27 April 2018

Unbearable Lightnesses


صداهایی که می‌شنیدم توی سرم مث طبل صدا می‌کردن، گنگ و بی‌معنا، و چشم‌هام هنوز بسته. سوزن رو حس کردم که توی دست‌م فرو می‌ره و چند لحظه بعد رطوبت و قند سُر خوردن تو رگ‌هام. پشت پلک‌م دنیا خیس و قرمز و دردناک بود. بعدن آرزو به‌م گفت نالیده‌بودم که «دست‌م خیس شده» درحالی‌که بازو و ساعدم خشکِ خشک و ذره‌ای از رطوبت پس‌ازحمام نمونده‌بود به‌ش، انگار اصلن دوش نگرفته‌بودم. گفته‌بود «خیس نیست عزیزم. چیزی نیست. درست می‌شه الان. سرُم ه.» و من فقط «عزیزم»ش رو شنیده‌بودم. توی چهار پنج روز، تنها صدایی که ته‌مزه‌ی محبت داشت «عزیزم» خطاب‌م کرده‌بود. توی تاریکی قرمز پشت پلک، مامان رو دیدم و قطره‌های درشت اشک از چشم‌هام جاری شدن رفتن تو گوش‌هام. بعدن گفت وسط گریه‌ی بی‌اختیار تو رو صدا می‌زده‌م، دارلینگ، و مامان رو. ازم پرسید تو کی یی. جواب‌ش رو ندادم و وانمود کردم سخت درگیر رسوندن قاشق پُر مربا به دهن م و نگاه نکردن به چندین جفت چشمی که خیره شده‌بودن به‌م و دنبال کوچک‌ترین نشونه‌ای از مریضی‌های عجیب می‌گشتن. «عزیزم».
نمی‌دونستم کجا م و یادم نمی‌اومد اینی که عزیزش م کی ه. درِ آهنی‌ای رو یادم می‌اومد که رنگ سفیدش جابه‌جا از رطوبت ور اومده‌بود و زنگ‌زدگی‌ها پوشونده‌بودن‌ش و این که رو کاشی‌ها افتاده‌بودم و پاهام رو می‌دیدم که از زیر در زده بیرون. یادم می‌اومد که همه‌ی انرژی‌م رو جمع کرده‌بودم که فریاد بزنم «کمکم کنین» -که گویا زمزمه کرده‌بودم، به جای فریاد- و دیگه هیچی بعدش نه. سرخی محض پشت پلک‌هام کات شده‌بود به صدای گنگ طبل‌مانند نازنین که ظاهرن به دکتر توضیح می‌داد چی شده. «رفته‌بود دوش بگیره» «چند روز ه که هیچی نخورده جز چند لیوان چایی» رطوبت و قند سًر می‌خوردن تو رگ‌هام و کم‌کم می‌تونستم چشم‌هام رو باز کنم. نمی‌کردم. نمی‌خواستم جایی رو ببینم. «ببین‌ش چقدر لاغر ه آخه؛ بچه به این سن -- » آرزو صدام می‌کرد و دستِ بی‌سرُم‌م رو فشار می‌داد. چشم‌هام رو باز نکردم، ولی انگشت‌هاش رو متقابلن فشردم که یعنی ببین من رو، ببین که به‌هوش م، نگران نباش، خوب م. «خیلی رنگ‌ش پریده‌بود وقتی پیداش کردیم؛ الان خیلی بهتر شده خداروشکر» صداها واضح‌تر می‌شدن ولی ترجیح می‌دادم نشن. ترجیح می‌دادم جریان سرُم تو رگ‌هام قطع شه و دیگه انگشت‌های آرزو رو حس نکنم تو دست‌م و همه‌چی همین‌جا، آخر دنیا، وسط بیابون بی‌انتها و غریبه تموم شه. پس