31 January 2015

«Geronimo!»

روزی قطعاً آقای تیرسن عزیز را پیدا می‌کنم و هزاربار متشکر می‌شوم ازش، که خیلی وقت‌ها از وسط همه‌ی اتفاق‌های ناخواسته‌ی ناجالب جمع‌م کرده، بلندم کرده و ایستانده‌م روی پاهام. انگار بچه‌ی دوساله‌ای باشم که تازه راه‌رفتن یاد می‌گیرد و آقای تیرسن عزیز، همیشه‌مراقبِ نگران باشد برام.
Geronimo قشنگ‌ترین ست. سال‌ها و سال‌ها و سال‌ها می‌شود تجسم‌ش کرد. زندگی‌ش کرد. هزارها بار می‌شود تا تهِ خیابان دوید و جیغ زد که «!Geronimo» . هزارها بار می‌شود مُرد در تک‌تک لحظه‌های موسیقی.
شاید هم من زیادی سانتی‌مانتالِ آبکی م این روزها و فقط آقای تیرسن عزیز ست که می‌داند چه‌طور سانتی‌مانتالیسم نهفته‌م را بیدار کند. با تصویرهای قشنگ‌قشنگِ آدم‌های قشنگِ مثل‍اًخوش‌بختِ مثل‍اًخوش‌حالِ مثل‍اًهیجان‌انگیز؛ و Geronimo هیچ هم قشنگ‌ترین نیست. یک «صرفاً خوب» ست در به‌ترین حالت.
مِه.
وات‌اوِر.

While they have been eating
The rain has started falling,
Gradually gathering in strength;
What began a drizzle
Has now become torrential,
And doesn't look like coming to an end.

The two bedraggled figures
That huddle in the doorway,
With nothing vaguely waterproof to wear,
Are now secretly wishing
They'd listened to their mothers
When being told to always be prepared.

Screaming
'geronimo!',
They run for it down the road;
With an arm around her waist
He leads her to a place
He knows.

Soaked through, but happy,
They squelch up to the landing;
The room before them
Makes a welcome sight.
The coal fire is throwing
Strange shapes upon the hearthrug,
And crying out to be knelt down beside.

She pulls off her jumper
And flings it in the corner;
He picks it up and hangs it on a chair.
She puts on a record
And sings into her coffee;
He puts a blanket round her,
Sits her down
And dries her beautiful hair.

28 January 2015

Our friends will be gone away

نشسته‌بودم توی ماشین؛ ظرف بستنی‌م دست‌م بود و از فرط شکل‍ات حال‌م داشت بد می‌شد ولی نمی‌خواستم بذارم‌ش کنار. قرار بود شکل‍ات مانع از غصّه‌خوردن‌م بشه چون. 
به بهانه‌ی گربه‌ی نکبتی که هر جا می‌رفتم دنبال‌م بود -و بله من از گربه وحشت دارم چون دندون داره و می‌تونه گاز بگیره، بی‌منطق هم خودتون یید- ، فرار کرده‌بودم توی ماشین و حینِ کلنجاررفتن با اسکوپ‌های عظیم بستنی، از شیشه‌ی جلو نگاه می‌کردم به آدم‌های خوبِ توی پیاده‌رو. آرین خم شده‌بود که روی جدول برای گربه‌ی نکبت از باقی‌مونده‌ی شیرپسته بریزه. وحید و عرفان حرف می‌زدن. شایان اون‌طرف‌تر، ظرف بستنی‌ش رو می‌نداخت دور.
من؟ هیچ صدایی نمی‌شنیدم توی ماشین. چهارتا آدمِ خوبِ توی پیاده‌رو بی‌صدا با هم حرف می‌زدن. بی‌صدا می‌خندیدن. انگار سکانس آخر یکی از فیلم‌های صامت قدیمی هپی‌اندینگ هالیوودی باشه. فکر می‌کردم دفعه‌ی بعدی که همین چهارتا آدمِ خوب رو کنارِ هم می‌بینم کِی ه؛ دفعه‌ی بعدی که آرین «مادرخرج» می‌شه کِی ه. دفعه‌ی بعدی که روی چمن‌های پارک ملّت می‌شینیم، عرفان -در نقشِ «پسر خدا»- گاد می‌شه و «همه‌مون» ییم که مافیا بازی می‌کنیم کِی ه.

