05 March 2020

و سایر شیاطین


داشتم به لی‌لی می‌گفتم این بدحالی مزمن‌م مال این ه که تازه داشتم امیدوار می‌شدم کم‌کم می‌تونم از پس‌ش بربیام و داشتم راه می‌افتادم. دیدی وقتی که برنامه ریختی بری یه سفری، یه مهمونی‌ای، یه تفریح کوچک بی‌اهمیت شخصی‌ای، ذوق داری براش و هیجان داری و خیال‌پردازی می‌کنی که قرار ه چه‌قد به‌ت خوش بگذره و قرار ه «بشوره ببره»، بعد ثانیه‌ی آخر به‌ت می‌گن ببخشید، نمی‌تونی بیای؟ ثانیه‌ی آخر پنجره رو باز می‌کنی پرده رو می‌زنی کنار می‌بینی بارون که نه، سیل داره می‌آد از آسمون؟ می‌خوای بالاخره شیرینی‌ت رو بذاری تو فر می‌بینی کار نمی‌کنه؟ دیدی چه‌جوری حال‌ت گرفته می‌شه می‌زنی زیر میز با یه حالِ نوموخوام‌مآبی با خودت می‌گی ول‌ش کن، اصلن به من نیومده تفریح؟ حالا تا دیروزش هم مشکلی نداشتی که در حال مهمونی رفتن و سفر رفتن و پای سیب و دارچین خوردن نیستی ها؛ ولی صابونِ خوشیِ احتمالی به دل‌ت برخورد کرده و کف کرده و همین که نگاه می‌کنی می‌بینی آب قطع شده نمی‌تونی کف‌ها رو آب بکشی، درست در همون ثانیه، ریده می‌شه به احساس پاکیزگی‌ت. دیگه نمی‌تونی از حمام بیای بیرون بگی خب حالا تا الان هم تمیز نبودم که؛ دو دقیقه دیگه هم روش، بذار صبر کنیم آب وصل شه. نه جونم. حمام مگه به این سادگی‌ها ست؟ کنار اومدن با این زندگی بی‌هوده‌ت و عوض کردن لایف‌استایل و تراپی و تلاش‌های شبانه‌روزی برای دوری از سگِ سیاه مگه به همین سادگی‌ها ست؟
داشتم به لی‌لی می‌گفتم این بدحالی مزمن‌م مال این ه که یادم افتاده تازه داشتم راه می‌افتادم که سگ سیاه‌م رو برای همیشه ببرم به سلاخ‌خونه و رهاش کنم. سگ سیاه متافوریک البته، طبعن هنوز (و هرگز) دلِ فکر کردن به کانسپت «سلاخ‌خونه» رو ندارم؛ چیزی که بعد از بازخوانیِ چندباره‌ی کتاب ونه‌گات بدتر هم شده. می‌شنوم/می‌خونم/فکر می‌کنم «سلاخ‌خونه» و توی ذهن‌م بیلی پیل‌گریم و ادگار دربیِ بی‌چاره و پل لازارو و برنارد وی. اوهار و چند ده نفر دیگه رو تصور می‌کنم که تو تاریکی چپیده‌ن بیخ گوش هم‌دیگه و نمی‌دونن اون بیرون چه خبر ه. من هم چپیده‌م تو تاریکی (باز هم متافوریک) توی یه چاردیواری کوچیک (لیترال، از صدقه‌سریِ مرگی که توی شهر موج می‌زنه) و نمی‌دونم چه خبر ه اون بیرون (هم متافوریک و هم لیترال). سگ سیاه‌م هم نشسته این بغل و پوزه‌ش رو می‌ماله به تن‌م که فقط من، فقط من، همیشه و تا ابد به من توجه کن. هُرم نفس چندش‌آورش می‌پیچه تو دماغ‌م. اندک‌اندک داشتم می‌بردم‌ش برای همیشه از دست‌ش خلاص شم که قصاب‌ها ناگهان یقه‌ی خودم رو گرفتن آوردن توی سلاخ‌خونه حبس‌مم کردن و هیچ نوری نمی‌بینم. فقط صدای بمب‌هایی رو می‌شنوم که روی درسدن می‌افتن و فکر می‌کنم یعنی چه‌قد فاجعه عظیم ه؟ فکر می‌کنم آیا هرگز ازش برمی‌گردم؟ آقای ونه‌گات می‌گه بله. آقای ونه‌گات نه فقط از درسدنِ لیترال برگشته، که احتمالن از درسدن‌های متعدد شخصی متافوریک هم، و در هشتادوچهار سالگی بعد از هفتاد سال سیگار کشیدن نه از سرطان ریه، که از ضربه مغزی مُرده. آقای ونه‌گات رو کاش ببوسم بذارم سرِ تاقچه‌ی «این نیز بگذرد»هام. یا اصلن چرا راهِ دور؟ این همون مردی ه که تکرار می‌کنه که بلی رسم روزگار چنین است. این اون پیغمبری ه که دنبال‌ش بوده‌م. همین رو می‌چسبم زین پس و گور پدر همه‌ی پیغمبرهای شخصیِ دیگه‌م هم کرده.

پی‌نوشت. این پست به منزله‌ی بلندبلند فکر کردن است و هیچ ارزش دیگری ندارد. چه انتظاری دارید از فرزندِ ناشی از ساعت پنج صبح و بی‌خوابی و اضطراب و دل‌تنگی و بی‌قراری و افسردگی و سایر شیاطین؟

No comments: