آقای عزیز،
هیچوقت، هیچوقت اینهمه «رهاش کن بره رئیس» نبودهم که الان و این روزها.
وقتی فهمیدمش که دراز کشیدهبودم کف پشتبام و توی اپلیکیشن تلفنم اسم هزارها ستاره و صورت فلکی پیدا.
سرمای سیمان کف زمین نفوذ کردهبود به وجودم؛ بلوز زردی که برای خودم عیدی خریدم هم جوابگو نه. از سرما میلرزیدیم و حاضر نبودیم از جامان تکان بخوریم. لیلی جابهجا با City of Stars زمزمه میکرد و من فقط به صداش گوش میدادم. چند بار مگر پیش میآید که کنار دوست بازیافتهت دراز بکشی و توی آسمانِ عجیب-تمیزِ تهران پی ستاره بگردی؟ فکر میکردم چه دلم میخواست ستاره بودم -گوی عظیمی از نور، میلیونها کیلومتر دورتر از اینجا- و فکر میکردم لیلی چه قشنگ جملهی You never shined so brightly را ادا میکند و فکر میکردم حالا که ستاره نیستم، کاش لااقل عضوی از «خاندان اصیل و باستانی بلک» بودم و اسمی به قشنگیِ آندرومدا یا بلاتریکس میداشتم.
شاید بخواهید بدانید که به شما هم فکر میکردم یا نه.
خُب، نه.
بلی، رسم روزگار چنین است.
سهشنبه، شب، خارجی. پشتبام آپارتمانی نزدیک خیابان ولیعصر.
سیریوس از هر وقت که دیدهبودمش درخشانتر بود. بالاتر از کمربند اوریون -با زاویهی چهلوپنجدرجه- بلاتریکس، که لابد دستِ اوریونِ شکارچی. شمالتر آرکچروس؛ ریگولس توی صورت فلکی شیر. کاستور و پولوکس، درست بالای سر من که City of Stars میشنیدم و فکر میکردم میا و سباستین چه واقعی بودند و چه دردناک.
پنج سال بعد، آقای عزیز، ممکن است کافهی جَز باز کردهباشید. توی همین تهرانِ کثافت که هیچ شبیه شهر ستارهها نیست. ممکن است گذرم بیفتد آنجا و تصویر دنیاهای موازی و همهی اتفاقهای احتمالی هجوم بیاورند بهم، با پسزمینهی صدای اما استون که قطع نمیشود و مدام از نو میخواند که Are you shining just for me? ؛ بعد همین سرمای پشتبام زیر پوستم پخش شود. انگشتهام که یخ زد، همهی دنیاهای موازی که به پایان خوش سانتیمانتال رسیدند، موسیقی که تمام شد، از کافه بیایم بیرون و توی آسمان شب دنبال سیریوس بگردم و خیره شوم به روشناییش.
آقای عزیز،
تا آن روز خداحافظ.
هیچوقت، هیچوقت اینهمه «رهاش کن بره رئیس» نبودهم که الان و این روزها.
وقتی فهمیدمش که دراز کشیدهبودم کف پشتبام و توی اپلیکیشن تلفنم اسم هزارها ستاره و صورت فلکی پیدا.
سرمای سیمان کف زمین نفوذ کردهبود به وجودم؛ بلوز زردی که برای خودم عیدی خریدم هم جوابگو نه. از سرما میلرزیدیم و حاضر نبودیم از جامان تکان بخوریم. لیلی جابهجا با City of Stars زمزمه میکرد و من فقط به صداش گوش میدادم. چند بار مگر پیش میآید که کنار دوست بازیافتهت دراز بکشی و توی آسمانِ عجیب-تمیزِ تهران پی ستاره بگردی؟ فکر میکردم چه دلم میخواست ستاره بودم -گوی عظیمی از نور، میلیونها کیلومتر دورتر از اینجا- و فکر میکردم لیلی چه قشنگ جملهی You never shined so brightly را ادا میکند و فکر میکردم حالا که ستاره نیستم، کاش لااقل عضوی از «خاندان اصیل و باستانی بلک» بودم و اسمی به قشنگیِ آندرومدا یا بلاتریکس میداشتم.
شاید بخواهید بدانید که به شما هم فکر میکردم یا نه.
خُب، نه.
بلی، رسم روزگار چنین است.
سهشنبه، شب، خارجی. پشتبام آپارتمانی نزدیک خیابان ولیعصر.
سیریوس از هر وقت که دیدهبودمش درخشانتر بود. بالاتر از کمربند اوریون -با زاویهی چهلوپنجدرجه- بلاتریکس، که لابد دستِ اوریونِ شکارچی. شمالتر آرکچروس؛ ریگولس توی صورت فلکی شیر. کاستور و پولوکس، درست بالای سر من که City of Stars میشنیدم و فکر میکردم میا و سباستین چه واقعی بودند و چه دردناک.
پنج سال بعد، آقای عزیز، ممکن است کافهی جَز باز کردهباشید. توی همین تهرانِ کثافت که هیچ شبیه شهر ستارهها نیست. ممکن است گذرم بیفتد آنجا و تصویر دنیاهای موازی و همهی اتفاقهای احتمالی هجوم بیاورند بهم، با پسزمینهی صدای اما استون که قطع نمیشود و مدام از نو میخواند که Are you shining just for me? ؛ بعد همین سرمای پشتبام زیر پوستم پخش شود. انگشتهام که یخ زد، همهی دنیاهای موازی که به پایان خوش سانتیمانتال رسیدند، موسیقی که تمام شد، از کافه بیایم بیرون و توی آسمان شب دنبال سیریوس بگردم و خیره شوم به روشناییش.
آقای عزیز،
تا آن روز خداحافظ.
No comments:
Post a Comment