عینک قدیمیم، متعلق به شهریور سه سال پیش، وسط جشن فارغالتحصیلی شکست. رفتهبودیم زیر سر در دانشگاه عکس دستهجمعی بگیریم و مسخرهبازی دربیاریم و فکر نکنیم به این که دفعهی بعد همین آدمها رو کجا میبینیم (یا نمیبینیم). همدیگه رو هُل دادیم و به پسرها که از استایل تیمفوتبالیشون تکون نمیخوردن که ما هم تو کادر عکس جا شیم متلک انداختیم و هِرهِر رو به دوربینها خندیدیم و رژهای قرمز و موهای مرتب و ریشهای اصلاحشده پررنگتر و جوونتر از همیشه نشونمون میدادن. آخرِ آخرش، بی که توافقی بودهباشه از پیش، با هم تا سه شمردیم و دست بردیم کلاههامون رو پرت کردیم به هوا و بلافاصله پناه گرفتیم که مربعهای منگولهداری که از آسمون میباریدن از گوشههای تیزشون روی صورتمون فرود نیان. خیال میکردم خوب عمل کردهم، تا این که بعد از کافهنشینی تا دیروقتِ شب و چیپسوپنیرهای متوالی و کی کجا ادمیشن گرفته و کی ترم یک روی کی کراش داشته و الخ، برگشتم خونه و وقتِ عینکزدایی، شیشهی چشم چپش قِلِفتی دراومد افتاد کف دستم.
عینکه امضام شدهبود تقریبن. حراست درِ ولیعصر دانشگاه هروقت به حسب اتفاق بیعینک بودم ازم کارت دانشجویی میخواست و تو همهی سلفیهای هزارنفرهی بیکیفیت، اونی که یه قاب بزرگ سیاه تو صورتش دیده میشد بیاستثنا من بودم. یکی از روزهای هیجدهسالگی و جوونی، روز اول استفادهی همین عینک، بوسیده شدم و به فال نیک گرفتم قضیه رو و با همهی خرافاتینبودن، ته دلم شاید فکر میکردم برام خوششانسی میاره. حالا؟ حالا شیشهش افتادهبود کف دستم و فریمش شکسته و کج. به زور خندیدم؛ گفتم ای بابا، حالا کی بره فریم جدید انتخاب کنه تو این هیروویری؟ چشمهام رو تنگ کردم و نشستم به ادیتِ عکسهای روزی که انگار از صبحش صد سال گذشتهبود.
توی آخرین تصویر، لنز دوربین رو چرخوندهم رو به خودم و بدون این که ببینم دارم چی میگیرم، شاتر رو زدهم. فوکوس افتاده روی درختهای لخت دانشگاه و آسمونی که آبی ه، بیابر. من و لباس بدرنگ فارغالتحصیلیم و موهای بلاتکلیفِ پخشتوهوام محوِ محو ییم. خوش ه حالم تو عکس، با این که لبخند چندانی هم نمیزنم و چشمهام خسته ست و گودرفته. شال زرد دور گردنم ثابت میکنه که خوش م. با چشمِ تنگ عکسهای روزی که قرار بود «آخرین»ِ رسمیمون باشه رو تماشا کردم و فکر کردم به استوریلاینهای روبهاتمام، از جمله استوریلاینی که در جهان عینکها دارم رقم میزنم.
عینک جدید رو هفتهی پیش خریدم. نصف امتحانهام رو کورکورانه -لیترالی- رد کردهبودم و هنوز بیحوصلهی یافتن فریم تازه. وقتی فقط چهارتای دیگه موندهبود و همه پشت سر هم، در تلاش مذبوحانهای برای اتلاف وقت بالاخره رفتم دویستهزارتا قاب مختلف رو گذاشتم رو صورتم و به دلم نچسبید هیچکدوم، الّا همون اولی که نه گِرد ه و نه زاویهدار، نه به مثابه کُت بابام گلوگشاد ه به صورتم. خریدم و شیشه انداختم بهش و فرداش پاکت سیگار رو انداختم توی سطل آشغال، کنار تهسیگارها و خاکسترهای کهنه، که مثلن حالا که همهچی داره عوض میشه و حتا عینکت هم، بیا از اول بازی کنیم. محل زندگیت رو عوض کن؛ همهی وسایل اتاق رو بفروش و دوباره بساز و کتابهات رو دوباره بچین تو قفسههای نو. سیمکارتی که نُه سال استفادهش میکردی رو بنداز گوشهی کشو و یکی دیگه بخر. دوستهات رو، معاشرتهات رو گِرد بچین دورت، سبکسنگین کن که با فاصلههای چندهزار کیلومتریِ قریبالوقوع کدومهاشون میمونن و کدومهاشون محو میشن تو مِه. حتا عینکت که «دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی»ترین ه هم داره عوض میشه. همهچیز رو از اول شروع کن و شال زرد بنداز گردنِ آخرین عکسهات، حتا اگه چشمهات پفکرده ست و حتا اگه چهار امتحان پدردرآر مونده تا «انتها».
ده دقیقهی آخرین روز عملیات انتحاری شخصیم، هرقدر فکر میکردم یادم نمیاومد تابع گرین چهطور به دست میاد و یادم نمیاومد معادلههای دیفرانسیلی عادی رو چهطور حل میکنن. تو دلم درس و استاد و علم و آکادمی رو به درک فرستادم؛ کارت دانشجوییم رو چپوندم تو جامدادی، بغل انبوه رواننویسها و راپیدها؛ برگهی سوال رو گذاشتم لای پاسخنامه و تحویل دادم به اون مراقبِ بداخلاق ریشو که سرِ هر چهار امتحان مدام میرفت و میاومد و میایستاد بالای سر من، نوشتههای درهمبرهمِ برگهم رو میخوند. درِ بدقلق کلاس ۲۰۴ دانشکده برخلاف همیشه که سه چهار بار از نواحی مختلف باید بهش ضربه میزدی تا رضایت بده و اذن خروج، این بار با یه دستگیرهچرخوندنِ نرم و ساده باز شد. از کلاس زدم بیرون و هوای جهانِ جدیدِ فارغ از دوران کارشناسی رو فرو دادم و نیشِ خسته و خوابآلودهم تا بناگوش.