11 February 2024

Still There, Vol. 2

یک. 
داشتیم وسط ترافیک دمِ مهرآباد می‌دویدیم. توت‌بگ پرتقال‌هام عین آونگ تو هوا می‌چرخید و می‌کوبید به پهلوم و با خودم فکر می‌کردم واقعن لازم بود سه کیلو پرتقال خونی؟ چند ثانیه یک بار سرم گیج می‌رفت و مجبور می‌شدم نگاهم رو از «ترمینال ۲»ی عظیم قرمز بردارم و سرعت رو کم کنم، می‌دیدمش که جلوتر از من داره می‌دوه و ترولی‌های حمل بار رو جوری دور می‌زنه که انگار تمام عمرش داشته سعی می‌کرده خودش رو به هر قیمتی هست به اون هواپیمایی برسونه که مسافرهاش از گیت آخر هم رد شده‌ن و کری‌آن‌هاشون رو بالای سر جا داده‌ن و نگاهشون که می‌افته به دو صندلی خالی ردیف ده، با خودشون می‌گن واه، مردم چقدر پول دارن برای هدر دادن و خبر ندارن که مردمِ موردنظر دقیقن سه ساعت توی ترافیک مونده‌ن و کماکان نرسیده‌ن. نفسم بند اومده‌بود و باد یخ رو دیوانه‌وار فرو می‌دادم و سینه‌م تیر می‌کشید، که نمی‌دونستم به خاطر سطح آدرنالین ه یا سرمای شدید یا سیگارهایی که اخیرن عین نقل و نبات. دم ورودی وایساد چمدونم رو گرفت و وقتی بهش ندادم شوخی کرد که معلومه نظامیِ خوبی نمی‌شی که سرپیچی می‌کنی و تو جلوتر برو ببین چیکار می‌شه کرد، بلیت‌ها پیش توئن. از دوردست‌ها، انگار از تهِ چاه، صدای گزارش فوتبال نیمه‌نهایی جام ملت‌های آسیا. پاهام سست شد نشستم کف زمین. یعنی اصلن امکان نداره رد شیم؟ خانوم جا موندین دیگه، می‌خواین رد شین که چی بشه. نگاهش کردم که ازم عقب مونده‌بود و دوتا چمدون رو دنبال خودش می‌کشید می‌اومد پیشم. چی شد؟ش رو که بی‌جواب گذاشتم اضافه کرد فدای سرت هانی، بالاخره توی بیست‌وهفت سال زندگی باید یه بار تجربه‌ی جا موندن از هواپیما رو هم داشته‌باشی دیگه. سفری که خدا می‌دونه چقدر توی شش هفته‌ی اخیر فکرش رو کرده‌بودم خیلی راحت از دستم می‌رفت. بیا حالا بریم بپرسیم، شاید بازم بلیت باشه. نه. می‌خواستم گریه کنم همون‌جا کف مهرآباد و آروم بودنش حیرت‌زده‌م می‌کرد. شش هفته دوریِ تقریبن مطلق باعث نمی‌شد لیاقت سه روز سفر رو داشته‌باشیم واقعن؟ چهل‌وپنج روز سرشار از رنج و ملال و خستگی تموم شده‌بود و خوشی‌ای به این کوچیکی هم در ادامه‌ش نه؟


دو.
لب صخره‌ها نشسته‌بودیم من و پری‌سا و نسیم. خورشید می‌رفت که غروب کنه. همون‌جای پارسال نشسته‌بودیم ولی دریا خیلی آروم‌تر، خورشید خیلی کوچیک‌تر. تلفنم زنگ خورد که ما رسیدیم، کجایین. بگو پیشِ شترهاییمِ نسیم -- شوخیِ باقی‌مونده از پارسال، خنده‌های عین خنده‌های پارسال. پری‌سا دست کرد یه مشت شن برداشت. بامزه ست، این چند ماه همه‌ش داشتم به همه می‌گفتم زندگی‌م داره عین شن از بین انگشت‌هام می‌ریزه پایین و الان واقعن دارم تجربه‌ش می‌کنم. مشتش رو که باز کرد بیشتر شن‌ها ریختن زمین. نگاه کن ولی، همه‌ش نریخته. چهار ردیف باریک هنوز روی انگشت‌هاش باقی بود. آره، ولی کافی ه همین‌قدر یعنی؟ نمی‌دونستم. سر بالا کردم نگاه کردم به خورشید که حالا یه لایه‌ی باریک ابر روش رو گرفته‌بود و فقط نوار قرمزی ازش پیدا. انگشت‌هام رو کردم تو شن و سعی کردم اشک‌هام نریزن. نمی‌دونم. شاید همین رو باید بچسبی. شایدم نه. بچه‌ها پیدامون کردن نشستن پیشمون، نسیم سر گذاشت رو شونه‌م. زیرانداز می‌خواین؟ نه بابا خوب ه همین‌جوری. روبان قرمز باقی‌مونده از خورشید با سرعت مسخره‌ای فرو می‌رفت تو مهِ نقره‌ایِ افق. بلندشدنی که شن‌ها رو از دامنم می‌تکوندم فکر کردم باورم نمی‌شه این‌جام، باورم نمی‌شه بلیت گیر آوردیم، باورم نمی‌شه پیش این آدم‌هام.


سه. 
چرا حالا کیش؟ مگه نمی‌دونستی نمی‌شه توی یه رودخونه دو بار پا گذاشت؟ گفته‌بود همه‌ش بستگی داره به این که تجربه‌ی «کیش بودن» رو چی تعریف کنی. از پارسال چی ثابت مونده مگه؟ امسال نرفتیم طلوع رو ببینیم، دوچرخه‌سواری دوتایی نکردیم دور جزیره، وقت و بی‌وقت تو دریا پا نذاشتیم. از آدم‌های اون سفر یکی کم شده، اون هم به معذب‌کننده‌ترین شکل ممکن که هیچ‌کدوم نمی‌دونیم چطور هندلش کنیم. شهر عوض شده و مال‌های براق و آزاردهنده جا به جا سبز شده‌ن. حتا خلوت هم نیست دیگه. حتا لب اسکله بستنی نخوردیم و صدای مرغ‌های دریایی گوشمون رو کر نکرد و درمورد آدم‌های رندوم نظر ندادیم. از کیش پارسال فقط پروست‌خونی ساحلی مونده‌بود (وای که ادا) و مستی چهارتایی نیمه‌شب (این دفعه اونی که از وسط دریا تا دم خونه گریه کرد من بودم). کیشِ پارسالم جزیره‌ی مرجانی بود و کیشِ امسال مرجان‌های نیمه‌جون، و بامزه ست که چطور به مرگ نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شیم. نمی‌دونم حالا ولی، هرجور صلاح ه لابد.