نمیتونم درموردت بنویسم. ده یازده روز گذشته و انگار یک ساعت، انقدر که هنوز شوکه م.
بعدش که اومدم خونه -آره، «خونه»- خودم رو پرت کردم روی مبل، بطری شیرکاکائو رو یکنفس سر کشیدم و به همهچی و همهکس جواب سربالا دادم. سعی میکردم پیش خودم چند ساعتی که گذشتهبود رو تجزیه و تحلیل کنم؛ کاری که هنوز نتونستهم انجام بدم و گویا هیچوقت نخواهمتونست. دفعهی قبل هم همین بود داستان دیگه. اصن اومدهبودم پیشت که گذشته رو برام توضیح بدی. چی شد که به اینجا رسید و واضحتر که نه، گنگتر و پیچیدهتر شد همهچیز؟ هنوز نمیدونم و شوکه م از بابتش. هیچ فرقی نکردهیی با اونموقع. من ولی خیلی فرق کردهم. موهام رو کوتاه کردهم و توی سه چهارتا از انگشتهام انگشتر میندازم هر روز. اولین بار وقتی لیوان چایلاته رو به دهنم نزدیک کردهبودم توجهت به انگشترهام جلب شد. یادم نیست چی گفتی درموردشون، ولی یادم ه که انقدر خندهم گرفت که چایلاته پرید توی گلوم و از چشمهام اشک اومد. که چشمهام قرمز شد و ازشون اشک اومد.
نمیتونم هنوز درموردت بنویسم. مدام حاشیه میرم که به اصل قضیه نزدیک نشم، شاید یادم بره. درحالیکه خوب میدونم که نه. لازم ه یکی مدام بهم یادآوری کنه که طفره نرم. درمورد تو جواب نمیداد این کار، ولی شاید درمورد من جواب بده. هر بار یادآوری میکردم که «گندهش نکن» بیشتر بزرگ و پیچیده میشد همهچی. نمیتونم درموردت بنویسم و حاشیه نرم. سختترین کار دنیا ست. تو از زیر بار «سختترین کار دنیا» شونه خالی کردی و شاید من هم باید همین کارو کنم. بههرحال یه جایی انقدر طفرهرفتنها کلافهت میکنه که پروندهی اظهارات رو میبندی میذاری کنار. راهحل مطلوب مساله نیست، ولی حداقل حل میکندش.
بعدش که اومدم خونه، بطری شیرکاکائو رو یکنفس سرکشیدم و پرید توی گلوم و از چشمهام اشک اومد. چشمهام قرمز شد و ازشون اشک اومد.
حالا ده یازده روز ه که سعی میکنم توی قفسههای مغزم جا بدمت، ولی هنوز انگشتهات از لای در جعبه مونده بیرون.
No comments:
Post a Comment