سالهای پیش توی همچین دوشنبهای پا میشدم میرفتم «خونه» -قبلش تلفن که خونه یی؟ بیام؟ و خونه بود همیشه- و تا برسم چای هم دم کشیدهبود. انگشترها و تسبیحهام رو دم آینه درمیآوردم میذاشتم رو جاکفشی و کولهم ولو دم میز ناهارخوری و نور کج بلاتکلیف ظهر-عصر از لای کرکرهها میتابید رو فرش. در سکوت چای میخوردیم با کیک/بیسکویتی که تازگی پختهبود. معمولن دارچینی. سکوتش صدای اریک ستی میداد. دلمون خوش و آروم نه، ولی «خونه» بودیم و خونه گرم و خوشبو و امن. هیچوقت قرار نبود چیزی تغییر کنه تا وقتی خونه ییم.
هفتهی پیش مسیرم رو انداختم که بچرخم در کوچههای میرزای شیرازی، و پیاده، درحالیکه میتونستم همونجا دم کلینیک اسنپ بگیرم برگردم. بهار ه مثلن. باد جالبِ شال-رو-شونه-بنداز میاومد و موهای قرمز بیرنگوروم رو تکونتکون میداد. به خودم گفتم میرم خرتوپرتفروشیها رو وارسی کنم و شاید هم ح رو دیدم و قهوهای گاسیپی چیزی. به خودم نگفتم دارم درواقع میرم ببینم «خونه» در چه حال ه. خرتوپرتفروشیها چیز قابلارائهای نداشتن و ح اون روز شیفتش نبود. تو گوشم نیکو میخوند و دوست داشتم خیال کنم مارگو تننبام ام و پالتوپوست به تن دارم میرم سمت برادرم که عاشقم شده. دوشنبهی خلوت و ساکت و سبز. دوشنبهای که سکوتش صدای هیچی نمیداد. دوشنبهای که تو اتاق شمارهی یک به ف گفتهبودم دونستن این که نجاتدهندهای در کار نیست راستیراستی هولناک ه. مسیرم رو از حفظ، از عادت، از غریزه پیدا میکردم توی کوچه پسکوچهها. خیابون رو از اون روزی یادم میاومد که بهم تکست دادهبود موز بخر، میخوایم نون موزی درست کنیم و رفتهبودم خیلی پایینتر که میوهفروشی پیدا کنم. خیابون بیاسم رو یادم میاومد که توش دست میکشیدیم به تنهی صاف و بیلک درختها. خیابون فرعی رو شناختم که یه بار از کافه که برمیگشتیم «خونه» گذاشتم جلوتر از من راه بره که عکس بگیرم ازش بین درختها و خودم گُل زدهبودم به موهام. بهار بود، جدیجدی. حالا بیمقدمه دیدم دمِ در «خونه» ایستادهم و موسیقی رو قطع کردهم و دستم ناخودآگاه رفته که زنگ بزنه — توی اون کسر از ثانیه به کل یادم رفتهبود که دیگه نجاتدهندهای در اون خونه نیست.
دور شدم از ساختمون سرم رو انداختم عقب ببینم میتونم پنجرهی هال رو پیدا کنم یا نه و قلبم لیز خورد افتاد کفِ پام. کرکرههای بسته سر جاشون بودن. سالهای پیش توی همچین دوشنبهای، دوشنبهی بهاریای، کرکرهها رو اونقدر میبستیم که فقط شیارهای خیلی باریکی از نور ازش عبور کنن. میتونستم تصور کنم خونهی پشت اون کرکرهها بوی کیک دارچینی میده و یخچالش بیدلیل ترقترق میکنه. قاب عکس بالای شومینه رو میدیدم که نورْ درست روی لبخند خستهی ابدیش تو کنفرانسِ هزاران سال پیش منعکس شده. میدیدم که یکی، تن بیجسم و غبارمانندِ یکی، چهارزانو نشسته روی کاناپهی کوچیک زیر کانتر کتاب میخونه. صدای شیر آب قطع میشه و اون یکی که جلوی موهاش رو با گیره زده کنار، صورت خیسش رو با حولهی سبز خشک میکنه میگه شویندهت خیلی خوبه، مال خودم تموم شد میگیرم ازش. چهارزانوی کتابخون سرش رو بالا نمیآره همونطور میگه اوهوم. می دیدم که حولهی سبز انداخته میشه رو پشتی صندلی ناهارخوری و اون یکی دراز میکشه رو کاناپهی بزرگ تلفنش که به شارژ زده رو سرسری نگاه میکنه، دوباره میذاردش رو زمین و سرش رو میچرخونه به سمت سقف چشمهاش رو میبنده. «خونه» هنوز هم اونقدر روشن که گرد و غبار هوا رو میشه تو شیارهای نور ببینی؛ اونقدر تاریک که خفاشِ درونت اذیت نشه. کرکرههای بسته عینِ همیشهی شیش سال اخیر بودن و با این وجود چشم نمیتونستم بردارم ازشون. توی سرم اریک ستیِ وقتهای سکوتِ «خونه» پخش میشد. نفسم درنمیاومد از دلتنگی و اندوه.
نگاهم رو انداختم پایین مسیری که اومدهبودم رو در سکوت مطلق برگشتم. دونستن این که نجاتدهندهای در کار نیست راستیراستی هولناک ه.