02 December 2016

مقصد: چندین و چند کیلومتر به سمت شمال‌غربی





آقای عزیز؛
یادم نمی‌یاد چند وقت پیش بود که سرمون رو تکیه داده‌بودیم عقب و آسمون کثافت‌گرفته‌ی تهران رو تماشا می‌کردیم. نمی‌دونم اگه این‌همه هوای این‌جا افتضاح نبود چه اتفاقی ممکن بود بیفته برامون. نمی‌دونم چند میلیون ستاره داشتن از اون گوشه‌ی کهکشان نگاه‌مون می‌کردن و توی جلسه‌ی سرّی‌شون تصمیم گرفته‌بودن نذارن بیشتر از «یک دقیقه‌ی تمام شادکامی» داشته‌باشیم. تنها چیزی که می‌دیدیم ماهِ گرد و کامل بود و سه تا نقطه‌ی نورانی که مثلث شده‌بودن، درست بال‍ای سرمون، توی زمینه‌ی خاکستری تهران. خیلی سرد بود هوا -- شاید هم من این‌طور یادم ه. خودت می‌دونی که چه‌قد سرما رو عاشق م. همیشه دوست دارم تصور کنم سردم ه. بی‌مقدمه گفتی «بریم گربه بگیریم بابا.» . خندیدم که بریم مزرعه‌دار شیم اول، گربه‌داری پیش‌کش. تنها صدایی که می‌اومد پاشنه‌های تق‌تقی کسی بود که از اون سمت خیابون رد می‌شد؛ تو هم گاه‌وبی‌گاه سرفه می‌کردی و آروم مشت می‌زدم به بازوت که سیگار نکش، سیگار نکش، سیگار نکش، سیگار نکش. شال‌گردن‌م رو سفت پیچیده‌بودم دورم و همه‌چیز اطراف‌مون خوش‌بخت بود، گیرم شادکامیِ یک دقیقه‌ای. اما آیا این نعمت برای سراسر زندگی انسان کافی نیست، آقای عزیز؟
تصویرهای آیسلند رو که می‌بینم اولین چیزی که یادم می‌یاد تو یی. دوهزارتا پیج از عکاس‌های آیسلندی رو توی اینستاگرام فالو کرده‌م، جوری که تک‌تک اتفاق‌های ریکیاویک (و غارهای یخ‌زده‌ی اطراف و شفق‌های قطبی و حیوون‌های وحشی‌ای که به نظرم قشنگ‌ترین‌های دنیا میان و فقط اون‌جاها می‌شه پیداشون کرد و پلیورهای قشنگ اسکاندیناوی‌طور) هر روز توی تلفن‌م حاضر باشه. کم‌کم حس می‌کنم خودم هم اون‌جا م -- توی یکی از خونه‌های شیروونی‌قرمزِ برف‌گرفته‌ی کنار خیابون اصلی نشسته‌م کنار شومینه و با صدای بلند کتاب می‌خونم که بشنوی. گربه‌ی کذا هم لم داده روی بهترین گوشه‌ی مبل یه‌نفره (که به عنوان کاناپه استفاده می‌کنیم‌ش) و چرت می‌زنه. شبِ ریکیاویک رو از پنجره تماشا می‌کنیم و دریاچه رو و گوزن‌های وحشی‌ای که اون بیرون پرسه می‌زنن و دو لیوان چای‌دارچین که ازشون بخار بلند می‌شه. به شدت سانتی‌مانتال‌مآبانه و لوس.

آقای عزیز؛
ریکیاویک حوالی کریسمس خیلی قشنگ ه. می‌دونستی؟
ریکیاویک، ساعت دوازده شب سال نو.
می‌شه لمید توی کاناپه و گربه‌دار بود و آسمون رو تماشا کرد. همون‌طوری تو سکوت مطلق.

[ نهم آذر نودوپنج ]

3 comments:

Anonymous said...

عالی :)
خوب مینویسی

راموک said...

نمیدونم چرا ولی بچه‌گی‌م و احساس سرخوشش میاد جلوی چشمم وقتی سقف‌های رنگی و خیابون‌های ایسلند رو می‌بینم.

Unknown said...

خب فاک.