کله‌م درد می‌کرد و حس می‌کردم از برآمدگی دردناک وسط جمجمه‌م خون می‌ریزه. می‌خواستم بگم «آرزو، ببین سرم نشکسته؟» و برامدگیه رو با انگشت‌هام لمس کنم که نشون‌ش بدم دقیقن کجا رو باید نگاه کنه -- فقط چند هجای نامفهوم از دهن‌م خارج شد و دست‌م بی‌حس‌ترین. دل‌م می‌خواست همون‌جا که مشغول ناتوان‌ترین آدم دنیا بودن م تموم شم، ولی دنیا شفاف‌تر و رنگین‌تر می‌شد هر لحظه.
چشم‌هام رو باز کردم و دست سفید بی‌حالت‌م رو دیدم، آویزون از لبه‌ی تخت، انگار مال جنازه‌ی چندروزمونده‌ای باشه. بوی کثافت می‌دادم به جای آدمی که تازه از حمام اومده‌باشه. نازنین دورتر ایستاده‌بود و با دکتر حرف می‌زد. «من؟‌ کنسر. اول سینه‌م بود، بعد زد به ریه و حالا هم که استخون.» انگار با «سرطان» خطاب نکردن‌ش چیزی از ترسناکی قضیه کم می‌شه. تی‌شرت نخی سبزش از زیر چادر نماز نازک فرمالیته‌ای که انداخته‌بود روی سر مشخص بود. «نمی‌دونم چه‌قدر مونده. بمب ساعتی ه دیگه الان‌ها. خودتون بهتر می‌دونین. کاری ازم برنمیاد.» یه لحظه نگاه‌ش افتاد به چشم‌هام؛ چادر کج‌وکوله رو روی سرش مرتب کرد و روش رو دوباره کرد به دکتر که نبینم‌ش. کبکِ زیر برف. آرزو پلک‌زدن‌م رو که دید دست‌م رو ول کرد. «سکته دادی ما رو بچه‌جون. یعنی چی آخه که غذا نمی‌خوری؟ همین می‌شه دیگه که دردسر می‌سازی برای خودت. من رو بگو که چه‌جوری بلندت کردم دست‌تنها. مهره‌های کمرم کلن جابه‌جا شدن به خاطر غذانخوردن تو.» به زور لبخند زدم که متوجه م داری دعوام می‌کنی که مشخص نشه ترس‌ت. پوست صورت‌م با همون لبخند کوچیک مضحک جوری کش اومد و -به گمونم- ترک خورد که انگار هفت لایه گِل خشک شده‌باشه روش. نشسته‌بود بالای سرم و دوخت چادرش پیدا. بوی حمام نمی‌دادم و سرُم بوی امنیت نمی‌داد و هیچ‌چیزی توی دنیا نبود که سر جاش باشه. لبخند زد به‌م، زیرلبی گفت «درست می‌شه ایشالا زود. چیزی نیست عزیزم.» و روش رو کرد اون‌طرف. تنها «عزیزم»ی که توی چهار پنج روز شنیده‌بودم و حقیقتن می‌تونست بافت‌های مختلف تن رو بشکافه برسه به قلب‌م. قطره‌های درشت اشک توی انحنای گوش‌هام شنا می‌کردن و صدای دریا می‌اومد، وسط بیابون بی‌انتها.
تا وقتی سرُم تموم شه هیچ‌کس دیگه چیزی نگفت. سوزن از پوست‌م اومد بیرون؛ پنبه‌ی استریل و چسب کاغذی روش؛ «می‌تونی خودت بلند شی؟»ِ دکتر رو با سر تایید کردم و پاهای برهنه‌م رو رسوندم به سرامیکِ کف. سرد بود. از ته دل می‌خواستم حس نکنم سرماش رو.

