29 November 2015

لیل‍ا، ای سبزه‌پیرهن

خیابون‌های شب خوش‌حال‌تر ن. تنهاتر ن. نور چراغ ماشین‌ها چند لحظه روشن‌شون می‌کنه، سایه‌های درخت‌ها، ساختمون‌ها، به اندازه‌ی تمام خیابون کِش می‌یان؛ آدم‌های ماشین رد می‌شن و خیابون دوباره فرو می‌ره توی تاریکی محض. حتا تابلوهای نئون هم بلد نیستن تنهایی‌ش رو از بین ببرن. سعی‌شون رو می‌کنن؛ که «هِی، بیا معاشرت کنیم.» ؛ جواب نمی‌ده ولی. خیابون‌های شب همیشه ترجیح می‌دن حرف جدی نزنن و ساکت بمونن تا کسی نفهمه چی می‌گذره تو دل‌شون.
همون‌طور که پیاده‌پیاده رد می‌شدم، دست‌هام رو فرو برده‌بودم تهِ جیب‌های کُت و آقای رضاعی لیل‍ا جان می‌نواخت برام برای بار ده‌هزارم، به سرم زد که اسم‌م رو بذارم لیلی. همون‌طور که ماه کامل چند متر جلوتر و چند متر بال‍اتر بود ازم و مث یه پنیر سوییسی گرد و بزرگ نشسته‌بود توی بشقاب سیاه، دورش دونه‌های پنیر پارمسان پودرشده پاشیده‌بودن.
لیلی بدون این که حواس‌ش باشه پاش رو کجا می‌ذاره، خیال می‌بافت. یاد روزی [که هنوز نیومده‌بود و معلوم نبود اصل‍اً بیاد یا نه] افتاده‌بود که بعدش دیگه آ. رو نمی‌دیدن. روزی که فرداش، آ. هم اضافه می‌شد به خیل جمعیتی که فرودگاه بلعیده‌بودشون. لیلی می‌رفت مهمونی، آدم‌های دوست‌داشتنی رو می‌دید، کتابی که براش خریده‌بود رو می‌ذاشت روی یه میز کوچیک، می‌نشست یه گوشه‌ی اتاق و همین‌طور فقط زل می‌زد به آدم‌های ایستاده‌ی خندان. شب‌تر، آ. رو بغل می‌کرد و سعی می‌کرد اشک‌ش نریزه پایین، یاد حرف‌هاش می‌افتاد که «نمی‌فهمم واقعاً چرا مردم ناراحت می‌شن وقتی کسی می‌ره از ایران.» و یه‌کم تهِ دل‌ش گرم می‌شد. بعد می‌خندید و برمی‌گشت توی صندلی‌ش. ل‍ابد اون موقع هم ماه همین‌طوری پنیری بوده، وگرنه باعث نمی‌شد لیلی نوزده‌ساله وسط پیاده‌روی‌ش یاد اون شب بیفته. بعد موسیقی‌ رو عوض کنه و دل‌ش بخواد اسم‌ش گُلی باشه قبل از هر چیزی. گیله‌گل باشه و گُلی صداش کنن و فرهاد قاب‌ساز ندونه چه‌جوری به‌ش بفهمونه که غریبه نیست.
خیابون رو تا ته رفتم و برگشتم. ساعت هشت شب بود و کوله‌م از همیشه سنگین‌تر؛ بارهام از همه دست‌وپاگیرتر.

تصویرساز: Akira Kusaka

No comments: