29 November 2016

کینگزکراس


بعد از نیم‌چه‌مهمونی‌ای که به صرف پنیر -در انواع شکل‌ها و طعم‌ها- گذشت، وقتی همه رفتن، نفری یه لپ‌تاپ گذاشتیم روی پاهامون و ن. موسیقی قشنگ پخش کرد که کارکردن‌ش رو و درس‌خوندن‌م رو قابل‌تحمل‌تر کنه. از اون لحظه‌ها بود که می‌خواستم تا ابد کش بیاد. ال‍ا فیتزجرالد و فرانک سیناترا پخش بود توی هوا و یاد ی. بودم، آقای عزیز، که تا مدت‌های مدید تنها ال‍افیتزجرالد-پسندی بود که دوروبرم یافت می‌شد. می‌تونی حدس بزنی چه بل‍ایی به سرش اومد، نه؟ همون اتفاقی که دو سال ه داره برای تک‌تک آدم‌هام می‌افته. به نوبت. برای همه‌شون یه وقتی می‌رسه که باید دور شن و هیچ‌کاری ازم برنیاد برای نگه‌داشتن‌شون. انگار ایستاده باشن توی یه ایستگاه قطار، فرض کن کینگرکراسِ لندن، از دیوار بین سکوی نهم و دهم رد شن و سوار قطاری شن که می‌ره به ناکجا و از پنجره برای من که بی هیچ حرفی دورشدن رو تماشا می‌کنم دست تکون بدن. بعد سرم رو بندازم پایین و برگردم به دنیای واقعی و منتظر باشم مسافر بعدی وارد سکوی نه‌وسه‌چهارم بشه که همون‌طور بی‌حرف بدرقه‌ش کنم.
ی. یکی از عجیب‌ترین‌ها بود. رویای فرندز-وارشدن‌مون رو کلید زد؛ خیال‌پردازی درمورد تک‌تک جزییات آپارتمان‌های روبه‌روی هم و هم‌خونه‌ها و کافه‌ی همیشگی و همه‌چی با ی. اتفاق می‌افتاد. طوری لیوان چای رو دست می‌گرفت که انگار باید ازش تابلوی رنگ روغن می‌کشیدی تا حق مطلب ادا شه. وقتی که باید سکوت می‌کرد بلد بود ساکت باشه؛ می‌دونست کِی باید حرف بزنه؛ از مچ تا وسط ساعدش دست‌بندهای چرمی و نخی رنگارنگ می‌بست و عین خیال‌ش نبود که کی چی فکر می‌کنه درموردش. ی. همیشه هاله‌ی غریبگی‌ش دورش بود و هیچ‌وقت حتا ذره‌ای کم نشد ازش. سعی هم نمی‌کرد که نزدیک شه. هیچ‌وقت به خودت زحمت ندادی بشناسی‌ش؛ نمی‌دونی وقتی می‌گم آدم عجیبی بود یعنی چی.
آقای عزیز؛
هیچ رفتنی توی تاریخ جهان، اون‌قدر روح‌م رو آزرده نکرده که تماشای دورشدن تو توی سکوی نه‌وسه‌چهارم. لحظه‌ی آخر، درست قبل از این که پشت اولین پیچ گم شی، به خودم اومدم و دیدم که نشستیم کنار هم، سریال می‌بینیم و بلندبلند می‌خندیم. کات. دیدم که لیوان چای رو دودستی گرفتی و عینک‌ت بخار کرده. کات. دیدم که به مسخره خیال‌بافی می‌کنی درمورد خونه‌هامون. کات. کات. کات. دیدم که ی. سوار قطار شده و از سکو براش دست تکون می‌دم و الکی لبخند می‌زنم که آخرین لحظه‌هاش رو خراب نکنم. دیدم که ی. رفت که بره. کات. نشستیم کنار هم، سریال می‌بینیم و بلندبلند می‌خندیم. نمی‌دونم کناری‌م کی ه. صورت نداره. کات. دیدم که ی. حلول کرده در وجودت، همون‌قدر آشنا و همون‌قدر غریبه شدی. کات. قطارت رسیده‌بود سر چندمین پیچ راه‌آهن، دود غلیظ ناموجودی از خودش بیرون داد که جلوی چشم‌هام رو گرفت و دیگه ندیدم‌ت. آقای عزیز، از همون‌موقع همه‌ی آدم‌ها موقع رفتن شبیه‌ت می‌شن، شبیه ی. می‌شن. انگار یه بخشی توی سرم بوده که بعد از رفتن‌ت، به هر جور دردی واکنش چندبرابر نشون می‌ده.
آدم‌های نیم‌چه‌مهمونی دونه‌دونه خداحافظی می‌کردن و می‌رفتن. ن. موسیقی قشنگ پخش کرد، خوش‌طعم‌ترین چیزکیک جهان رو با چای انگلیسی پایین دادم و ته دل‌م آرزو کردم که این‌همه دور نباشی و آرزو کردم که روح‌م با هر خداحافظی این‌همه آزرده نشه. آقای عزیز، شاید باور نکنی ولی می‌خواستم دیوار بین سکوی نه و ده ایستگاه کینگزکراس برای همیشه جامد و محکم باقی بمونه سر جاش، حتا به قیمت این که یه روز قطار هاگوارتز از اون‌جا رد شه و نتونم سوارش شم.

