[ Hiroshima Mon Amour, Alain Resnais, 1959 ]
23 February 2017
16 February 2017
نگاشتهشده در مجاورت چند لولهی قطور به رنگ آبی روشن در فضاهای احمقانه، بیربط و ابزورد ایتالیایی
سین عزیزم؛
اگه قرار بود چیزی جز انسان باشی، اسب میشدی. اسب وحشی.
تو دشتهای وسیع اسکاتلند میدوی و یال سیاهت پشت سر موج برمیداره و موهای ظریف قرمز-قهوهایت میدرخشه. همرنگ اون شاخهای که افتادهبود روی زمین. همرنگ موهات زیر نور خورشید بیحال زمستون.
کاش فراموش نکنی این رو. کاش فراموش نکنی روزی که بهت گفتمش رو.
قربانت
الف
12 February 2017
آقای عزیز؛
روی لبهی کاناپهی بنفش نشستهبودم و باورم نمیشد که مث همیشه متشنج نیستم؛ باورم نمیشد که از خودم نمیپرسم «اینجا چیکار میکنی؟» . چراغهای زرد رو روشن کردی، تصویر سیاهوسفید رو راه انداختی و قبل از این که کنارم ولو شی روی کاناپه، خندیدی به چیزی که یادم نمونده -- چرا باید یادم میموند اصلاً؟ حواسم که جای دیگه بود، تمام و کمال؛ توی سرم هم فقط یه تودهی نرم و آرومِ آبی بود که زیر نور چراغها سبزتر به نظر میاومد.
Hey little bird, fly away home, your house is on fire, your children are alone
آخرین مرد پخش شد. «چشمهات رو ببند. چی میاد تو سرت؟» جوابِ بلافاصلهم این بود که تودهی سبزآبیِ نرم؛ ولی به نظر نمیاومد که این جواب درست مساله ست. باشه. خیابون ولیعصر، دم غروب. بالاهای ولیعصر. یه کم شلوغ ه پیادهروهاش، برخلاف همیشه، و از دید پرنده میبینم، ولی اون پایین هم هستم همزمان. نزدیکهای باغ فردوس ه و از کبوترهای فلزی رو سیمهای مصنوعی بالای سرمون هم صدایی درنمییاد؛ چه برسه به پرندههای واقعی. [همیشه صدای چیزهای مُرده رو بلندتر از واقعیها میشنیدم؛ نمیدونستی؟] نور دم غروبِ خوبی پخش ه تو خیابون. سایه ندارم دیگه. حالا حس میکنم شبح م؛ وجود ندارم. سایه نداشتن خیلی هم ترسناک نیست، فقط ناشناخته ست و از ناشناختهها نمیترسم دیگه. حالا انگار تنها ایستادهی وسط باغ فردوس و بقیهی دنیا ساکت شده که صدای موسیقی جناب کلینت منسل به گوشت برسه و به تهِ وجودت نفوذ کنه و منِ شبحِ بیسایه همهی اون فضا رو پر کردهم، همهی هوای دورت شدهم. آخرین مرد مدام پخش میشد و باید میگفتی تصویرت رو و یادم نیست چی گفتی. یادم ه که از خودم نپرسیدم «چرا هنوز موندهی اینجا؟» ؛ به جاش نگاه کردم به چشمهات، که چهطور ریز شدهن و خندیدهن و برق زدهن و یادم ه که گوشهی دهنم منحنی شد که یعنی مثلاً لبخند.
آقای عزیز؛
اینجا داره برف مییاد. دونههای ریز سفیدِ کلیشهای مییان پایین و میشینن روی صف ماشینهای سیاه که پایین پنجرهم پارک شدهن. دست میبرم لای موهام، تودهی سبزآبیای که گرمم میکرد رو از کلهم درمییارم و تماشاش میکنم که چهطور میدرخشه و قطرهقطره آب میشه. انگار همهی اون ثانیههای سبزآبی جمع شدهباشن تو جمجمهم و بیرون از اون نتونن زندگی کنن. میگیرمش توی دستهام و تماشاش میکنم که مثِ آب زلالترین اقیانوس دنیا ست؛ میخوام هرطور شده نگه دارمش و میترسم از این که قطرههای آب از لای انگشتها لیز بخورن و بریزن.
از پنجره میبینم که اون پایین، سقف ماشینسیاهه کمکم سفید میشه.
Subscribe to:
Posts (Atom)