24 March 2016

What are you going to do with one second?

Stéphanie: Hey, what’s this? Is it your mom’s?
Stéphane: No, that’s the one-second time machine I told you about. I finished it. For you. You wanna try it?
Stéphanie: What are you going to do with one second?
Stéphane: Well, it just adds up, and life is too precious. So, basically, you put this here [He puts a headphone on her head] Can you hear me?
Stéphanie: Yeah.
Stéphane: So… just one second. This is for the past, and this is for the future, okay? So let’s try some for the past. You have to press this button, okay?
[She presses the button]
Stéphane: Let’s try some for the past.
[She presses the button again]
Stéphane: Let’s try some for the past.
Stéphanie: Hey, it’s working! Amazing scientific breakthrough. [presses the button] –entific breakthrough. [She goes for another push, he stops her]
Stéphane: No, wait, wait. Let’s save some for the future.
[He changes the direction of the handle. She presses the button. He suddenly hugs her.]
Stéphanie: Hey, hey, what are you-
Stéphane: Let me just- [hugs her again]
Stéphanie: Why did you do it twice?
Stéphane: The first time was the future and the second time was just the present.

[ The Science of Sleep; Michel Gondry; 2006 ]

12 March 2016

پس سالِ باد همه‌چیز را با خود نخواهدبرد؟



بخوام اگه با یه کلمه وصف کنم‌ش، «ناکافی» ه، یا «ناراضی» . هیچ‌وقت اون‌طوری نشد که باید. کتاب خوندن و فیلم‌دیدن و خیال‌بافی‌های جوون‌تربودگی‌ها همین مضرات رو هم داره. هیچ‌چیز برات کامل نمی‌شه تا ابد؛ ذره‌ای میل نمی‌کنه به اون بی‌کرانِ فوق‌العاده‌ای که توی ذهن‌ت نگه داشتی از ازل تا حال‍ا. تابلوی فرندز رو که هدیه گرفتم، فکر کردم کجا بذارم‌ش که بشه ایده‌آل‌ترین و حسودی‌برانگیزترین، هیچ نتیجه‌ای نگرفتم. گذاشتم‌ش بمونه روی بالش اضافیِ تخت اضافی، کنار پاکت درناها و رُب‌دوشامبر قرمز بلند، برای وقت مناسب؛ که خودم هم خوب می‌دونستم هیچ وقتِ مناسبی نمی‌رسه. شب‌ها قبل از این که خاموش شم، توی تاریکی، پیچ پشت جعبه‌ی موسیقی رو می‌چرخونم که کوک شه و می‌ذارم نُت‌های نصفه‌ش رو اون‌قدر بنوازه که خاموش شه و با چشم‌های باز توی تاریکی مطلق نگاه‌ش می‌کنم، اون‌وقت غلت می‌زنم که سرم دقیقاً توی گودی بالش بیفته و صورت‌م رو به تلفن، که صبح بل‍افاصله با صدای Waltz [که نمی‌دونم چرا ده قرن پیش گذاشتم‌ش صدای هشدارِ «داره دیرت می‌شه برای جمع کردن مهمل‍ات زندگی‌ت» ] از خواب بیدار شم و باز توی دل‌م بگم «هنوز ناکافی ه.» ، بی‌غرغر روتختی رو بزنم کنار و وارد زندگی شم.
سال نودوچهار همون «سال بد، سال باد»ی ه که باید می‌داشتم تا قبل از بیست سالگی. ناراضی و بداخلاق بودم، بی ذره‌ای شباهت به همه‌ی هیجده سال قبل‌ش، و از اثرات قضیه اول ناتمامیت گودل در زندگی‌م رنج می‌بردم/می‌برم.

«یک نظریه «سازگار» است، در صورتی که هیچ‌گاه یک تناقض را اثبات نکند. بنا بر قضیه‌ی ناتمامیت اول گودل، هیچ نظریه‌ی اصل موضوعی که حداقل قضایای اساسی حساب را بتواند اثبات کند وجود ندارد که همه قضایا را اثبات یا رد کند. به عبارتی در هر نظام اصل موضوعی ریاضی، جملاتی تصمیم‌ناپذیر وجود دارند. طبق منطق کلاسیک و منطق ارسطویی هر گزاره‌ای یا صادق است و یا کاذب. قضیه‌ی ناتمامیت اول می‌گوید که نظام‌های اصل موضوعی که قابلیت نشان دادن توابع بازگشتی را داشته‌باشند نمی‌توانند چنین تصمیمی درباره گزاره‌های حساب بگیرند. یعنی جملاتی در این نظام‌ها وجود دارند که نه اثبات‌پذیرند و نه انکارپذیر.»


× دیدنِ اون انگشت‌ها هنوز قادر ه منو به گریه بندازه، حتا با تقل‍اکردن جلوی خانواده که بلند نشم از سر میز شام.
× موسیقی احوال نودوچهارِ لعنتی: Javier Navarrete - Pan's Labyrinth Lullaby

03 March 2016

میم عزیز؛
دوری از آدم‌ها در دو-سه هفته‌ی اخیر، ناجور به‌م ساخته و بعد از نوزده سال زندگی، تازگی‌ها طعم رهایی از قید تعلق را می‌چشم.
خوش‌حال‌ترین و آسوده‌ترینی که من.