09 July 2017

Because everyone needs a Yesterday-Buddy.

صبح بدعنقی بود. هشت‌ونیم که بیدارم کرد، بیشتر خودم رو توی لحاف پیچیدم و از ل‍ای پلک‌های نیمه‌بازم به خورشید که حتا از پشت کرکره‌ی بسته هم چشم رو می‌زد فحش دادم. گفت غر نزن، دوش بگیر حاضر شو به زندگی‌ت برگرد. زیر دوش با صدای بلند غر زدم که کاش صبح نمی‌شد. نمِ موهام رو با حوله‌ش گرفتم و غر زدم که کاش صبح نمی‌شد. سشوار رو روشن کردم و صدام به زور به گوش‌ش می‌رسید، ولی غر زدم که کاش صبح نمی‌شد. که معتقد م «شب از دلِ من، شب تا همیشه» و معتقد م مرگ بر صبح، روز، نور، امیدواری و هر چیزِ مثل‍اًمثبتِ دیگه‌ای.
لیوان چای رو گذاشت جلوم. «Eat. You'll feel better.» . طبعاً که خنده‌م گرفت. به رفرنس‌ش، و به آدم‌هایی که می‌دونن با چه رفرنس‌هایی و چه حرف‌هایی حال‌م به اندازه‌ی یکی دو درجه هم که شده تغییر می‌کنه. صورت‌ش رو زیر بخار چای که قایم کرده‌بود، زیرلبی خوند که Yesterday, love was such an easy game to play . هیچی نگفتم.

شبِ قبل‌ش، نه بیش‌تر از شیش ساعت قبل‌تر، دراز کشیده‌بودیم که خواب‌مون ببره، بلندبلند از اتاق به هال دیالوگ کرده‌بودیم توی تاریکی. هیچ‌کدوم حوصله/تمایل نداشت از جاش بلند شه. بعدش Golden Slumbers پخش کرده‌بودم برای خودم که خواب‌م ببره مثل‍اً. دیالوگه هم ناخوشایند و سرشار از حرف‌هایی که توی زیرزمین زندونی شده‌بودن و هفت‌تا قفل به در ورودی‌ش. انگار این که توی تاریکی و سکوتِ دوی نصفه‌شب انجام می‌شد، می‌تونست تلطیف کنه محتواش رو؛ ولی خب واضح ه که نه. درِ زیرزمین هر وقتی که باز شه عذاب‌آور ه.
خونه که ساکت شد، برای خودم با صدای خیلی یواش، Golden Slumbers پخش کردم و می‌دونستم اگه بشنوه از اون اتاق باهاش زیرلب زمزمه می‌کنه.

Sleep, pretty darling, do not cry, and I will sing a lullaby

صبحِ بدعنق، رسیدم به میزِ سبزم توی ساختمون چهارطبقه -که توی ذهن‌م شبیه خونه‌ی ویزلی‌ها، کج و معوج و هیجان‌انگیز- و هندزفری‌م رو درآوردم، لپ‌تاپ رو علم کردم و سعی کردم غلبه کنم به بداخل‍اقِ غرغروی لعنتیِ درون. الف اومد بال‍ای سرم، «موسیقی داری پخش کنی؟» ، تهِ سیم بلندگو رو گرفت سمت‌م. صدای آقا مک‌کارتنی که پخش شد توی اتاق سبز، سیگارکش‌های لبِ تراس که با Oh I believe in yesterday هم‌خونی کردن، نور مورّب که از زیر کانال کولر افتاد روی کی‌بوردم و توی اولینِ سری نامتناهی چای‌هام غرق شد، فهمیدم که احتمال‍اً جای درستی م. محبت‌م به سادگیِ یه Yesterday-بلد بودن جلب شده‌بود، بی دردسر و پیچیدگی، و بدعنقی‌هایی که بعد از صبحانه موفق شده‌بودن از زیرزمین بیان بیرون، دوباره هُل داده‌شدن توی زیرزمینِ هفت‌قفله.

Yesterday, all my troubles seemed so far away
Now it looks as though they're here to stay
Oh, I believe in yesterday

Suddenly, I'm not half the man I used to be
There's a shadow hanging over me
Oh, yesterday came suddenly

Why she had to go I don't know she wouldn't say
I said something wrong, now I long for yesterday

No comments: