20 November 2015


شاید که قبل‌ترها، وقتی هنوز جوون بودم، روزهام با کتاب می‌گذشت. فکرهام رو از ادبیات می‌گرفتم و حال‌م عوض می‌شد. «هدیه‌ی جشن سال‌گرد» افشین هاشمی رو به عنوان کتابی که می‌تونست همه‌ی دعواها و بداخل‍اقی‌های اون رابطه‌ی کذایی رو توجیه کنه، ده‌هزاربار می‌خوندم توی اون چندماه و هر بار می‌گفتم تهِ دل، که آخخخ آقای افشین هاشمی، چی می‌شد تو می‌اومدی با هم زندگی کنیم. چه‌همه می‌فهمی مرزهای آدمی رو توی همه‌ی شرایط. چه‌همه متوجه یی که هیچ‌کس نباید به مهره‌های دست‌ساز شطرنج‌ت و شوپن‌شنیدن‌ت کاری داشته‌باشه، حتا اون که موهاش طل‍اییِ طل‍ایی بود و انگشت‌هاش قشنگ‌ترین. قبل‌ترها -جوون‌بودن‌هام- از آدم‌ها خسته که می‌شدم، می‌نشستم با سلینجر [که هنوز هم به خاطر اولین‌بارِ هولدن، محبوب‌ترین‌م ه] به عالم و آدم تف می‌نداختیم. زویی می‌شدم و هولدن می‌شدم و دور می‌شدم از بشریت. بیکار که بودم، کنکور که داشتم، هزارتا کار مهم‌تر از کتاب‌خوندن که داشتم، اون‌قدر می‌خوندم که خواب‌م می‌گرفت. مهم نبود اصل‍اً که چه‌قدر زندگی اون بیرون واقعی داره می‌شه؛ باید می‌خوندم. دست خودم نبود. باید با آقای براتیگان می‌نشستیم لبه‌ی یه پل، پاهامون رو تکون‌تکون می‌دادیم بال‍ای سر همه‌ی پست‌ترها، برام قصه‌ی مسخره می‌گفت و زمان می‌گذشت، باید سی روزِ کسالت‌بار رو توی کم‌تر از نیم ساعت خل‍اصه می‌کردیم و می‌رفتیم خونه‌هامون. باقی چیزها هیچ اهمیتی نداشتن.
حال‍ا که یه آدم تقریباًنوزده‌ساله م که تکلیف تاریخ ریاضی‌ش مقاله‌نوشتن ه و «مسئولیت» تراشیده برای خودش، آدمی که از هشت صبح تا هشت شب کسی توی اتاق‌ش نیست و مثل‍اً زندگی واقعی درگیرش کرده -اون‌قدر که فرصت نمی‌کنه تکلیف‌های فرانسه‌ش رو در طول هفته انجام بده- ، یادم نمی‌یاد آخرین باری که کتاب خونده‌م کِی بوده. هیچ قفسه‌ای توی اتاق نمونده که کتاب روش نذاشته‌باشم، هیچ نقطه‌ی خالی‌ای نیست که بشه نفس کشید توش. از کف تا سقف فقط کتاب چیده‌م. فقط چیده‌م. اون‌قدر دور ه روزهایی که تمام زندگی‌م ادبیات بود که باورم نمی‌شه وجود داشته‌ن حتا. فقط می‌خرم و کپه می‌کنم روی باقی نخونده‌ها. شاید از نشونه‌های پیری ه انبارکردنِ بی‌دلیل برای آینده‌ای که معلوم نیست وجود داشته‌باشه. آقای هنسن یه جایی می‌خوند Though we're young, I feel eighty years old . باید به‌ش بگیم در وصف پیرمردهایی که توی کوهِ انباشته‌هاشون دفن می‌شن هم دادِ سخن بده یه بار.

× با بن و ماهان رفته‌بودیم فل‍افل بخوریم، ماهان پرسید تو هم گیمر یی؟ سرم رو تکون دادم که نه، جمله‌ی «نه، کتاب می‌خونم.» رو گذاشتم همون‌جا توی دل‌م باقی بمونه. اگه بلندگفتنِ «نه، تفریح اصلی‌م کتاب‌خریدن و نخوندن‌شون ه.» باعث نمی‌شد از چیزی که فکر می‌کنن هم ویردتر به‌نظر برسم، می‌گفتم‌ش. سرم رو انداختم پایین، ساندویچ‌م رو گاز زدم.

2 comments:

Anonymous said...

Welcome to the club. And we don't even have cookies. :((

موبو said...

I guess I should stop buying you books and think of sth better instead.