دهن‌م رو تلخیِ شکل‍ات پر کرد. قرار بود مانع از غصّه‌خوردن‌م بشه اون دو تا اسکوپِ گنده‌ی شکل‍اتی ولی.
پی‌نوشت. در راستای غصّه‌ها، Rivers and Roads بشنوید و باهاش بمیرید. قسمت بیستم رادیوچهرازی هم توصیه می‌شه.
پی‌نوشت. یادم نمی‌ره هشتم بهمن نودوسه رو.. :)

24 January 2015

Tell this tale to me

«گفته بودم من چه قدر معتقدم به تعبیر روانشناختی/روانکاوانه‌ی خواب‌ها؟ یک جایی قبل‌تر گفته بودم فکر کنم. این ناخودآگاه ترسناک ما، ناخودآگاهِ مرموز ناشناخته، ناخودآگاهِ ویران‌گرِ کمک‌کننده، خواب فقط یک گوشه از کلک‌هایش است. و شما نمی‌دانید که حس استیصال و ترس در خواب چه قدر قوی‌تر است، همان چند لحظه‌ای که کم و بیش متوجه خواب بودن شده‌ای ولی هیچ‌کاری از دستت برنمی‌آید. نه تغییر داستان خواب و نه از خواب پریدن. چه قدر همان مدت کوتاهِ ترس و نگرانی می‌تواند حال شما را بد کند و چه خوب که همه‌ی این‌ها فقط برای چند لحظه است.»
[متنِ کاملِ پست را از این‌جا بخوانید.]

خواب‌های مکرّر. خواب‌های ترس‌ناک‌ترینِ مکرّر که اگر تعریف‌شان کنم، بیش‌تر مضحک و مسخره به نظر می‌رسند تا ترس‌ناک. نشانه‌هایی از تابستانِ غریبِ امسال با خودشان دارند که هیچ‌وقت نمی‌خواستم دوباره یادآوری شوند. نشانه‌هایی از پاییزِ لغزانِ امسال. ناخودآگاه‌م خواب‌هایی که هیچ‌وقت ندیدم را بازسازی می‌کند و نشان‌م می‌دهد؛ هر چه بیش‌تر اذیت شوم راضی‌تر ست. هر چه بیش‌تر وسطِ خواب مطمئن باشم که چنین گذشته بر ما. هر چه بیش‌تر مطمئن باشم که تمام‌ش خواب ست و هیچ‌کاری ازم برنیاید.

بیدار که شدم، نگاه‌م افتاد به گلدان کوچک سفالی؛ به وال.ئیِ ششم مردادِ پاساژ گلستانی که توی حیاط‌ش دو بار مُردم؛ به گوش‌واره‌ی سبز و زرد. فکر کردم «شاید هنوز خواب ه.» . چشم‌هام را بستم و خوابِ پورتال لعنتی دانشگاه و نمره‌های نیامده دیدم.

پی‌نوشت. دل‌م برای تک‌تک‌تان می‌سوزد که موبو ندارید که باهاش به ریشِ همه‌چیز -من‌جمله خواب‌های گُه‌تان- بخندید و ادای «گور باباش.» بودن ساطع کنید از خودتان. آخی. آخی. -کامل‍اً جدّی.-
پی‌نوشت. Oh Love - Ane Brun . تا رستگار شوید.

