23 November 2018

«ای بهارِ آرزو بر سرم سایه فکن»


باد سرد می‌اومد و تصمیم گرفته‌بودم پاییزم رو با سینما رفتن شروع کنم. تا قبل از این پاییز نبود. نا-راحتی بود و متعلق‌نبودن به هیچ‌جای جهان و ناراحتی. هیچ‌کدوم از این‌ها توی پاییزِ من جا ندارن. از سالن که زدم بیرون شب شده‌بود و هوا ابری‌تر، خیلی ابری‌تر، و ماه شبیه اون شبی که هری بالاخره فهمید سیریوس باعث مرگ مامان و باباش نشده. باد سرد می‌اومد و حاضر نبودم کلاه کت گشاد سرمه‌ای‌م رو بگشم روی سر. حالا موهام به ارتفاعی رسیده که می‌شه بافت‌ش و می‌شه بافه‌ها رو رها کرد که به هر طرف دل‌شون می‌خواد تاب بخورن. یه جفت کِش توسی و شال قرمز و رژ قرمز و کت سرمه‌ای گشاد، انقدر گشاد که آستین‌هاش تا نوک انگشت‌هام می‌رسید و اگه روزی تصمیم می‌گرفتم دست‌م رو از مچ قطع کنم، با پوشیدن کته هیچ‌کی نمی‌فهمید که این بابا دست نداره. باد سرد می‌اومد و bouquet ِ برگ‌های قشنگ رو به هم می‌ریخت. ساعت سه‌ونیم تصمیم گرفتم برم سینما، بلیت خریدم و چهار از خونه زدم بیرون. خیابون دراز جدید شبیه غریبه‌ای بود که بعد از قرن‌ها تصمیم گرفته‌بودم بشناسم‌ش و گاردهام رو جا بذارم توی رابطه-خونه‌ی سابق و برای دیت-خونه‌ی جدید رژ قرمز بزنم. صبحِ آخرِ خونه‌ی سابق فکر کردم «این پاییز هم مال من نشد» و آخرین نخ پاکت رو توی ایستگاه اتوبوسی که قرار نبود هیچ‌وقت دیگه به‌ش برگردم تموم کردم و سوار شدم به مقصدِ دانشکده‌ی سابق و وقتی در نهایت عدد ۱۳۴ توی پورتال‌م ثبت شد، انگار همه‌ی متعلقات سال‌های اخیر رو از خودم گرفته‌باشم. رهاییِ اجباریِ ناخوشایند. عین صبحِ سختِ بعد از یه بریک‌آپ اجتناب‌ناپذیر. حالا، شبِ روز بعدش، تصمیم گرفته‌بودم اجازه بدم خونه‌ی جدید رو «خونه» به حساب بیارم، هرقدر ناکامل و ناکافی و بی‌انتها. خیابون دراز جدید پر از برگ‌های قشنگ بود. همه قرمز. ازشون bouquet ساختم و وقتی دیگه نمی‌شد همه رو قرص و محکم با یه دست نگه داشت، یه کِش توسی رو باز کردم از دور بافه‌ی موهام و پیچیدم دور ساقه‌ها و موهای نیمه‌خیس‌م همون‌طور ولو تو باد سرد و نور ماهِ پشت ابرها رو حس می‌کردم که افتاده روم و باهام حرکت می‌کنه. آسمون عین اون شبی شده‌بود که هری تونست جونِ خودش و سیریوس و هرماینی رو نجات بده و صد تا دیوانه‌ساز رو با یه طلسم دور کنه بفرسته پشت دیوارهای هاگوارتز. شال قرمز و رژ قرمز و یه دونه کِش توسی و کت سرمه‌ای گشاد، انقدر گشاد که آستین‌هاش دست‌هام رو می‌پوشوند و باعث می‌شد شبیه ادواردِ دست-برگِ‌پاییزی به نظر برسم از دور. یا شبیه درختی که یه کت گشاد تن‌ش کرده‌ن؛ چون عادت مسخره‌ی انسان که دل‌ش می‌خواد همه‌چیز رو شبیه خودش ببینه و گردن حیوون‌هاش کراوات می‌بنده و روی تخته‌سنگ‌ها چشم و دهن می‌کشه و کت تنِ درخت می‌کنه. فکر کردم «درخت بودن خیلی هم بد نیست انگار» و خنده‌م گرفت به خودم که همیشه می‌خواستم درخت باشم و اندکی مونده به بیست‌ودو سالگی حقیقتن پیوستم به‌ش. رفته‌بودم «گرگ‌بازی» ببینم که پاییزم شروع شه و وقتی از سالن زدم بیرون که شب شده‌بود و باد سردتر از قبل و ماه قایم پشت ابرهای نازک، شبیه شبی که هری برای اولین بار در عمرش یه گرگینه رو در حال تغییر شکل دید. بعد از اون فیلم دیگه هیچ بعید به نظر نمی‌اومد که از پشت درخت‌ها پروفسور لوپین نزدیک شه به‌م. پوست لب‌م رو بی‌توجه کنده‌بودم حین فیلم و رژ قرمز و خون روی لب‌م از هم قابل تشخیص نبودن دیگه. خونه-رابطه‌ی جدید اضطراب‌های جدید هم داره لابد، که نکنه به حد کافی خوش‌مون نیاد از هم و نکنه اون چیزی که خیال‌ش رو می‌کردم نباشه و نکنه نتونم پیش‌ش بمونم و جبرِ جهان از هم جدامون کنه و نکنه نکنه نکنه -- خونِ روی لب‌م زیادتر می‌شد و احتمالن دیگه بیشترِ قرمزی از رژ نبود. با bouquet برگ‌هام خیابون دراز جدید رو پیاده می‌رفتم تا تَه و خیره بودم به آسمون، که با اون شب مو نمی‌زد. شبی که هری تونست صد تا دیوانه‌ساز رو از خودش دور کنه و جون سالم به در ببره.

فردا صبح بیست‌ودو ساله می‌شم و بیست‌ویک‌سالگی‌کردن و دووم آوردن احتمالن تا ابد سخت‌ترین کاری ه که ازم خواسته‌ن انجام بدم.

پی‌نوشت. وقتِ تایپ‌کردنِ این‌ها داره توی کافه‌ی اینترنت‌دارِ نزدیک خونه «بهار دلنشین» بنان پخش می‌شه که به طرز مسخره‌ای مرتبط با موقعیت؛ این شد که عنوان.

No comments: