بیمقدمه اومد بالای سرم؛ پرسید «چی مینویسی؟».
چند ساعت نشستهبودم همونجا، روبهروی آینهی گِرد و کنار دیواری که با نورهای کوچیک چشمکزن پوشیده شدهبود. جلوم رو پُر کردهبودم از لوازمالتحریر زرد که ترغیب شم به نوشتن. توی این اوضاع، یکی از معدود چیزهایی که هنوز قادر ه خوشحال نگهم داره توزیع مناسب و متعادل رنگ زرد در زندگی روزمره ست. ازم پرسید چی مینویسم و گفتم نامه. «رومئوژولیتی؟» دهنم رو جور مضحکی کج کردم که یعنی نُچ، من کجا و اداهای رومئوژولیتی کجا.
امیدوار بودم قیافهی ابلهانهای که به خودم گرفتم باعث شه فکر کنه خلوچلی چیزی م و بدون حرف دیگهای ازم دور شه، با این که اوقاتی رو یادم ه که خیلی دلم میخواست بتونم باهاش معاشرت کنم، گیرم چند دقیقه. هر دفعه میاومدم نشستهبود سر جای همیشگیش، نزدیک پنجره، با کلاسور و روزنامه و مداد و عینک. بعضی وقتها چیزهای ناخوانایی مینوشت توی کلاسور. میدونم که کلمهی «اسرارآمیز» خیلی گلدرشت ه برای توصیفش و حتا اگه خودم -خودِ اغراقکنندهی بیخودیدراماتیکم- توی نوشتهای تا این حد معمولی ببینمش توی دلم میگم «بشین سرِ جات بابا؛ حالا چه خبر ه مگه.»؛ ولی گمونم ضعف زبان ه این هم. البته که اگه بخوام روراست باشم باید اعتراف کنم که ضعف اصلی از دایرهی لغات محدود و ابتدایی من برمیاد که کلمهی بهتری بلد نیستم برای وصف شرایط؛ ولی خب مگه از روراستی تا حالا چی نصیبم شده؟ فرض میکنیم ضعف زبان ه که صفت بهتری نداره برای غریبههای عجیبی که مدام باهاشون برخورد داریم، لذا راه دیگهای نمیمونه جز اکتفا به «اسرارآمیز».
قبلتر رو یادم ه که جالب بودن «اسرارآمیز»ها برام. توی ذهنم براشون قصههایی از گذشته و آینده میگفتم؛ هزار جور سناریو تصور میکردم که با هم برخورد میکنیم و نقاط مشترکی مثل کافهای که محبوب هردومون، تبدیل میشن به یه گرهی داستانی و به مرور میبینیم که چهقدر زندگیهامون در هم تنیده ست و به فکر واداشته میشیم که آیا واقعن جهان چیزی بیش از یه کلاف عظیم کاموا ست؟ [محل پخش موسیقی متفکرانه و عمیق روی تیتراژ انتهایی] ممکن بود حتا به قدری جذب سناریوهام شم که پا پیش بذارم برای معاشرت. که ببینم بازیگرِ مناسب نقششون هستن یا نه و از کوچکترین رفتارهاشون برداشتهای فضایی کنم و جوری غرق شم تو بازیِ خودساختهم که تا چندین هفته سرخوش. قبلتر رو یادم ه که به ن. و آ. میگفتم پروسهی کشف و شناخت آدمها رو دوست دارم و اگه نیازی به حرفزدنِ خودم نباشه، حتا دوستتر. حالا ولی دیگه توان ذهنیم حتا کفافِ نوشتن سناریو رو هم نمیده، چه برسه به کارگردانی و فیلمبرداری و اکران. یه کارگردان جوون و -به خیال خودش- ناکام که ترجیح میده تنهایی تا نیمهشب توی سالن سینما بشینه و فیلمهایی تماشا کنه که حتا نزدیکِ شاهکار هم نه، ولی حداقل جسورانه ن و -باز هم به خیالِ خودش- سوگواری کنه برای رویای دستنیافتنیش، فیلمِ هرگزساختهنشوندهش.
