گوگلمپ رو باز میکنم تو خیابونهای مونپلیه میچرخم درمورد زندگیای که ندارم خیال میبافم. ازش میپرسم تو کدوم کافه نشسته چرت میزنه منتظرِ موعد قطارش ه؟ خونهی جدیدش کجا ست؟ دانشگاه چی؟ تو نوار باریک بغل صفحه اسم و آدرس جاها رو سرچ میکنم تماشا میکنم که آدمهای خیابون با شلوارک و بلوز نخیشون تو قدمزدن ابدیشون منجمد شدهن و چهرههاشون محو شده. درِ ساختمونها رو تماشا میکنم. درِ خونهش رو. تو خیابون اصلی میگردم میبینم پنجرهش به دیوار کوتاهی باز میشه که با شاخههای یه جور گیاه روندهی -لابد-رطوبتپسند پوشونده شده. رطوبت خنکشون رو از فاصلهی خیلی نزدیک نفس میکشم. کافهای که توش نشسته یکی از این فضاهای کار اشتراکی لوس داره؛ میزهای درازی که صندلیهای شکل هم دوطرفش صف کشیدهن و جابهجا پریز برق داره برای مکبوکهای جوانان. چراغهاش تو روز هم روشن. صدای وزوز تهویه رو میشنوم. وسایلم رو جمع میکنم لپتاپ رو از برق میکشم چاییم رو حساب میکنم برمیگردم خونه، درِ سنگین قهوهای-قرمز رو هل میدم باز میکنم.
از مانیتور میآم بیرون. اینجا همهچیزعادی و کسالتبار ه. یک جمعهی تابستونی رقتانگیز.
از مانیتور میآم بیرون. اینجا همهچیزعادی و کسالتبار ه. یک جمعهی تابستونی رقتانگیز.