02 March 2021

Just Around the Riverbend

[خیلی خنده‌دار و غریب ه که از همون جاهایی رد می‌شم که سال‌ها پیش هم، ولی نه من همون آدمی م که اون‌موقع، نه جاها و خاطره‌ها همونی ن که اون‌موقع. وسط توده‌هایی از مِه و وهم دارم پیاده‌روی می‌کنم و واقعیت نه اون اشیای صلب و ملموسی که اون‌همه بهشون چنگ زده بودم، که خیال‌های توی سرم ه. بامزه ست که معنای کلمات بعد از چند سال انقدر می‌تونه تغییر کنه، آبجکتیولی و سابجکتیولی.]  

برگشته‌م به وی، بعد از یک سالِ کوویدزده، و همون جایی نشسته‌م که تمام سال‌های گذشته می‌نشستم کار می‌کردم و نمی‌کردم. نزدیک‌ترین میز به آشپزخونه تنها میز کم‌نفره‌ای ه که پریز برق هم داره. آدم‌های تنها و کارکن مجبور ن دور «میز اجتماعی» بشینن که پریز برق داره، و درنتیجه میزهای کم‌نفره می‌رسه به آدم‌های اجتماعی (ای آیرونیِ بی‌صاحاب). هیچ‌کس ولی این میز محبوب من رو انتخاب نمی‌کرد هرگز، از بس که صدای خردشدن میوه‌ها و یخ‌ها و به‌هم‌پیچیدن مزه‌ها تو دستگاه مخلوط‌کن و صدای فیس‌فیس دستگاه‌های قهوه‌سازی که نه می‌دونم اسمشون چی ه و نه هرگز ازشون استفاده‌ای برده‌م و صدای آبِ شیر که می‌خوره به سطح فلزی بشقاب‌ها و جوری تاراق‌توروق می‌کنه انگار بارون سیل‌آسا داره میاد. چند دقیقه یه بار یکی از ویترها با یه سینی پر از ظرف کثیف از روبه‌روم رد می‌شد و می‌پیچید تو آشپزخونه. وانمود می‌کردم وجود ندارم، البته، و لیوان خالی چای‌م رو سر می‌کشیدم که ارتباط چشمی برقرار نکنم با عابرِ سینی‌به‌دست. هر ده دقیقه یکی از حیاط پشتی می‌اومد (یا می‌رفت اون تو) و با خودش بوی غلیظ سیگار می‌آورد. گیاه‌های قدبلند گذاشته‌بودن اون‌جا و یه پنکه که می‌چرخید و آبِ پودرشده رو پرت می‌کرد به سیگارکش‌ها، مثلن که بوی سیگار کم‌تر شه و غیرسیگاری‌ها اذیت نشن. طبعن که تلاش واهی. جایی که می‌نشستم/می‌شینم بهترین ه برای ندیدن و دیده‌نشدن. محل موردعلاقه‌ی انسان غیراجتماعی که نیاز داره گاهی در شرایط کنترل‌شده‌ی آزمایشگاهی متوجه شه که انسان‌های دیگه هم وجود دارن. می‌نشستم لپ‌تاپ باز می‌کردم جلوم شروع می‌کردم چیزنوشتن و از این که برام کیک شکلاتی و بستنی و تارت لیمو و چای انگلیسی میارن لذت می‌بردم. هر نیم ساعت، یک ساعت، وسوسه‌ی سیگار به سرم می‌زد پاکت لاکی استرایک رو از جیب بغل کوله‌م درمی‌آوردم می‌رفتم جلوی پنکه‌ی آب‌پاش می‌ایستادم آشغال دود می‌کردم وقتی که هیچ کسِ دیگه‌ای نبود توی حیاط پشتی. نورِ تیز خورشید رو تماشا می‌کردم که روی پارچه‌ی آفتاب‌گیر تیره چطور می‌شکنه و لطیف می‌شه میاد می‌رسه به گیاه‌ها. به قصه‌ای که داشتم می‌نوشتم فکر می‌کردم — بله، زمانی هم بود که واقعن سعی می‌کردم قصه بنویسم؛ بله، همه‌شون ناتمام. به دانشکده‌ی ریاضیات فکر نمی‌کردم. با وجود این که مستقیمن از اون دانشکده می‌اومدم وی و با وجود این که تمام زندگی‌م رو مسوولیت‌های تحصیلی و غیرتحصیلی اون‌جا گرفته‌بود. با وجودش یا به خاطرش؟ به هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌های آینده فکر نمی‌کردم، از وحشت این که هزاران سال بگذره و همین‌جایی باشم که الان هستم، از وحشت این که هزاران سال بگذره که جای دیگه‌ای باشم. نه می‌رفتم و نه می‌نشستم. حقا که بزرگ‌ترین ارّه در ماتحت بشر از نپذیرفتن‌ها و مقاومت‌های بیهوده ساخته می‌شه. سیگاره رو می‌کشیدم برمی‌گشتم سر میز و همون کاری رو می‌کردم که قبل‌تر.
سال‌هایی بود که آگاهی‌م از گذشت زمان باعث نمی‌شد دیوانه‌وار چنگ نزنم به رشته‌های پوسیده. از همه‌چیز عکس می‌گرفتم، همه‌ی کاغذهای بی‌اهمیت جهان رو نگه می‌داشتم، تمام تلاشم رو می‌کردم که موسیقی‌ها و لباس‌ها و رنگ‌ها رو گره بزنم به خاطرات، نوشته‌ها رو بلااستثنا با «می‌نویسم که یادم نره» شروع می‌کردم.
چند هفته پیش که کارتن‌های قدیمی‌م رو وارسی می‌کردم رسیدم به یه مشت کاغذکادوی تیکه‌پاره و یادداشت بی‌اسم که حتا نمی‌تونستم تشخیص بدم از دبیرستان یادگاری نگه داشته‌م‌شون یا از دانشگاه.
مستقیم خالی‌شون کردم تو کیسه‌ی زباله.
یادآور و نشونه اگه به هیچ‌چیز دلالت نکنه به چه دردی می‌خوره.
سال‌هایی بود که آگاهی‌م از گذشت زمان باعث نمی‌شد بپذیرمش، آگاهی‌م از آزارگری یه نفر باعث نمی‌شد ازش دوری کنم، آگاهی‌م از فکرها و احساساتم باعث نمی‌شد بشنوم‌شون. لالایی‌هایی بلد بودم که نه تنها کسی -خودم- رو خواب نمی‌کردن، بلکه به مراتب بی‌خواب‌تر هم. که خب چه فایده.
الان که سه سال از فارغ‌التحصیلی‌م از دانشکده‌ی ریاضیات می‌گذره تازه دارم اکتیولی بهش فکر می‌کنم و به همه‌ی سال‌های دیگه‌ی زندگی‌م، فارغ از موقعیت‌شون در تایم‌لاین. «واقعیت»ها جوری چیده شده‌ن که انگار هیچ‌کدومشون اتفاق نیفتاده‌ن. جهانِ بیرون از ذهن انسان غیراجتماعی هر جور که خوش داشته تغییر کرده. هیچ‌کدوم از اون ساختمون‌های بتنی و آجری و بی‌ریخت مثل سابق نیستن. پشت شیشه‌هاشون صفحه‌ی نیازمندی‌های روزنامه همشهری پونصد هفته پیش چسبیده و اسم بالای درشون کنده شده و گیاه‌های رونده‌ی دیوارهاشون خشک شده‌ن. صدای دستگاه قهوه‌ساز دیگه از پشت بارهاشون بلند نمی‌شه. صاحب‌هاشون هم فرق کرده‌ن. هیچ اثری از جایی که من در اون مکان-زمان اشغال کرده‌بودم باقی نمونده.
اسم بن‌بست‌ها و کوچه‌ها هنوز همونی ه که بود، ولی به اسم که نیست.
توی یه رودخونه نمی‌شه دو بار پا گذاشت.
و دلیل نمی‌شه که پات حداقل یه بار خیس نشده‌باشه.

No comments: