بعد از خاموشی چراغخواب زرد، وقتی هنوز خوابم نمیبره و صداهای توی سرم ساکت نمیشن، دست دراز میکنم کورمالکورمال از رو میزتحریر فندک صورتی رو پیدا میکنم؛ همونطور درازکش چند بار دکمهش رو فشار میدم و در لحظه شعله میکشه. لکهی نور زرد و آبی و سیاه. به تقلید از هنری شوگر خیره میشم به سیاهی وسط شعله و مکث میکنم و تمرکز. با تمومشدن مدت جایزهی اپِ مدیتیشن، تنها جایگزینِ دم دست رولددالبازی ه. خیره میشم به سیاهی وسط شعله و مکث و تمرکز. هیچ اتفاق خارقالعادهای نمیافته. تق. دکمه رو ول میکنم و لکهی نور ناپدید میشه و سایههای غولآسای درناهایی که بالای سرم آویزون کردهم هم. خودم میمونم و تاریکی.
شبهایی که حوصلهی بهجاآوردن مراسم خودساختهی مذهبیم رو دارم، عودی که بوی جنگلهای بارونی استوایی میده رو با فندکه روشن میکنم، یه نگاه گذرا میندازم به صفحهی فعلی کتاب که جلوم باز ه و میبندمش میندازمش تو کشوی دوم. چراغخواب زرد خاموش. تو تاریکی زل میزنم به دودی که دور خودش میپیچه و میره بالا، سمت پنجره، کمکم محو میشه و بی که حس کنم فرو میدمش. تنها روشنایی تصویرم میشه اون نقطهی نارنجی و سوزان سر عود. اونقدر بهش زل میزنم که دودکردنش تموم شه، قرصها اثر کنن و گیج و منگ فرو برم تو جهان موازی مهآلود. با تصویر نقطهی نارنجی نور تو تاریکی محض گوی خاطرات اون روزم تموم میشه و وقتی حتا نمیتونی بگی There is a light that never goes out، وقتی خودت با چشمهای خودت خاموشیش رو دیدهیی، دیگه هیچچیزی اهمیت نداره.
شبهام داره حول محور آتیش میگرده. انگار انسان اولیه باشم و غارنشین -- همونطور که سالها تجسم کردهبودم، گیرم متافوریکال.
ناراضی؟ خیر قربان.
No comments:
Post a Comment