20 April 2018


آی‌تیونز رو باز کردم و لالایی‌ای که اولین بار یه شب بی‌انتها توی متل کثیف و بی‌تابلویی تو کاشان شنیده‌بودم رو وارد کردم به منافذ شنیداری‌م. لرزه‌ای که به‌م افتاده‌بود -از سرمای غیرمنتظره یا پس‌لرزه‌های وقایع اخیر؟- کم‌کم آروم گرفت و با پیرهنِ تن‌م یکی شدم -- هم آبی و هم سبز؛ هم آروم و هم مواج. بوی موی شامپوزده و نخ‌های هندی/پاکستانیِ پیرهن پیچیده‌بود توی بینی‌م و لالایی به زبونی که نمی‌شناختم و ملودی‌ای که نمی‌شناختم، با یه خط مستقیم متصل‌م می‌کرد به چشم‌های خواب‌آلود بچه‌هایی که هزارها کیلومتر و هزارها سال دورتر ازم و به رویاها و کابوس‌هایی که هرگز نتونسته‌بودم از نزدیک لمس‌شون کنم.
نشونه‌ی ماوس رو بردم روی آیکون گرد قرمز لست‌ف‌م. مکث. فکر کردم «این یکی فقط مال خودم ه. حداقل این بار؛ حداقل این شب.» و بازش نکردم.