17 January 2015

شب‌ها و شهاب‌ها

بعضی شب‌ها آدم بیدار می‌مونه؛ پتو رو می‌کشه روی سرش و پاهاش از اون سمت پتو می‌زنه بیرون و یخ می‌کنه. مدام از این دنده به اون دنده غلت می‌زنه. حواس‌ش نیست که خیلی‌وقت‌پیش‌ترها، دقیقاً همین ساعت‌ها، همین حال رو داشته. همین‌طور بی‌قرار. با غریب‌ترین اتفاق زندگی‌ش روبه‌رو شده‌بود و هنوز نتونسته‌بود درست بفهمدش، ولی بابت‌ش خوش‌حال‌ترین بود. فکر می‌کرد تا همیشه همین‌طوزی می‌مونه دیگه. همین‌قدر کامل و بی‌نقص. با این حساب، اون شبِ خیلی‌وقت‌پیش‌تر، دلیلِ بی‌قراری‌ش رو نمی‌دونست. نه؛ واقعاً نمی‌دونست. از کجا باید حدس می‌زد که خیلی‌وقت‌بعدتر، این‌طور بی‌هوده تقل‍ا می‌کنه برای خوب‌تر کردنِ اوضاع؟ از کجا باید می‌دونست که این‌طور هیژده‌ساله‌ای از خودش به‌جا می‌ذاره که موهاش به کمرش رسیده و حوصله نمی‌کنه شونه‌شون کنه حتّی؛ که شب‌ها یادش می‌ره عینک‌ش رو دربیاره و بره زیر مل‍افه‌ها، اون هم بعد از تمرینِ بی‌عینکی‌کردن‌های متوالی‌ش؟ 
آدمِ شب‌های بی‌خوابی، حواس‌ش فقط به حجمِ دل‌تنگی‌ش ه آخه.

و جانانِ من؛
اگه بدونی..

15 January 2015

خرگوش باهوش، شکسته‌های شیشه، سوم نوامبر 2016 و چند داستان دیگر.

یک. «خیلی وقت‌ها احساسات و کلمات گذری‌ و لحظه‌ای اند. آن قدر لحظه‌ای که نمی‌خواهی در ذهن کسی که قرار است حالا حالاها با هم باشید تصور و برداشت خاصی ایجاد کند. یا چیزهایی که در عمق وجود آدم ریشه کرده‌اند، در گوشت و خون. آن قدر درونی و عمیق هستند که می‌ترسی از آن تو درشان بیاوری و به "دوست" نشان بدهی. بعد از آن هم یک نگرانی همیشگی هست که می‌گوید دوست قرار است با این تکه از وجودت که حالا در اختیارش است، کجا برود؟»
[متنِ کاملِ پست را از این‌جا بخوانید؛ سپس با آب‌طل‍ا پنج بار از روش بنویسید.]

دو. به سرم زده‌بود که پستِ توجیهی‌طوری بنویسم، من‌بابِ این که بخخدا من آن‌طور آدمِ گاوی نیستم که تا دوست‌های جدید پیدا کرد بقیه را به هیچ‌جایش حساب نکند و مُدام از معاشرت با آدم‌های تازه بگوید و آدم‌های سابق را بگذارد کنار. توضیح بدهم که چرا، اساساً. و خب این‌طور کارها اصل‍اً نات مای تایپ خب. هیچ هم خود-توجیهی حسّ جالبی نمی‌دهد به آدم. [از آن‌جایی که به تازگی به جنبه‌ی «آی دو نات گیو وان تاینی لیتل پیس آو شیت؛ هرکی هرچی دل‌ش می‌خواد فکر کنه درموردم.»ِ وجودم پی بُرده‌م عرض می‌کنم.] و هدفِ این پست هم توجیهی‌طوربودن نیست.