× برای نهم آذر. [چون سال‌گردها می‌یان و می‌رن، صرفاً که از رومون رد شن و نابودمون کنن. حال‍ا هر دفعه به یه مناسبت.]
× همین‌قد پراکنده و بی‌ربط ه ذهن‌م. شاید بعدترها دوباره نوشتم همین پست رو.

20 November 2016

بالای درخت گردو


شیشه‌های بلند گردن‌باریک کنارم روی زمین ردیف شده‌ن؛ آبی و نارنجی و سبز و قرمز و زرد، همه خاک‌گرفته، همه لکه‌دار. آفتاب سرد ظهرهای پاییز از اون سمت شیشه‌ی کافه میاد و تو رنگ‌های عجیب ظرف‌ها منعکس می‌شه و خودش رو پهن می‌کنه روی کفش‌هام، یه جور گرمای خزنده و تنبل نفوذ می‌کنه به پوستم، انگار دیگه سردم نیست.
آقای عزیز، کنار ظرف‌های شیشه‌ای رنگی نشسته‌م و برات نامه می‌نویسم. با مدادی که خودت به‌م دادی و گفتی «دنبال این‌رنگی‌ش بودی؟» و دنبال همون رنگی بودم. زردِ زرد. مث عسل؛ مث خورشید. هیچ‌وقت از نور خورشید خوشم نمی‌اومده. حتا یه وقت‌هایی مچ خودم رو می‌گیرم که دارم مث خون‌آشام‌ها خودم رو تو تاریک‌ترین نقطه‌های دنیا قایم می‌کنم که دست خورشید به‌م نرسه. از شیرینی غلیظ عسل هم خوش‌م نمی‌یاد. ولی در عوض عاشق پرده‌های مختلف طیف زرد م. اون روز مداد زرد رو به‌م دادی و به پهنای صورتم لبخند زدم و دلم گرم شد از این که حواست بوده. حالا نشسته‌م این‌جا و برات می‌نویسم تا یادت بیاد و حواست برگرده سر جاش.
آقای عزیز، این‌جا همه‌چیز مطابق معمول پیش می‌ره. هر روز، وقتی برمی‌گردم سمت خونه که آسمون نارنجی و بنفش شده و اتوبوس چراغ‌هاش رو روشن کرده. من هم سرم رو تکیه می‌دم به شیشه و گوش می‌دم که خانوم تعریف می‌کنه که شب‌های دیر به سرمون می‌زد دیوارهامون رو زرد روشن کنیم و می‌گه قرار بود همه‌ی لالایی‌هامون، همه‌ی علامت‌های رمزی بین خودمون یادم بمونه. برات که پخشش کردم، بی‌مقدمه مدادشمعی زرد رو برداشتی و یه مربع توپر کشیدی رو دیوار و وقتی متعجب نگاه کردمت، گفتی «دلم خواست.» . ساعت چند بود؟ دم‌دمای صبح لابد. آسمون صورتی و طل‍ایی و آبی روشن رو یادم ه و صدای گنجشک‌ها که یه لحظه هم قطع نمی‌شد. نزدیک خونه‌ت کلاغ نبود. حتا یه بار هم صدای کلاغ نشنیدم اون‌طرف‌ها. شاید هم من اشتباه یادم ه و ذهنم همه‌چیز رو داره ده‌برابر دراماتیک‌تر نشون می‌ده.
اون شب مونده‌بودم پیشت که تا صبح برات قصه‌ بگم، در ازاش معجون هیجان‌انگیزی که هیچ‌وقت فرمولش رو لو نمی‌دادی بسازی برام -- ترکیب عجیب‌غریبی که بوی دارچین می‌داد و مزه‌ی بهشت و تمام وجود آدم رو گرم می‌کرد. وقتی می‌خوردمش احساس می‌کردم یکی از دست‌ساخته‌های پروفسور اسنیپ واقعی شده: «فلیکس فلیسیس» که اسم دیگه‌ش شانس مایع ه و تا بیست‌وچهار ساعت