06 April 2018

Of Inadequacy and Days


جاعودی چوبی با ته‌مونده‌های عودِ پریروز از میز کنار تخت منتقل شده به بغل لپ‌تاپ، سمت راست، که کمک کنه به تمرکزم. مثلن‌داستانِ کوفتی‌م که به ددلاین نرسید و مونده پادرهوا رو قرار ه تموم کنم و حتا یک کلمه جلو نمی‌ره و فقط دو دلیل می‌تونم بتراشم برای این واقعه؛ شرطی‌شدن‌م که «فقط تو کافه‌ی فلان، سر میز فلان می‌تونی بنویسی» که زیادی ادایی ه -حتا برای منِ ادایی هم دوزش بالاتر از حد مجاز- یا خاموش‌شدن مغزم نسبت به هرگونه خروجی که بشه پس از خوندن/مشاهده‌ش بالا نیاورد، که زیادی خوش‌بینانه. کله‌م اگه خفه می‌شد این‌شکلی مستاصل نبودم برای تف‌کردن جمله‌هاش.
بیرون از پنجره همه‌جا تاریک ه و چراغ سنسوردار راه‌پله‌ی خونه‌ی روبه‌رویی -که گویا با تنفس افراد هم روشن می‌شه، بنا به مشاهدات مستمر و پیگیرانه‌م- خاموش، حتا. شاید پنجره‌ی اون آشپزخونه‌ای که هر بار دزدکی از پشت‌بوم عکس‌ش رو می‌گرفتم روشن باشه، ولی انرژی ندارم برم تا دم پنجره، دماغ‌م رو بچسبونم به شیشه و تا جایی که حدقه جا داره، چشم بگردونم به بالا و راست که پنجره‌هه رو پیدا کنم. صدای مذکری که هویت‌ش رو نمی‌تونم تشخیص بدم با لحن تمسخرآمیزی توی کله‌م می‌گه «می‌خوای تاکسی بگیرم برات تا اون‌جا؟». اتاق رو تاریک کرده‌م که مثلن کمک کنه به تمرکزم، چون احتمالن از نژاد انسان نیستم و خفاش یا چنین چیزی. تنها منبع نورم شده نقطه‌ی نارنجی سوزان سر عود و مانیتور -که اگه یه درجه کم‌نورتر شه خاموش- و شیار نوری که از زیر در میاد تو. همیشه اون بیرون آدم‌های زنده وجود دارن و به زنده‌بودن ادامه می‌دن و -لابد- راضی ن از زنده‌بودن‌شون و نمی‌دونم کی می‌خوام قبول کنم این واقعیت رو.
صدای شیر آب دستشویی که می‌رسه به گوش‌م همه‌ی تلاش‌هام مبنی بر تمرکز نابود می‌شه. ته ذهن‌م با حرص می‌گم «نمی‌شه ده دقیقه زنده نباشین؟» و درجا از خودم منزجر می‌شم. نه که همیشه محبت و گل و پروانه فوران کنه بین‌مون -و نه که نکنه، هم- ، ولی آرزوی زنده نبودن‌شون دیگه سطح جدیدی از کثافت رو نمایش می‌ده. کنار لپ‌تاپ، سمت چپ، ماگ قدیمی قرمز و چای‌دم‌کن با در چوبی و تفاله‌هایی که نمی‌فهمم چطور، ولی همیشه از فیلترهای چای‌دم‌کن قسر در می‌رن و به سرزمین موعود -ماگ کهنه‌ی قرمز- می‌رسن. همون صدای مذکر تمسخرآمیز ناشناس می‌گه «تفاله‌ی چای هم نشدیم.». یارو از کله‌م نمی‌ره بیرون گویا. قید داستان کوفتی رو می‌زنم و می‌شینم لاینقطع به انتونی شنیدن و عزا گرفتن برای آخرین روز بی‌مسئولیت‌بودگی در قبال جهان واقعی. اضطراب ناآشنایی (مذکر تمسخرآمیز: «آره، درست ه، ناآشنا. تو راست می‌گی.».) توی دل‌م، یه جایی پشت ناف، شروع می‌کنه به وول خوردن و از بین نمی‌ره. «کاش حداقل وول‌خوردن‌های توی دل‌م به خاطر لمس اتفاقی یه رمزتاز بودن. تفاله‌ی چای هم نشدیم ها، واقعن.».
تپش قلب‌م هنوز به حالت عادی برنگشته و تنفس هم. گردنبند سفالی‌ای که سه سال پیش، یه روز بارونی خریدم‌ش از گردن‌م آویزون ه و درجا وول می‌خوره مدام. «برای تشخیص میزان ناسالمی روح ارغوان کافی ه یه گردنبند نخ‌دراز آویزون کنین بهش، عزیزان، و همه‌چیز رو به‌تون می‌گه. هزار بار دقیق‌تر از حساس‌ترین دروغ‌سنج‌های دنیا.» این که اتفاقی قرار ه بیفته در آینده‌ی نزدیک که هیچ ایده‌ای درمورد هیچ جزئی‌ش ندارم مضطرب‌م می‌کنه. تپه‌ی تموم‌نشدنی علم و دانش‌هایی که زورکی باید بیاموزم و از اون دانشگاه خراب‌شده بزنم بیرون هم. داستان‌های به‌ددلاین‌نرسیده هم و برنامه‌های غیرممکن و پلن‌های تخیلی‌ای که می‌دونم هرگز عملی‌شون نخواهم‌کرد. گردنبند سفالی سه‌ساله روی سینه‌م تکون می‌خوره با تپش‌ها و نفس‌های ناجور. «شاید جان‌پیچ باشه. کی می‌دونه؟ شاید یه بخشی از روح اون یاروی مذکر ناشناس توی این قایم شده و من هم که لنگه‌ی رونالد بیلیوس ویزلی؛ به راحتی می‌تونه تسخیرم کنه. کی می‌دونه؟».
دودی که بوی جنگل‌های بارونی می‌ده از جاعودی چوبی بلند می‌شه و یه لایه‌ی نازک می‌ندازه بین یه داستان ناکامل و صاحب ناکافی‌ش. صفحه‌ی Pages رو می‌بندم. فایل نیاز به سیو شدنِ دوباره نداره.

جعبه‌ی شکلات تلخ هفتادوسه‌ درصد با پنج شیش‌تا فیلتر که با نظم و ترتیب یک جا نشسته‌ن. دقیق‌تر، ۷۲.۵ درصد.
پشت‌بوم آپارتمان هفت‌طبقه‌ی پروست‌هایی که دو سال و نیم پیش کادو گرفتم و نه با کادودهنده‌ها دیگه ارتباطی دارم و نه با آدمی که اون‌موقع بودم.