30 November 2018


کافه‌ی اینترنت‌دار نزدیک خونه درواقع کافه نیست؛ نونوایی و شیرینی‌پزی ه که طبقه‌ی بالاش -احتمالن برای زاییدن درآمدِ بیش‌تر- میز و صندلی گذاشته‌ن و یه باریستا. نون‌های سیمیت بی‌نظیری داره و پای زردآلوش انگار از بهشت نازل شده -- خانوم‌های خوش‌برخورد پشت کانترش هم؛ تعارف که نداریم. با یه ردیف پله‌ی باریک می‌شه رسید به طبقه‌ی بالا، با سقف کوتاه و چوبی و دیوارهای آجر قرمز. عین یه اتاقک زیرشیروونی ه که باید حتمن اجاره‌ش بدی به دخترک بیست‌وچندساله‌ی لاغراندامی که قرار ه توی کارهای خونه کمک‌ت کنه در ازای غذا و جای خواب و حقوق مختصر. پله‌ها جوری چیده شده‌ن که عین تردمیل باید ازشون بالا بری؛ پای راست روی پله‌ی راست، پای چپ روی پله‌ی چپ که یک خرده بالاتر از پله‌ی قبلی ه، پای راست روی پله‌ی راستِ بالاتر، پای چپ روی پله‌ی چپِ بالاترتر. انقدر که بالاخره برسی به اتاقک زیرشیروونی‌ای که یه لامپ بزرگ ادیسونی از سقفش آویزون ه و سایه می‌ندازه روی کی‌بوردت. روی پلیورم یه کت کوتاه تن می‌کنم و می‌زنم بیرون از خونه و به قدرِ یه نخ سیگار راه می‌رم تا برسم، سیگاره رو توی زیرسیگاری‌ای که دم در تعبیه کرده‌ن خاموش می‌کنم و در بزرگ سیاه رو هل می‌دم می‌رم تو و تقریبن دماغ‌م رو به شیشه‌ی ویترین می‌چسبونم و عین کودک سه ساله دونه‌دونه‌ی نون‌ها و شیرینی‌ها رو با انگشت نشون می‌دم و از خانوم پشت کانتر می‌پرسم «این چی ه؟». «تارت سیب و دارچین.» «پای آلبالو.» «دانمارکی. ولی خب گرد ه این.» «به‌ش می‌گیم مربع میوه‌ای. این یکی روش پرتقال ه. این هم بِه. ... آلبالو ه. ... نه سیب نیست، باز هم بِه ه. اگه سیب می‌خواین پای سیب هم داریم.» «شیرینی کره‌ای.» هر بار یه شیرینی متفاوت و یه چای متفاوت سفارش می‌دم و این با «همون همیشگی»ای که بودم زمین تا آسمون فرق داره؛ انقدر که هر بار میام این‌جا که کارهای مدرسه‌م رو انجام بدم و می‌رسم به گوگل کردن دستور پخت نون‌شیرینی‌ها. باید مقاله‌های عقب‌افتاده رو تحویل بدم ولی می‌چرخم توی پینترست دنبال عکس‌های هوس‌انگیز از نون‌شیرینی.
[می‌خواهم بگویم که رابطه هم...]

23 November 2018

«ای بهارِ آرزو بر سرم سایه فکن»


