی می‌شه فراموش کرد.

۳. ایمان بیاریم به اون روزی که باد می‌اومد و می‌خواستم به‌ت بگم «پس باد همه‌چیز را با خود نخواهدبرد؛ هوم؟» و می‌دونستم جواب نمی‌دی «غبار؛ غبار آمریکا.» و نگفتم هیچ‌چی به‌ت.

۴. غبار؛ غبار آمریکا...

06 July 2015

Symphony of Illumination

ه‍.آ.م.ی.م؛ سیزن هفتم؛ اپیزود دوازدهم. همون‌جایی که تد نمی‌دونه رابین واقعاً چرا ناراحت ه و کل خونه رو ریسه‌ی نور می‌پیچه. سمفونی نور می‌سازه براش.
هرقدر لی‌لی و مارشال و بارنی دورت باشن، باز هم هیچ‌کس مث تد نمی‌شه وقتی حالِ رابین رو داری توی اون اپیزود. هیچ‌کس مث تد نمی‌دونه چی حال‌ت رو خوب می‌کنه. همون‌جا ست که فرق سمفونی نور تد و شوخی‌های بی‌مزه‌ت -که از ته دل می‌خندم به‌شون- از بین می‌ره؛ ته هردوش می‌شه هق‌هق. می‌شه آروم شدن و حالِ خوب.

05 July 2015

با نیل حرف می‌زنم و فکر می‌کنم اسمِ هرچیزی مقدس ه. نباید زیاد به کارش برد. نباید به همه یادش داد. نباید همه‌جا درموردش حرف زد. اسم، هویت ه. من اینی م که هستم چون اسم‌م ارغوان ه. اسم‌م ارغوان ه، چون این آدم م.
اسم‌ها مهم ن آخه. وقتی صدات می‌کنم بعد از هزار سال، توجه‌ت جلب می‌شه. حواس‌ت جمع می‌شه که دارم حرف مهمی می‌زنم به‌ت. شاید «اهمیت»ی نداشته‌باشه؛ ولی کی می‌تونه بگه این که یه گربه‌ی پشمالوی سیاه‌وسفید توی نیم‌متری‌ت خودش رو زیر آفتاب تمیز باغ‌فردوس کش‌وقوس می‌ده و تو حواس‌ت جای دیگه، مهم نیست؟وقتی ازت می‌پرسم به نظرت به فل‍انی بیشتر نمی‌یاد که اسم‌ش عرفان باشه و تایید می‌کنی، انگار که دنیا رو داده‌باشن به‌م. کاراکتر فل‍انی با تصوّر اسم‌ش خیلی فرق دارن و با تصوّر یه «عرفان» خیلی مشابه؛ این که تصویر ذهنی‌مون از فل‍انی این‌قدر مشابه ه قشنگ‌ترین ه. اسم‌ها هویت ن آخه.
اسم‌ها خیلی قشنگ ن آخه. یگانه ن. برای اثبات یگانگی اسم‌ها، دو تا اسم ناهمسان فرضی x1 و x2 در نظر می‌گیری برای یه شئ، که تصوّر هردو با تصویرذهنی شئ یکی باشه. گزاره‌های منطقی رو که ادامه بدی به تناقض می‌رسی؛ x1 «باید» همون x2 باشه. گریزی ازش نیست.
اسم‌ها رو نباید لوث کرد؛ اسم‌ها رو نباید عادی کرد؛ اسم‌ها رو نباید عادی کرد؛ اسم‌ها رو نباید عادی کرد؛ اسم‌ها رو نباید عادی کرد؛ اسم‌ها رو نباید عادی کرد.. اگه بدونی.

× سرخ‌پوستِ درون‌م ه شاید، که این‌همه برای اسم‌ها ارزش می‌ذاره.