10 January 2020

بلی، رسم روزگار چنین است.


عمدن خودم رو می‌ندازم تو سوراخ خرگوش. صفحه‌های فیسبوک و اینستاگرام و وبلاگ‌ها رو ورق می‌زنم دنبال نشونی‌ای از آدم‌ها. دو سال پیش رنگ موهاشون فرق می‌کرده. چشم‌هاشون یه جور دیگه می‌درخشیده. موسیقی‌های کرم‌گوش‌شون و جاهایی که می‌رفتن و آدم‌هایی که دوست‌های خیلی خیلی نزدیک می‌پنداشتن‌شون و جوری که روسری رو گره می‌زده‌ن و آستین‌های پیرهن‌هاشون رو بالا می‌داده‌ن از بیخ یه چیز دیگه بوده. دو سال پیش رژ قرمزتر می‌زدن و الان محتاطانه‌تر، نودتر، «نچرال»تر. سه سال پیش سلیقه‌ی پوشیدنی‌هاشون فرق داشته. نثرشون یه چیز دیگه بوده. چهار سال پیش محل کار و محل تحصیل و محل زندگی‌شون جابه‌جایی بین‌قاره‌ای اگه نه، بین‌شهری رو که دیگه حتمن داشته. آدم‌ها رفته‌ن و اومده‌ن و کامنت‌های محبت‌آمیز گذاشته‌ن و جلوی همه شوخی‌های مسخره‌ی شخصی کرده‌ن و به هم هدیه داده‌ن و تولد گرفته‌ن برای هم و غصه خورده‌ن و همدیگه رو بغل کرده‌ن و بعضی اکانت‌ها غیرفعال شده از پنج شیش سال پیش و اگه ندونی، بی‌نهایت مضحک به نظر می‌رسه که یکی با خودش مدام حرف بزنه. شب خوابیده‌ن و صبح پا شده‌ن خواب‌شون رو برای کسی تعریف کرده‌ن و دیگه با طرف حرف نمی‌زنن الان لابد و تماشای همه‌ی این‌ها غمگین‌م می‌کنه، جوری که مرور گذشته‌ی خودم نه. جوری که سه روز دراز می‌کشم توی اتاق، زیر پتو، خیره می‌شم به سقف و فکر می‌کنم چطور ممکن ه آل دت جَز تموم شه و آب از آب تکون نخوره.

ترالفامادوری بی‌خودی می‌شدم، قطعن.

پی‌نوشت. برای پونه و آرش و باقی صدوهفتادوچهار نفرِ اون هواپیما.