باد سرد می‌اومد و تصمیم گرفته‌بودم پاییزم رو با سینما رفتن شروع کنم. تا قبل از این پاییز نبود. نا-راحتی بود و متعلق‌نبودن به هیچ‌جای جهان و ناراحتی. هیچ‌کدوم از این‌ها توی پاییزِ من جا ندارن. از سالن که زدم بیرون شب شده‌بود و هوا ابری‌تر، خیلی ابری‌تر، و ماه شبیه اون شبی که هری بالاخره فهمید سیریوس باعث مرگ مامان و باباش نشده. باد سرد می‌اومد و حاضر نبودم کلاه کت گشاد سرمه‌ای‌م رو بگشم روی سر. حالا موهام به ارتفاعی رسیده که می‌شه بافت‌ش و می‌شه بافه‌ها رو رها کرد که به هر طرف دل‌شون می‌خواد تاب بخورن. یه جفت کِش توسی و شال قرمز و رژ قرمز و کت سرمه‌ای گشاد، انقدر گشاد که آستین‌هاش تا نوک انگشت‌هام می‌رسید و اگه روزی تصمیم می‌گرفتم دست‌م رو از مچ قطع کنم، با پوشیدن کته هیچ‌کی نمی‌فهمید که این بابا دست نداره. باد سرد می‌اومد و bouquet ِ برگ‌های قشنگ رو به هم می‌ریخت. ساعت سه‌ونیم تصمیم گرفتم برم سینما، بلیت خریدم و چهار از خونه زدم بیرون. خیابون دراز جدید شبیه غریبه‌ای بود که بعد از قرن‌ها تصمیم گرفته‌بودم بشناسم‌ش و گاردهام رو جا بذارم توی رابطه-خونه‌ی سابق و برای دیت-خونه‌ی جدید رژ قرمز بزنم. صبحِ آخرِ خونه‌ی سابق فکر کردم «این پاییز هم مال من نشد» و آخرین نخ پاکت رو توی ایستگاه اتوبوسی که قرار نبود هیچ‌وقت دیگه به‌ش برگردم تموم کردم و سوار شدم به مقصدِ دانشکده‌ی سابق و وقتی در نهایت عدد ۱۳۴ توی پورتال‌م ثبت شد، انگار همه‌ی متعلقات سال‌های اخیر رو از خودم گرفته‌باشم. رهاییِ اجباریِ ناخوشایند. عین صبحِ سختِ بعد از یه بریک‌آپ اجتناب‌ناپذیر. حالا، شبِ روز بعدش، تصمیم گرفته‌بودم اجازه بدم خونه‌ی جدید رو «خونه» به حساب بیارم، هرقدر ناکامل و ناکافی و بی‌انتها. خیابون دراز جدید پر از برگ‌های قشنگ بود. همه قرمز. ازشون bouquet ساختم و وقتی دیگه نمی‌شد همه رو قرص و محکم با یه دست نگه داشت، یه کِش توسی رو باز کردم از دور بافه‌ی موهام و پیچیدم دور ساقه‌ها و موهای نیمه‌خیس‌م همون‌طور ولو تو باد سرد و نور ماهِ پشت ابرها رو حس می‌کردم که افتاده روم و باهام حرکت می‌کنه. آسمون عین اون شبی شده‌بود که هری تونست جونِ خودش و سیریوس و هرماینی رو نجات بده و صد تا دیوانه‌ساز رو با یه طلسم دور کنه بفرسته پشت دیوارهای هاگوارتز. شال قرمز و رژ قرمز و یه دونه کِش توسی و کت سرمه‌ای گشاد، انقدر گشاد که آستین‌هاش دست‌هام رو می‌پوشوند و باعث می‌شد شبیه ادواردِ دست-برگِ‌پاییزی به نظر برسم از دور. یا شبیه درختی که یه کت گشاد تن‌ش کرده‌ن؛ چون عادت مسخره‌ی انسان که دل‌ش می‌خواد همه‌چیز رو شبیه خودش ببینه و گردن حیوون‌هاش کراوات می‌بنده و روی تخته‌سنگ‌ها چشم و دهن می‌کشه و کت تنِ درخت می‌کنه. فکر کردم «درخت بودن خیلی هم بد نیست انگار» و خنده‌م گرفت به خودم که همیشه می‌خواستم درخت باشم و اندکی مونده به بیست‌ودو سالگی حقیقتن پیوستم به‌ش. رفته‌بودم «گرگ‌بازی» ببینم که پاییزم شروع شه و وقتی از سالن زدم بیرون که شب شده‌بود و باد سردتر از قبل و ماه قایم پشت ابرهای نازک، شبیه شبی که هری برای اولین بار در عمرش یه گرگینه رو در حال تغییر شکل دید. بعد از اون فیلم دیگه هیچ بعید به نظر نمی‌اومد که از پشت درخت‌ها پروفسور لوپین نزدیک شه به‌م. پوست لب‌م رو بی‌توجه کنده‌بودم حین فیلم و رژ قرمز و خون روی لب‌م از هم قابل تشخیص نبودن دیگه. خونه-رابطه‌ی جدید اضطراب‌های جدید هم داره لابد، که نکنه به حد کافی خوش‌مون نیاد از هم و نکنه اون چیزی که خیال‌ش رو می‌کردم نباشه و نکنه نتونم پیش‌ش بمونم و جبرِ جهان از هم جدامون کنه و نکنه نکنه نکنه -- خونِ روی لب‌م زیادتر می‌شد و احتمالن دیگه بیشترِ قرمزی از رژ نبود. با bouquet برگ‌هام خیابون دراز جدید رو پیاده می‌رفتم تا تَه و خیره بودم به آسمون، که با اون شب مو نمی‌زد. شبی که هری تونست صد تا دیوانه‌ساز رو از خودش دور کنه و جون سالم به در ببره.

فردا صبح بیست‌ودو ساله می‌شم و بیست‌ویک‌سالگی‌کردن و دووم آوردن احتمالن تا ابد سخت‌ترین کاری ه که ازم خواسته‌ن انجام بدم.

پی‌نوشت. وقتِ تایپ‌کردنِ این‌ها داره توی کافه‌ی اینترنت‌دارِ نزدیک خونه «بهار دلنشین» بنان پخش می‌شه که به طرز مسخره‌ای مرتبط با موقعیت؛ این شد که عنوان.