سه. حال‌م میزربل‌ترین ست در ایّام اخیر. بی تعارف. به آدم‌های جدید گفته‌م؛ به خیلی از آدم‌های بسیارعزیزِ قدیمی نه. آدم‌های قدیمی مشمولِ بند یک پست می‌شوند. در حالتِ بدتر، می‌خواهند راه‌حل پیدا کنند، ریشه‌یابی کنند، یا اوضاعِ تغییرناپذیر را تغییر دهند. کارهایی که با توجه به پیشینه‌ی آدم، غیرمنطقی‌ترین محسوب می‌شوند را به روی‌ت می‌آورند. نمی‌شود صرفاً به‌شان چیزهایی گفت و ازشان خواست که فراموش‌ش کنند و کارپه‌دیم‌طور، بیایند بروید دوردور و بی‌خودی خوش کنند حال‌ت را.
فکر کرده‌بودم چه دل‌م می‌خواهد آدمِ نیمه‌غریبه و نیمه‌آشنای کیوتی باشد که بی‌دلیل سر حرف را باز کند باهام. آن‌قدری آشنا نباشد که مشمول پاراگرافِ بال‍ا شود؛ و خب با توجه به فوبیای معاشرت‌باغریبه‌های من، چندان هم ناشناس نباشد. در حدّ همین آدم‌های جدید دوروبرم. یک ترم دوستیِ دورادورِ خوش‌حال‌کننده. همین. همین‌طوری بی‌خودی شروع کند به حرف‌زدن باهام و وسط‌ش شیشه‌های خردشده‌م را بریزم بیرون؛ اوّل تکّه‌های بزرگ‌تر را محتاطانه با دو انگشت بلند کنم و بیندازم بیرون؛ بعد تکّه‌های کوچک‌تر را؛ آخرش هم خرده‌شیشه‌ها را با جارو جمع کنم یک گوشه. طوری که توی کلّ مکالمه، شیشه‌دورریختن اصل‍اً معلوم نباشد. خیلی به‌مرور و «زرنگ و فل‍ان»طور. [منشن رفیق‌ترین، در حالِ زرنگ‌وفل‍ان‌بودن : )) ایف یو ریممبر وات آی مین.] بعد که مکالمه تمام می‌شود و حرف‌ها ته می‌کشند، خوش شده‌باشم و خودم هم نفهمیده‌باشم که چه خوش.

چهار. «بلاگرها این چیزها را بیشتر می‌فهمند. غیربلاگرها اگر باهوش نباشند یا خودشان را به‌خواب زده باشند٬ می‌نشینند به چک‌کردن تاریخ‌ها٬ ربط دادن نسبت‌ها٬ پیوندها٬ جدایی‌ها. بلاگر که باشی می‌فهمی وقتی شروع می‌کنی به نوشتن از ماجرایی٬ الزاما همین دیشب اتفاق نیفتاده و الزاما اسم کسی را که آورده‌ای همانی نیست که آش را هم‌زده است. می‌دانی که آش ممکن است اتفاقا عدس‌پلو بوده باشد. سوسنگرد٬ آتن و پنج‌شنبه دوم آبان ٬1389 چهارشنبه سوم نوامبر 2016. اسامی و اتفاقات بلاگ‌ها گاهی ورای واقعیت‌اند٬ گاهی مادون آن. گاهی مخلوط با فانتزی‌اند و گاهی قفل‌شده با آرزو و خاطره. دوست داشتم وقتی این‌جا را می‌خواند در چشم‌اش حکم مجرم نمی‌داشتم. دوست داشتم بلاگ را بخواند و عدس‌پلو و آتن و چهارشنبه سوم نوامبر 2016 را درک کند. نکرد.»
[متنِ کامل پست را از این‌جا بخوانید.]

