بعد از نیمچهمهمونیای که به صرف پنیر -در انواع شکلها و طعمها- گذشت، وقتی همه رفتن، نفری یه لپتاپ گذاشتیم روی پاهامون و ن. موسیقی قشنگ پخش کرد که کارکردنش رو و درسخوندنم رو قابلتحملتر کنه. از اون لحظهها بود که میخواستم تا ابد کش بیاد. الا فیتزجرالد و فرانک سیناترا پخش بود توی هوا و یاد ی. بودم، آقای عزیز، که تا مدتهای مدید تنها الافیتزجرالد-پسندی بود که دوروبرم یافت میشد. میتونی حدس بزنی چه بلایی به سرش اومد، نه؟ همون اتفاقی که دو سال ه داره برای تکتک آدمهام میافته. به نوبت. برای همهشون یه وقتی میرسه که باید دور شن و هیچکاری ازم برنیاد برای نگهداشتنشون. انگار ایستاده باشن توی یه ایستگاه قطار، فرض کن کینگرکراسِ لندن، از دیوار بین سکوی نهم و دهم رد شن و سوار قطاری شن که میره به ناکجا و از پنجره برای من که بی هیچ حرفی دورشدن رو تماشا میکنم دست تکون بدن. بعد سرم رو بندازم پایین و برگردم به دنیای واقعی و منتظر باشم مسافر بعدی وارد سکوی نهوسهچهارم بشه که همونطور بیحرف بدرقهش کنم.
ی. یکی از عجیبترینها بود. رویای فرندز-وارشدنمون رو کلید زد؛ خیالپردازی درمورد تکتک جزییات آپارتمانهای روبهروی هم و همخونهها و کافهی همیشگی و همهچی با ی. اتفاق میافتاد. طوری لیوان چای رو دست میگرفت که انگار باید ازش تابلوی رنگ روغن میکشیدی تا حق مطلب ادا شه. وقتی که باید سکوت میکرد بلد بود ساکت باشه؛ میدونست کِی باید حرف بزنه؛ از مچ تا وسط ساعدش دستبندهای چرمی و نخی رنگارنگ میبست و عین خیالش نبود که کی چی فکر میکنه درموردش. ی. همیشه هالهی غریبگیش دورش بود و هیچوقت حتا ذرهای کم نشد ازش. سعی هم نمیکرد که نزدیک شه. هیچوقت به خودت زحمت ندادی بشناسیش؛ نمیدونی وقتی میگم آدم عجیبی بود یعنی چی.
آقای عزیز؛
هیچ رفتنی توی تاریخ جهان، اونقدر روحم رو آزرده نکرده که تماشای دورشدن تو توی سکوی نهوسهچهارم. لحظهی آخر، درست قبل از این که پشت اولین پیچ گم شی، به خودم اومدم و دیدم که نشستیم کنار هم، سریال میبینیم و بلندبلند میخندیم. کات. دیدم که لیوان چای رو دودستی گرفتی و عینکت بخار کرده. کات. دیدم که به مسخره خیالبافی میکنی درمورد خونههامون. کات. کات. کات. دیدم که ی. سوار قطار شده و از سکو براش دست تکون میدم و الکی لبخند میزنم که آخرین لحظههاش رو خراب نکنم. دیدم که ی. رفت که بره. کات. نشستیم کنار هم، سریال میبینیم و بلندبلند میخندیم. نمیدونم کناریم کی ه. صورت نداره. کات. دیدم که ی. حلول کرده در وجودت، همونقدر آشنا و همونقدر غریبه شدی. کات. قطارت رسیدهبود سر چندمین پیچ راهآهن، دود غلیظ ناموجودی از خودش بیرون داد که جلوی چشمهام رو گرفت و دیگه ندیدمت. آقای عزیز، از همونموقع همهی آدمها موقع رفتن شبیهت میشن، شبیه ی. میشن. انگار یه بخشی توی سرم بوده که بعد از رفتنت، به هر جور دردی واکنش چندبرابر نشون میده.
آدمهای نیمچهمهمونی دونهدونه خداحافظی میکردن و میرفتن. ن. موسیقی قشنگ پخش کرد، خوشطعمترین چیزکیک جهان رو با چای انگلیسی پایین دادم و ته دلم آرزو کردم که اینهمه دور نباشی و آرزو کردم که روحم با هر خداحافظی اینهمه آزرده نشه. آقای عزیز، شاید باور نکنی ولی میخواستم دیوار بین سکوی نه و ده ایستگاه کینگزکراس برای همیشه جامد و محکم باقی بمونه سر جاش، حتا به قیمت این که یه روز قطار هاگوارتز از اونجا رد شه و نتونم سوارش شم.
× برای نهم آذر. [چون سالگردها مییان و میرن، صرفاً که از رومون رد شن و نابودمون کنن. حالا هر دفعه به یه مناسبت.]
× همینقد پراکنده و بیربط ه ذهنم. شاید بعدترها دوباره نوشتم همین پست رو.
No comments:
Post a Comment