پاییز انگار درِ کمدی رو باز میکنه که اون طرفش نارنیا. ماه باریکتراز حال عادیش میشه و تصویرش میافته توی جویهای خیابون ولیعصر. همهی نورهای شب نیلی و بنفش و دور میشن. آوازها نرم و آروم میپیچن لای درختهای تنها خیابونهایی از تهرانِ کثافت که واقعاً اهمیتی دارن؛ همهی عالم برای چند دقیقهی کوتاه متوقف میشه و قشر نازک برف میدرخشه روی زمین.
با همهی اینها، آقای عزیز، حاضر م تمام نارنیای خودساختهم رو تاخت بزنم با یه بار برگشتن به اون شبی که زیرلبی آواز میخوندم و انتظار نداشتم بشنوی. مراقبت که نه خیلی فاصلهمون زیاد شه و نه خیلی کم؛ کندکردن قدمهام که تا حد ممکن دیر برسیم به تهِ خیابون؛ فقط از سایههای تیره میگذشتیم و مربعهای نورانیای که نشونِ حضور آدمها بود رو دور میزدیم. صدام رو شنیدی و «چه خوب میخونی». هیچ خوب نمیخوندم، ولی همون سه کلمه شبم رو ساخت و دیگه هیچچی نمیخواستم -- حتا نارنیا.