پنج. حرف‌زدن با بعضی آدم‌های جدید، مثلِ وب‌ل‍اگ‌نوشتن ست. می‌شود حقایق را کمی بال‍ا و پایین کرد و تحویل‌شان داد و بعدتر، مسئولیتی نداشت درموردش؛ چون بخشی ست برای همیشه متعلق به خودت، میلیون‌ها سال قبل از دوستی‌تان، و احتمال‍اً هیچ‌وقت برنخواهیدگشت به‌ش. می‌شود اسم‌ها را عوض کرد؛ لوکیشن‌ها را عوض کرد و تاریخ‌ها را؛ و اهمیتِ اصلِ موضوع پابرجا باشد هنوز؛ حتّی مشخص‌تر شود منظور تعریفِ قضیه. می‌شود از درونی‌ترین‌ها، طوری گفت که انگار بی‌مزه‌ترین اتفاقِ روزمره ست، و هیچ‌وقت کسی فکر نکند که موضوعِ مهمی بوده.
[البته که من سیریسلی غلط بکنم خودم را «بل‍اگر» -کلمه‌ی «بل‍اگر» را در کوتیشن‌مارک‌های ساخته‌شده با دو انگشت قرار بدهید که به بارِ سارکستیکِ به‌کاربردن این لفظ درمورد خودم افزوده شود- به حساب بیاورم؛ آن هم وقتی که آیدا و آیدا و سرهرمس و سایرین هستند و «ما کی باشیم که اظهاروجود کنیم» اصل‍اً؛ ولی خیلی راست می‌گوید این تکّه از حرف‌های خانم کنارکارما درموردم.]

شش. خل‍اصه، جغد دانای ناشناس غصّه‌ها که نه؛ خرگوش باهوشِ «چرا نشستی غصّه می‌خوری و داری هیچ‌کاری نمی‌کنی؟ بیا بریم آذوقه جمع کنیم و لونه بسازیم که زمستون بی‌چاره نشیم.»طور هم باشید کافی ست بخخدا. هق‌هق.

14 January 2015

در شهر نیست

ولی‌عصر رو -برخل‍افِ همه‌ی آشناهایی که دو ثانیه یه بار می‌دیدم- می‌رفتم بال‍ا. بچا رو وسط راه ول کرده‌بودم و دنبالِ خودخوش‌حال‌کنی می‌گشتم برای خودم تنهایی. فکر کرده‌بودم بودن باهاشون -استثنائاً این بار- حال‌م رو خوب‌تر نمی‌کنه و فکر کرده‌بودم میگرن‌م رو بدتر می‌کنه و بوی دود می‌شینه به لباس‌هام و چه‌همه انرژیِ توضیح و توجیهِ والدین رو ندارم.

Fionnuala's Cookie Jar به گوش، فکر می‌کردم چه‌همه موسیقی‌م متناسب نیست با احوال‍ات‌م. ولی‌عصرِ لعنتی رو می‌رفتم بال‍ا. چندقدمی که با اون‌ها -جمعی که ازشون فقط آزاد و هلیا رو می‌شناختم- رفتم به سمتِ شاد، خواستم که جدا شم از اون‌ها هم. لبه‌ی آستینِ کُت‌هام -بله من دو تا کُت می‌پوشم. بله روی هم می‌پوشم دو تا کُت رو. بله من خیلی احساس می‌کنم آدمِ کول یی م.- رو مچاله کردم توی مشت‌م و مجموعه‌ی مچ-ساعد-آرنج-بازو رو برف‌پاک‌کن‌طور تکون دادم، که در مکالمات با آزاد یعنی «سل‍ام» یا «خدافظ»، بسته به موقعیت. البته که چون خشم‌گین‌طور به‌نظر می‌رسید ازم، کوچیک‌ترین و محافظه‌کارانه‌ترین برف‌پاک‌کن‌م بود، ولی خب باز هم. سرم رو انداختم پایین، بندِ کیف‌م رو چسبیدم و زدم بیرون از شاد، هم‌چنان Fionnuala's Cookie Jar به گوش، که ولی‌عصرِ لعنتی رو برم بال‍ا و بهانه‌ی خودخوش‌حال‌کنی پیدا کنم.

