03 July 2022

Bobbi(e)

 نوتیفیکیشن اومد که «:(». فکر کردم من که چیزی نذاشته‌م جایی که کامنت بگیره. اینستاگرام رو باز کردم و عکس سال ۲۰۱۷م رو دیدم که زیرش یه کامنت «:(» جدید اومده. عکس از آشپزخونه‌ی کوچیکِ آپارتمانِ کوچیکش بود در صبح پاییزی. کرکره‌های تاریکی که از پشت شیارهاش آبیِ بی‌جون ساعت شش بیرون زده؛ سقف کاذبی که پر از تزیین‌ها و فرورفتگی-برآمدگی‌های بیهوده‌ی مستطیلی ه؛ یخچالی که فقط چراغ ال‌ئی‌دی قرمز روی درش نجاتش می‌ده از گم‌شدن تو تاریکی صبحگاهی. فِر رومیزی -آخ که عزیزترین و مهم‌ترین عضو اون آپارتمان- و جعبه‌های فلزی بیسکویت و پاکت‌ مقوایی چای‌های کیسه‌ای هیجان‌انگیز و ظرف شفاف حاوی باقی‌مونده‌ی کیک هویج و کاسه‌های شسته‌شده‌ی روی کانتر که منتظر خشک شدن ن رو تقریبن فقط با اتکا به حافظه‌م می‌تونم تشخیص بدم حالا که در سایه‌ها فرو رفته‌ن. تک چراغِ هود تنها روشنایی عکس ه ولی. تو نورش می‌شه دید که کفگیرهای پراستفاده و دستگیره‌های سبز نعناییِ بی‌حال بالای اجاق آویزون ن به گیره‌های پلاستیکی. بطری روغن مایع و جعبه‌ی دستمال کاغذی استفاده‌شده و دستکش‌های صورتی لاستیکی روی شیر آب سینک با هاله‌ی طلایی روشن شده‌ن؛ توستر هم. زیر عکس نوشته‌م There is a light that never goes out. فکر می‌کرده‌م -فکر می‌کنم- «خونه».

مطمئن م اون سمت عکس جریان زندگی از نیم ساعت قبل‌تر شروع شده -- توی توستر دو قطعه نون جو ست که کم‌کم داغ و تُرد بشن، مطابق سلیقه‌ش. مطمئن م نور آبی ماوراییِ کتری روشن ه؛ توی قوری دو قاشق چای خشک ریخته منتظر جوشیدن آب؛ لیوان‌های شفاف بزرگ با طرح لیمو و سیبِ سبز از کشو اومده‌ن بیرون آماده‌ی چای. خونه اون ساعت‌ها ساکت بود و نبود. اون در سکوت و من در غرولندِ بی‌صدا صبحانه می‌خوردیم. تا من مبل تختخواب‌شوی راه‌راه رو می‌بستم پتو و بالشم رو جمع می‌کردم می‌ذاشتم سر جاش، اون صورتش رو می‌شست مسواک می‌زد از توالت می‌اومد بیرون تا من برم. تختش الردی آنکادر و مرتب. شارژرها و کتاب‌ها رو از گوشه‌ی هال جمع می‌کردم می‌چپوندم تو کوله‌م که با دهنِ گشاد افتاده‌بود یه طرف. اون آرایش می‌کرد، من موهام رو می‌بافتم، مانتوی بلند منطقی و مقنعه می‌پوشیدیم کفش ساق‌دار پا می‌کردیم -حتا در اوج تابستون هم کفش ساق‌دار، به عنوان پیغمبرهای انکارِ وجودِ گرما- هدفون رو وصل می‌کردیم به تلفن‌مون و می‌زدیم بیرون. در آپارتمانش بدقلق بود -هست؟- و من نمی‌تونستم درست ببندمش. دکمه‌ی آسانسور رو می‌زدم تا در رو می‌بنده و قفل می‌کنه. تا ایستگاه اتوبوس در سکوت. توی اتوبوس تا چهارراه ولیعصر و خداحافظی و روونه شدن سمت دانشگاه‌های مختلف در سکوت. صبح‌های زود حرفمون نمی‌اومد. اصولن چیزی برای گفتن وجود نداشت درمورد صبح‌های زود. تا امروز. تا اون نوتیفیکیشن «:(»، که دیدنش بی‌اختیار چشم‌هام رو پر از اشک کرد. جواب دادم قلبم ریزریز می‌شه به اون موقع که فکر می‌کنم. چند ثانیه بعد نوتیفیکشن اومد من هم همین‌طور.

