09 September 2019

میکروفون‌ها، نورها و چیزهای دیگر.


بی‌خودترین موسیقی جهان هم که باشه اهمیتی نداره. قبل یا بعدش اگه صدای مکالمه‌ی تولیدکننده‌هاش اشتباهی ضبط شده‌باشه، اگه میکروفون خش‌خش کنه، اگه نُتی رو اشتباه بنوازن و بعد از یه مکث کوتاه تصحیحش کنن، اگه یکی از اعضای گروه -که استثنائن این‌جا چیز خاصی نمی‌نوازه- آروم سرفه کنه یا خنده‌ش بگیره، ده‌ها بار بیش‌تر دوست‌ش خواهم‌داشت. دراز کشیده‌بودم رو چمن‌ها و رو پایین‌ترین شاخه‌ی اون درختی که سایه انداخته‌بود رو صورت‌م یه گربه‌ی نارنجی لاغر نشسته‌بود و خیره شده‌بود که چه‌جوری درمورد وجه مشترک شهر ستاره‌ها و شب‌های تهران و جانک و کافه‌ی شین‌اِی حرف می‌زنم. دست راست ستون سر و گردن، کفش زرد به پا، بلوز گشاد آبی به تن، پیرهن توسی روشن روی همه‌ی این‌ها، شال سفید بین برگ‌های نوریخته‌ی خشک اون‌طرف‌تر. عین پاییز. همه‌چی عین پاییز، ولی نه کاملن -- تابستونی که داره تموم می‌شه و خورشیدش تلاش می‌کنه مثل اوایل کله‌ها رو ذوب کنه، ولی به وضوح دیگه زورش نمی‌رسه. عین همون فصلی که شهر ستاره‌ها. تابش نورِ سبز از بین درخت‌ها، عین نور پشت سر میا وقتی می‌خواد کلمه‌ی رستوران رو ادا کنه و خنده‌ش می‌گیره وسط آواز. گفتم می‌دونی از چیِ لالالند خوشم اومد اولین بار؟ این که آدم‌های معمولی ن. این که آواز می‌خونن و خنده‌شون می‌گیره و تپق می‌زنن و اشتباه می‌کنن.

میکروفون‌ت خش‌خش می‌کنه و همین‌ش قشنگ ه. همین واقعی‌بودن‌ها ست که ده بار قشنگ‌تر از باقی جهان ه.