فکر می‌کردم دی‌روز هیجان‌انگیز بود؛ و ام‌روز؟ کسالتِ محض، به انضمام تپش قلب بی‌دلیل. دی‌روز پُر-تقلب‌ترین روزِ زندگانی‌م بود -در طول هیژده سالِ اخیر- . بعدتر، همین‌طور پروانه بود که توی دل‌م به هم می‌پیچید، از فرطِ حرکتِ هیجان‌انگیز و منتظر بودن برای جواب‌ش [منشن موبو. :)) ] . در نهایت بحث و بررسی مقوله‌ی «غالب کردنِ ل‍ایف‌استایل» و حرف‌ها و پرانتزهای بی‌شمارِ جلوی دونقطه‌ها. با سه فصل درسِ نخونده خوابیدم و انتظار داشتم که فردا صبح‌ش، آخرین روزِ ترم‌یکی‌بودن‌م معجزه‌وار باشه و هیچ یادم نبود که بیست‌وچهارم ه و هیچ نمی‌دونستم که با هر سوالِ امتحان، تپش قلب‌م می‌ره بال‍اتر و با هر سوالِ مربوط به Pointer در آستانه‌ی فروپاشی عصبی قرار می‌گیرم، بی‌دلیل. فکر می‌کردم چه‌همه موسیقیِ خوش‌حال‍انه‌ی اسکاتلندی‌طور، هیچ‌وقت حال‌م نبوده. بی اغراق، بی تعارف.

نشسته‌بودم توی کافه، تنهایی، ناهار می‌خوردم برای خودم -در ساعتی که هیچ انسانِ منطقیِ عاقلی ناهار نمی‌خوره- . پاستای سبزی‌جات. هم‌مزگیِ کدو و گوجه‌فرنگی و پاستا و بادمجون و الباقی. هفت‌ماهگیِ گیاهانگی‌م رو جشن می‌گرفتم انگار. دیتای گوشی‌م رو روشن کردم که چک‌این کنم، شاید خوب‌تر شه احوال‌م. Swarm کافه وصال رو پیدا نکرد. تهِ دل‌م گفتم «به جهنّم» و توی کافه آن چک‌این کردم و حوصله نداشتم که بگردم وصال رو پیدا کنم، یا توضیح بدم که هاها من آن نبودم، وصال بودم. هر چی. مهم چک‌این کردن بود -که حال‌م رو خوب‌تر نکرد، البته- . پری‌ماه تکست داد که «حال‌ت خوش است یا ناخوش است؟» و فکر کردم چه‌همه هجومِ ناخوشی‌ها م از خودم. گفتم «ناخوش است.» ؛ Send رو زدم و اسکرینِ گوشی رو خاموش کردم و پیشونیِ داغ‌م رو چسبوندم به سرمای میز. تو کافه ناظری پخش می‌کردن و اگه تو حالِ عادی‌م بودم، موسیقیِ خودم رو قطع می‌کردم که ناظری بشنوم و های شم باهاش -بله من با ناظری های می‌شم.- . امّا حتّی زحمت ندادم به خودم که فکر کنم کدوم آلبومِ ناظری ه؛ به Fionnuala's Cookie Jarم ادامه دادم و فکر کردم چه‌همه اسکاتلندی نیستم و فکر کردم چه‌همه گرمای تابستون دور شده ازم.

پی‌نوشت. «منظومه‌ی شخصی» پیتر سلیمانی‌پور رو بخرید و گوش کنید و رستگار شید. تایتلِ پست، اسمِ یکی از موسیقی‌های آلبوم ه.
پی‌نوشت. با تشکر از موبو برای Fionnuala's Cookie Jar . بوس بت هانی. ؛؛) :-"

09 January 2015

آیا قشنگ‌تر از بانو دلپی داریم، در سرتاسر جهان خلقت؟

بانو در بیست‌ودوسالگی


پی‌نوشت. یه روز می‌نویسم که چه تحت‌تاثیرِ اون اوّلین لحظه‌های سال نودودو م. جانانِ من.. اگه بدونی.