شبی که از ایران رفت، واقعن و به قصد برنگشتن رفت، وسط هق‌هق‌های بی‌پایان توی نوت تلفنم شروع کردم به نوشتن یه سری کلیدواژه و عبارت. چیزهایی که با اون آپارتمان -«خونه»- به یادم می‌اومد، فارغ از ترتیب زمانی ماجراها. می‌دونستم دیگه برنخواهم‌گشت اون‌جا، که بله دوستی‌مون تموم نمی‌شه و ما به مرزها و دوری‌ها و خداحافظی‌هاغلبه خواهیم‌کرد، ولی تجربه‌ی اون خونه دیگه تکرار نمی‌شه. می‌دونستم هم که حافظه‌م روز به روز افول می‌کنه و پیری الردی شروع شده. بعد از اون شب هق‌هق‌آلود خداحافظی، که کتاب‌هاش رو کارتن کردم توی اسنپ چیدم و وسط خیابون محکم بغلش کردم و دلم می‌خواست همون‌جا دنیا به آخر برسه که بیشتر از این رنج نکشم، دیگه هیچ کلمه‌ای اضافه نکردم به نوت. سالاد کلماتم با «کارامل نمکی» شروع می‌شه و با «مکالمه‌های بین اتاق و هال بعد از خاموشی» تموم. تا ابد. قصد نداشتم حتا روزی دوباره بازش کنم بخونمش، فقط می‌خواستم یه تیکه از زمان رو حبس کنم توی یه شیشه‌ی دهن‌گشاد و همین که می‌دونستم وجود داره و مه‌آلودگیِ روزافزونِ خاطره‌هام هیچ اثری روش نمی‌ذاره برام کافی بود. تا امروز. تا اون نوتیفیکیشن.

بعد از اون شب هق‌هق‌آلود فکر می‌کردم فقط من م که دلتنگی تقریبن داره تلفم می‌کنه. جهانِ آدمِ رفته ادامه داره، گسترش پیدا می‌کنه، تازه می‌شه. جهان من چی؟ همون همیشگی که در حالت عادی هم به زحمت و با پودرقند پاشیدن رو معدود چیزهای جالب تحملش می‌کردم، ولی تیکه‌پاره‌تر. عین پارچه‌ای که با بی‌ملاحظگی تمام از وسطش یه دایره‌ی کج‌وکوله قیچی کرده‌باشن و نه تنها همه‌ی طرح‌های جالبش با قیچی رفته‌باشه، که هیچ تیکه‌ی قابل استفاده‌ای هم نمونده‌باشه ازش. همه‌ش فقط «دَمْ قیچی»هایی با لبه‌های ریش‌ریش که حتا به درد دستگیره‌ی آشپزخونه و چهل‌تیکه شدن هم نمی‌خورن. آدمِ رفته ولی دایره‌ش رو -دایره‌م رو- برداشته که وسط یه پارچه‌ی جدید بدوزه. فکر می‌کردم فقط من م که مدام برمی‌گردم به عکس‌های قدیم، نوشته‌ها، مکالمه‌های گذرا و بی‌اهمیت. اون -نه فقط اون، همه- داره کلاژش رو کامل می‌کنه و من عین وزیر اعظم نشسته‌م بالای سرِ بازمونده‌های کفش شیشه‌ای شکسته‌ی سیندرلا و برای سرنوشت شومم اشکِ دراماتیک و اغراق‌شده می‌ریزم. می‌دونستم هم که این‌جور نیست، که لابد اون هم دلتنگِ خونه ست، شاید گاهی دلتنگِ من. عقلم هنوز تمام تلاشش رو می‌کرد که نذاره صبح تا شب و شب تا صبح -آخ، مخصوصن شب تا صبح- حس کنم انقدر دلتنگ چیزها و کَس‌ها و جاها م که بهتره خودم رو بکُُشم.

بعد از دو سال، دلتنگیِ کشنده‌م کم‌کم تبدیل شد به حبس کردن خودم تو گوی بلورینِ همسترها. راه می‌رفتم و می‌دیدم و می‌شنیدم و حرف می‌زدم، ولی نمی‌تونستم لمس کنم. ضریب انکسار شیشه باعث می‌شد جهان رو گاهی با اعوجاج مسخره‌ای ببینم یا صداها رو نویزی و دور و گنگ بشنوم. خودم بودم و خودم و صدای کرکننده‌ی نفس‌هام و وسواسِ دائمِ این که خودم رو نگه دارم، قل بخورم، ادامه بدم، فرو نریزم. که پایان‌نامه رو بنویس، دفاع کن، فارغ‌التحصیل شو، کار پیدا کن و تمام روز به بچه‌هات فکر کن که چقدر دوست‌داشتنی و چقدر غیرقابل‌تحمل ن، سریال و فیلم و کتاب و گروه‌های متعدد کتاب‌خوانی و پروست و مسئولیت‌های رندوم موقت و دوست‌های جدید و جاهای جدید و کارهای جدید و عروسی‌های غیرمنتظره و سفر، هرچی، مطلقن هرچی. فقط فرو نریز.

تا امروز. امشب؟ یک لحظه نگاهم از اسکرین لپ‌تاپ می‌افته به باقی اتاق که تاریکِ تاریک شده. گوشه‌ی بالا سمت راست لپ‌تاپ: نه و بیست دقیقه‌ی شب. شام نخورده‌م و ساعت‌هاست که زور می‌زنم خودم رو کلمه کنم. نوتیفیکیشن :( و من هم همین‌طور هنوز روی صفحه‌ی قفل‌شده‌ی تلفنم مونده‌ن. چهارزانو نشسته‌م رو صندلی، انگار می‌ترسم پام به زمین برسه. انگار شکسته‌های گوی بلورین ریخته باشن پایین پام رو زمین و باید مراقب باشم جایی‌م نبُره. 


Somebody crowd me with love. Somebody force me to care. Somebody let me come through -- I'll always be there, as frightened as you, to help us survive being alive.