خوش‌شانسی مطلق می‌یاره برای مصرف‌کننده‌ش. وقتی قصه تعریف می‌کردم، چهارزانو می‌نشستی روبه‌روم و خیره می‌شدی به چشم‌هام. از تماس چشمی‌ت معذب می‌شدم و نگاهم رو برمی‌گردوندم، ولی دلم می‌خواست قصه‌هه تا ابد کش بیاد که نگاه‌م کنی. نمی‌دونم یادت ه یا نه. دارم برات می‌نویسم که یادت بیاد، وگرنه من که همه‌ش رو از بر م. نزدیک صبح یه مربع زرد کشیدی روی دیوار، چون آخر قصه‌م آواز خونه‌درختی رو برات خونده‌بودم. حالا می‌فهمم که شاید اون‌موقع ته ناخودآگاهم می‌دونسته‌م قراره یه وقتی قدّ زنجیر غصه‌خوردن‌هام رو با لیست همه‌ی ویژگی‌های خوب‌ت مقایسه کنم و امیدوار باشم دومی برنده شه.
قصه‌هه توی یه خونه‌درختی می‌گذشت، روی یه درخت گردوی بلند، فقط یه صندلی راحتی داشت و شیشه‌های رنگی که از سقف آویزون بودن. باقی اتاق خالی خالی. هیچ‌کس نمی‌دونست اون‌ها از کِی اون‌جا ن. انگار مث باقی گردوها، خونه‌هه با صندلی و شیشه‌هاش یه روز یه شکوفه بوده رو همون درخت. داستان‌های اون خونه رو تعریف می‌کردم برات؛ داستان آدم‌هایی که چند روزی اون‌جا پناه می‌گرفتن و بعد از یه مدت فراموش‌شون می‌شد. تو قصه‌م همه می‌مُردن و درخت گردو فقط نگاه می‌کرد و یادش می‌موند همه‌چیز رو. آخر نداشت. می‌شد تا ابد کش بیاد. وقتی پرسیدی «آخرش چی می‌شه؟» یه جرعه از فلیکس فلیسیس‌م خوردم و دو نفر رو وارد قصه کردم که می‌خواستن تو خونه‌درختی زندگی کنن و همون‌جا پیر شن. پرسیدی «می‌میرن؟» گفتم «معلوم ه که نه. حداقل تو آواز خونه‌درختی این‌جور گفته.» بعدش برات پخشش کردم و دیدم که چرخیدی و یه مربع توپر زرد کشیدی رو دیوار پشت سرت، که مثلا ما هم شکل آوازه شیم.
آقای عزیز، این‌جا همه‌چیز مطابق معمول پیش می‌ره. مطابق معمول. یعنی این که هیچ‌چی سر جاش نباشه. تقریباً همیشه در حال دویدن م و تقریباً همیشه دیر می‌رسم. این‌قد وقت کم نمی‌آوردم قبلاها. برات می‌نویسم تا حواست برگرده سر جاش؛ حواس من رو چندوقتی ه که باد برده با خودش.
آقای عزیز، جای یه چیکّه شانس مایع توی زندگی‌م خالی ه انگار، که مزه‌ی بهشت رو با خودش بیاره و سرما رو ببره بیرون.
امضا: درخت تو
پاییز هزاروسیصدونودوپنج.

× موسیقی‌متن: The Treehouse Song - Ane Brun
× حوالی یک ماه پیش نوشتم این رو که توی پادکستی بخونم‌ش، کنار نوشته‌های نگار و شایان. حال‍ا -در آستانه‌ی بیست‌سالگی- منتشر می‌کنم‌ش به این عنوان که وصف حال تمام این سال‌ها بوده، گیرم با کم و زیاد و تمام اغراق‌ها و خیال‌پردازی‌ها. چون اصل‍اً مگه همه‌ی این بیست سال چی زنده نگه‌مون داشته‌بود جز خیال‌پردازی؟
× شاید پست دیگه‌ای هم نوشتم برای سوم آذر.