08 January 2015

#TrueStory

- حسّ استیصال دارم آی دکتر. چه کنم؟
+ فرندز ببین؛ چایی و «نارنجی» بزن؛ صد دورِ تسبیح، ذکرِ «گورِ باباش.» استعمال کن؛ سعی کن بفهمی می‌خوای چی‌کار کنی با زندگی‌ت و تصمیمِ خوبِ زندگی‌رامتحول‌کننده بگیر -و ثبت‌ش کن توی دفترچه‌سیاهه- . به عنوانِ میان‌برنامه هم می‌تونی با والدین دعوا کنی سرِ چیزهای مسخره، و عصبانیت‌ت رو تخلیه کنی، البته.


پی‌نوشت. «نارنجی»م یه جور آب‌نباتِ پرتقالی ه که انگار از بهشت افتاده پایین، از فرطِ خوبی.
پی‌نوشت. در عبارتِ «آی دکتر» ، «آی» حرفِ ندا نیست؛ بل‌که کوتاه‌شده‌ی «آقایِ» ست. #FYI

05 January 2015

ان‌قدر که بعد از دو روزِ خوبِ متوالی، پیشونی‌م رو بچسبونم به شیشه‌ی یخِ اتوبوس، Bride of the Spirits بشنوم که مثِ ل‍ال‍ایی می‌مونه. که می‌تونه سردردِ مسخره‌ی همیشگی رو آروم کنه یه ذرّه و خنک کنه وجودم رو. که مناسب‌ترین ه برای شب-سرماهای وسایل نقلیه. ماهِ قشنگ ببینم از پنجره و عصبی نشم از ترافیکِ هول‌ناک اتوبان و به خوبی‌های آدم‌ها فکر کنم و پسِ سرم، مثِ گربه‌هه تو آلیس در سرزمین عجایب، لب‌خند بزنم. [یا حتّی شایان‌طور لب‌خند بزنم. :)) ژانرِ جدایی ه به نوبه‌ی خودش به‌هرحال :)) ] . به این فکر کنم که بعدِ امتحان، پیشِ هُدا غرغر کرده‌بودم که «دل‌م سینما می‌خواد.» و شیش ساعت بعد، نشسته‌بوده‌م توی سالن سینما، منتظرِ «ملبورن» ؛ انگار که چراغِ جادو. و فکر کنم که همین که بعد از خیلی وقت، آدم‌های جدیدی پیدا شده‌ن که باهاشون خوش ه حال‌م، که می‌تونن از حالِ «خیلی ناله دارم. :(» ببرن‌م تا خنده‌های ازتهِ‌دل، کفایت می‌کنه برای خوبیِ این روزهام.

پی‌نوشت. ذوق م به‌تون؛ گایز. :] [اشاره به دو سه فردِ خاص.]

03 January 2015

«The Years Shall Run Like Rabbits.»

یک. «کافه اخرای یوسف آباد در منویش چیزی به اسم "هانی لاته" دارد. یادم نیست خودم بودم یا خواهر یا کیمیا که پیشنهاد کرد این نوشیدنی مزه 30 سالگی میدهد. آرامش 30 سالگی و به قول خارجی ها settle شدن. در همه زمینه ها کاری، روابط شخصی و... . دلم نمیخواهد به همین زودی ها 30 سالم بشود و کلی چیزها و تجربه های خوب و بد انتظارم را میکشند ولی در حال حاضر دلم لک زده برای حال اطمینان بخش هانی لاته ی اخرا. خوابت بپرد ولی قهوه هم تلخ نباشد. هم شیرینی باشد هم انرژی.» 
[متن کامل پست را از این‌جا بخوانید.]


دو. اندوه دارم. به حدّی که غصّه‌ها محو شده‌ند.
جنس اندوه با غصّه فرق دارد. عمیق‌تر ست و بزرگ‌تر و بی‌دلیل‌تر. در کسری از ثانیه پخش می‌شود همه‌جا؛ انگار که گاز. انگار که اکسیژن، تنفس می‌کنم‌ش، زنده‌م به‌ش. و انگار که شیرِ نیمه‌بازِ متان..
صبح نمی‌خواستم چشم‌هام را باز کنم. حوصله‌ی زنده‌گی‌کردن [و نه زندگی‌کردن. این‌جا -استثنائاً- کاربرد «زنده‌گی» به‌جای «زندگی» ادای روشنفکری نیست و قرار ست بار معنایی متفاوت را برساند.] نداشتم. یک ساعتِ تمام، زیر پتو دفن شده‌بودم؛ صرفاً که فرار کنم از ساعت‌ها و روزها و سال‌های آینده.