03 November 2018

Old and Cold and Tired and Useless and Toothless


سیزده چهارده ساله بودم که برای اولین بار بنا کردم به سریال دیدن. طبعن اولین گزینه‌م فرندز بود، بس که همیشه در پس‌زمینه حضور داشت و بس که همیشه صدای کرکر خنده‌ی خواهر به اپیزودهای مختلف توی خونه پخش. فرندز می‌دیدم و خیال می‌کردم بزرگسالی همین ه دیگه؛ چند نفر دوستِ همراه و موقعیت‌های بزرگسالانه و شغل و بی‌شغلی و رابطه‌های مختلف عاطفی -یا غیرعاطفی- و الخ، که با مسخره‌بازی تلطیف می‌شن و حل می‌شن به مرور زمان و ته‌ش هم هپی‌اندینگ؛ همه‌چی جمع می‌شه و می‌شینه درست سر جاش تو پازل.
کسی به‌م نگفته‌بود که از این خبرها نیست. سیزده چهارده ساله بودم و امیدوار و بی‌خبر.
جهنمی‌ترین تابستون عالم به‌م ثابت کرد که جهان هیچ هم سیت‌کام نیست. بعد از هشت نُه سال به‌هرحال سخت ه قبول کردن مسائلی که مدت‌ها برای خودت شکراندودشون کرده‌یی. مامان که گفت برو برای خودت محل سکونت پیدا کن، اولین چیزی که به ذهن‌م رسید آتیش‌سوزی خونه‌ی ریچل و فیبی بود که بعدش یکی رفت پیش جویی موند و یکی پیش مانیکاچنلر، اسباب‌کشی حداکثر دو ساعته و با زیر ده عدد کارتن، در انتها هم کشوی خودت رو داری و تخت خودت و جایگاه‌ت در جهان مشخص. گفتم عیبی نداره، نگران من نباشین، می‌گردم دنبال خونه. پنج ثانیه بعد واقعیت تُف شد توی صورت‌م. تنها دوستِ همراهی که می‌شد پیش‌ش موند ماهِ قبل مهاجرت کرده‌بود و الباقی ذره‌ای اختیار از خودشون (و کاناپه‌ی اضافی در خونه‌شون) نداشتن که بتونن یک ماه بپذیرن‌م. زدم به توییتر که کسی رو می‌شناسین که هم‌خونه‌ی بی‌دردسر صبح‌بروشب‌بیای بی‌مشکل‌باحیوانات‌خانگیِ غذانخور بخواد و توی اجاره خونه و کوفت هم شریک شه؟ هیچ. چند نفر همون زیر ریپلای زدن به‌م گفتن برو پانسیون. قیمت پانسیون و خوابگاه و هاستل -حتا- سر به آسمون می‌کشید و با جیب من فقط می‌شد قاقالی‌لی اجاره کرد، اون هم برای چند روز و نه یک ماه. توی سایت‌های وطنی بگرد دنبال خونه‌ی مبله‌ی اجاره‌ای و زیر لب زمزمه کن درود بر تولید ملی و افتخار ملی، آهنگ حماسی‌های سالار عقیلی‌ای کسی هم پخش در پس‌زمینه. حتا یه زیرپله هم نیافتم که به لعنت خداوند بیرزه. داشت گریه‌م می‌گرفت و همه -هرکسی که پیش‌ش اندکی چسناله کرده‌بودم و هرکسی که توییت کذا رو دیده‌بود- با ژست من‌خیلی‌نگران‌توئم ازم می‌پرسیدن چیزی شده که یک‌هو دنبال خونه می‌گردی؟ می‌خوای مستقل شی؟ از پس هزینه‌هاش برمیای با این وضع اقتصادی؟ دانشگاه‌ت چی پس؟ خونه‌تون چی شد راستی، بازسازی کردین؟ می‌خواستم تلفن‌م رو بکوبم زمین که هزارتیکه شه و یادم می‌افتاد که نصفِ همین رو الان با فروش کلیه هم نمی‌تونم دوباره بخرم. درود بر یازده‌دوصفر، تا وقتی که نیاز به گوگل‌مپ و اینترنت -برای توهمِ در تماس بودن با عزیزان خارج از مرزها- نداشته‌باشی. جهان سیت‌کام نیست و نه جونم، هیچ مانیکایی قرار نیست به‌ت اتاق مهمون‌ش رو تعارف کنه و در ازاش ازت بخواد بالای سینک کوکی‌های تازه‌دم -معادل شیرینیاییِ اصطلاح‌های چایی‌ای چی می‌شه؟- رو خرت‌خرت گاز بزنی.
سیزده چهارده ساله که بودم خیال می‌کردم بیست‌وچندسالگی خیلی زیاد ه و حالا کو تا برسم به‌ش. تو خیال‌هام خودم رو مستقل و منفرد و قدبلند و بی‌جوش می‌دیدم با ابروهای تمیز برداشته‌شده، در آستانه‌ی فارغ‌التحصیلی از رشته‌ی موردعلاقه‌م، کسی نیست که بابت صِدام یا سلیقه‌م به‌م بخنده و هر روز خدا قهوه‌م به راه. هرگز قهوه‌خور نشدم، قدم بلندتر نشد و ابروهام رو شیش ماه ه که برنداشته‌م. جوانی در بندِ آکادمیِ نه‌اون‌طورکه‌خیال‌می‌کردخوشایند، تنها و بی‌خانمان.

ازم پرسیدن برای هالووین امسال چی می‌خوای بشی؟ گفتم هوم‌لسِ نیویورکی و کرکر خندیدم که «به لباس‌هام هم میاد».