گفتم نُچ [و توی دلم اضافه کردم که رومئوژولیتم کجا بود بابا]، دارم برای دوستی نامه مینویسم که دیگه این اطراف نیست و پرسید که آیا میتونه بشینه سر میز؟ بله، میتونست، حتماً. آیا نارنگی میل داره؟ نارنگیه رو از جیب پالتوم درآوردم و گذاشتمش درست وسط میز دایرهای که به عنوان مرکز یه گوی باز به شعاع واحد نقشآفرینی کنه. «پس نمیشه بخونمش، نه؟». سرم رو زیر انداختم، به اندازهی هفت سال -یا زمانی که به نظرم هفت سال طول کشید- با انگشتهام بازی کردم، در نهایت معذببودگی خندیدم و گفتم که نه، نمیشه، اساساً چندان ارزشِ خوندن هم نداره نوشتههام. نگفتم که انتظار دارم مثل همهی انسانهای دیگه لکچری برام ارائه بده با عنوان اصلی «چرا خودت رو دستکم میگیری؟» و عنوان فرعی «تو هنوز خیلی جوون یی و راهت برای تغییر و پیشرفت باز ه؛ دلیلی نداره که از الان بشینی گوشهی رینگ و لب وربچینی.». فکر نکنم اصلاً حرف مودبانه و قشنگی باشه که به یه آدم «اسرارآمیز» بزنی.
قبلتر رو یادم ه که میمُردم برای این سخنرانیها. از فرانسوی خوشقیافهای که برامون پُل الوار خوند و میدونستم از در کافه که برم بیرون دیگه قرار نیست ببینمش بگیر تا دوستهایی که -به دلایل نامعلوم- هنوز ازم ناامید نشدهبودن؛ هر بار «تو هنوز خیلی جوون یی»شنیدن باعث میشد قانع شم که یه بار دیگه امتحان کنم، که تمام داشتههام رو بچینم روی میز و سعی کنم جوری ترکیب شن که نتیجهی قابلتحملی بسازن. بعد یه روز صبح چشمهام رو باز کردم و محتویات میزه رو با یک حرکت هُل دادم توی کیسهی پلاستیکی، درش رو بستم و انداختمش تهِ کمد و هر اشارهای به کیسههه -حتا کنایههای بیمنظور و اتفاقی- تبدیل میشد به مهر تایید دیگهای بر ناکامیم و کمکم همه یاد گرفتن لکچرهای انگیزشیشون رو غلاف کنن. ولی خب، دیگه اولین اسلاید لکچر روی پردهی فرضی پروژکتور به نمایش دراومدهبود و نارنگی رو از وسط میز برداشتم و بین باقی خرتوپرتهای توی جیب پالتوم ناپدیدش کردم. لزومی نداره جامعهی نارنگیها هم به ناکارآمدیم پی ببرن. حین دریافت پندهای اخلاقی، خودم رو در یه جهان موازی دیدم در حالی که از پشت تریبون نطق غرایی ایراد میکنم منباب لزوم رهبریم بر جامعهی نارنگیهای هستهداری که هیچکس دوستشون نداره و وقتی به خودم اومدم که ازم میخواست اگه چیزی نوشتهم و دوست دارم به کسی نشون بدم، براش ببرم. سرم رو تکون دادم که آره، باشه، حتماً، چرا که نه و خوب میدونستم که هرگز چنین کاری نخواهمکرد.
همیشه تماشاکردن جهان از روی صندلی سالن سینما هفتادبار سادهتر و آزارندهندهتر ه به نسبت کارگردانی و هیچ فرقی هم نداره که موضوع فیلم چی باشه -- اتفاقاتی که در پی معاشرت اسرارآمیزی با یه آدم اسرارآمیز رخ میده، فوت و فنّ حکمرانی بر جامعهی نباتات، یا نامهنوشتن به یه دوست قدیمی ناموجود در معیّت پای سیب و چای.
× عنوان از «اینجا بدون من»، بهرام توکلی.