سه. چند روز پیش، عرفان لینکِ وب‌ل‍اگِ قبلی‌م را فرستاد برام، به نیّت مسخره‌بازی. [بای ده وی، کالین' می «ارغمبو» ایز نات فانی، دود. :| :-" ] تاریخِ پست‌هاش برمی‌گشت به اوّل دبیرستان. پاک فراموش‌م شده‌بودش. عرفان را «آناناس» صدا کردم و پشت‌سرهم «مِه.» و «نات فانی» تحویل‌ش دادم [منشن موبو، که معتقد ست «نات فانی»هام «تنها جایی ه که ترسناک می‌شی» . :)) ] و دلقک‌بازی‌های معمول ردوبدل شد؛ ولی پرت شده‌بودم به اوّل دبیرستان. مونثِ چتری‌دارِ Transparentیی که مُدام می‌نوشت و از سپیده و مریم و دبیرِ انشا نظرخواهی می‌کرد و کاغذهای نوشته‌هاش -با کامنت‌های قرمز سپیده در حاشیه‌ها- را نگه می‌داشت توی کل‍اسورِ سبز. 
فکر کردم چه‌همه برخل‍افِ همیشه، منزجر نیستم از گذشته‌م. چه‌همه دوست دارم آن برهه را. دل‌م تنگ‌ش شده حتّی. فکر کردم سیزده‌ونیم‌سالگی بود. کِرمِ کتاب بودم. خیال می‌بافتم و ذوق می‌کردم به سه ترَک موسیقی‌م. سیزده‌ونیم‌سالگی بود که برای کلمه‌ها کاراکتر می‌ساختم و قصّه می‌گفتم براشان. [برای اطل‍اعاتِ بیش‌تر، این پست را بخوانید. خیلی وقت پیش، شاید دوونیم‌سال پیش، از وب‌ل‍اگِ سابق منتقل‌ش کردم این‌جا.] که هزارتا آدم ساخته‌بودم برای خودم. سناریو می‌ساختم بینِ معدود آدم‌های واقعی و بی‌شمار آدمِ ذهنی. «تنهایی، تنهایی، تنهاییِ عریان»یی نداشتم در سیزده‌ونیم‌سالگی.
و دل‌م تنگِ «کودکِ کوچک»یی که بود...


چهار.
Jesse: (In a deep, throaty voice.) “The years shall run like rabbits.“
Céline: (Opens her eyes and looks up at him.) What?
Jesse: (Shakes his head.) Nothing, nothing. I have this, uh, recording of Dylan Thomas, reading a W.H.Auden poem. He's got a great voice. Just it's like, uh...
Céline: What, what?
Jesse: (Starts with throaty voice again.)
“All the clocks in the city
Began to whir, and chime:
Oh, let not time deceive you
You cannot conquer time.
In headaches and in worry
Vaguely life leaks away.
And time will have its fancy
Tomorrow or today.“
(Back to regular voice.) Something like that.

[Before Sunrise; Richard Linklater; 1995]


پنج. ...و روزی بیست‌هزاربار می‌گویم که مشکل‌م با «زمان» حل شده؟
از همین تریبون نلسون‌طور به خودم اشاره می‌کنم و ابراز می‌دارم که «ها-ها.».


پی‌نوشت. من‌بابِ این پست، Mister K از AaRON را هم بشنوید. نکته‌ی قابل ذکر هم این که موسیقیِ مذکور را یک سال و اندی بعد از نوشتن پست مزبور شنیدم.