آیتیونز رو باز کردم و لالاییای که اولین بار یه شب بیانتها توی متل کثیف و بیتابلویی تو کاشان شنیدهبودم رو وارد کردم به منافذ شنیداریم. لرزهای که بهم افتادهبود -از سرمای غیرمنتظره یا پسلرزههای وقایع اخیر؟- کمکم آروم گرفت و با پیرهنِ تنم یکی شدم -- هم آبی و هم سبز؛ هم آروم و هم مواج. بوی موی شامپوزده و نخهای هندی/پاکستانیِ پیرهن پیچیدهبود توی بینیم و لالایی به زبونی که نمیشناختم و ملودیای که نمیشناختم، با یه خط مستقیم متصلم میکرد به چشمهای خوابآلود بچههایی که هزارها کیلومتر و هزارها سال دورتر ازم و به رویاها و کابوسهایی که هرگز نتونستهبودم از نزدیک لمسشون کنم.
نشونهی ماوس رو بردم روی آیکون گرد قرمز لستفم. مکث. فکر کردم «این یکی فقط مال خودم ه. حداقل این بار؛ حداقل این شب.» و بازش نکردم.
No comments:
Post a Comment