"I think I can really fall in love when I know everything about someone. The way he's gonna part his hair, which shirt he's gonna wear that day, knowing the exact story he'd tell in a given situation... I'm sure that's when I know I'm really in love."
خوابم نمیبرد و خوابش نمیبرد و از نورهای بیرون به نظر میاومد حوالی چهار صبح باشه و تلفنم، وصل به پریز برق، به اون نزدیکتر. «گوشیم رو میدی یه لحظه؟» ساعت پنج و ده دقیقه بود و طلوع، طبق پیشبینی اپلیکیشن هواشناسی، حدود یک ساعت بعد. تلفنم رو دادم بهش که بذاردش سر جاش. از صبح وصل بودم به اینترنت خونه و نوتیفیکیشنها همینطور روی صفحه ردیف شدهبودن. دههزارتا تکست از فلانی داری. بهمانی لایکد یور توییت. دو یو ریممبر دیس فوتو فرام ۴ یرز اِگو؟ وقت خوابت رسیده، مدیتیشن کن و برو زیر لحاف. تلفن رو زدهبودم به شارژ و رهاش کردهبودم کف زمین و نشستهبودم جلوی مانیتور عریض، فیلم دههپنجاهی دیدهبودم و دستش دور شونهم بود و دیگه نرفتهبودم سراغ برقراری ارتباط با جهانِ خارج تا دم صبح، ساعت پنج و ده دقیقه، برای چک کردن زمان طلوع خورشید. خندیدم، گفتم «بیدار بشینیم طلوع رو ببینیم؟ فقط یک ساعت دیگه ست.» خمیازه کشید و لبخند زد که نمیدونم، اگه میخوای بیدار بمونیم. خزیدم زیر لحاف، بالش رو زیر سرم مرتبتر کردم و سعی کردم به چیزهایی فکر کنم که نمیدونم و چیزهایی که دلم میخواد به مرور بفهمم، فکتهایی که با کلام بیان نمیشن، لکچرهای طول و درازی که باید گفته شن و درموردشون حرف زده شه و در نهایت کشیده شه به مسخرهبازی.
«یه چیزی بهم بگو که تا حالا نگفتی.»
«چی شد که به پرسیدن این سوال رسیدی؟»
مکث کردم.
«هیچی، میخوام وقت بگذره تا طلوع.»
خوابم نمیبرد و خوابش نمیبرد و پنج صبح بود و از خاطرههای جزئی و بیاهمیت بچگیش میگفت برام و دیگه هیچچیزی در جهان مهم نبود جز قصههاش و طلوع قریبالوقوع خورشید.
تلفنم، وصل به پریز برق، به اون نزدیکتر.
دههزارتا تکست از فلانی داری.
بهمانی لایکد یور توییت.
دو یو ریممبر دیس فوتو فرام ۴ یرز اِگو؟
خوابمون برد، چند دقیقه قبل از این که خورشید بیاد بیرون. شیش صبح بود و به قدرِ سرِ سوزن بیشتر میشناختمش و به قدرِ سرِ سوزن بیشتر دوست داشتمش.