چند هفتهی پیش برای دستههای مختلفی از آدمهای اطرافم تعریف میکردم که بازهی طولانیای از نوجوانیم به طور جدی قصد داشتم در روز تولد سی سالگیم خودم رو بکشم. اضافه میکردم «چون من و سیلویا پلات رو کجا میبرین» و هرهرِ خنده. معمولن در ادامه میپرسیدن الان چی؟ هنوزم میخوای؟ بیمکث جواب میدادم نه، الان که سی انقدر نزدیک ه به این نتیجه رسیدهم که حالا اگه نمردم هم خیلی اتفاق بدی نمیافته.
همین الان، ساعت یازده و بیست دقیقهی ظهر، بیستوهشت ساله شدم.
بیستوهشت سالگی برام عجیب ه چون ده سالِ تموم شد که یک بزرگسال واقعی و کامل و رسمی م. عجیب ه چون جزییات ده سال اخیر زندگیم رو میشه در این وبلاگ مطالعه کرد (شما نکنید و به کسی هم نگید که سالهای بیشتری رو میشه در وبلاگهای دیگه). عجیب ه چون اصلن قصد ندارم حالاحالاها بمیرم، پس از بیستوهفت سال میل شدید به چیز.
/
دو روز گذشته رو سعی کردم پیش آدمهای موردعلاقهم باشم. دو مهمونی جداگونه با آدمهای جداگونه دادم و الکل خوردم و خوراکی جالب ساختم و خندیدم و بازی کردم. آ واسهم تاروت چید که محبت آدمهایی که دوستشون داری بهت کمک میکنه که با زخمهای گذشتهت به صلح برسی با وجود این که هنوز احتمالن درد میکنن؛ که تمام خوشبختیهای جهان تو مشتت ن ولی باید حواست باشه که بیگ پیکچر رو از دست ندی. گفتم اوهوم و هیچ لازم نبود دور و برم رو نگاه کنم. آخر وقت، ساعت ده شب (آه ای کارمندی)، سرم رو گذاشتم رو زانوی کیارش و تلاش نکردم اشک نریزم و گفتم باورم نمیشه که دو ساعت دیگه بیشتر نمونده. همونجور گیج و خوابآلود کلهم رو نوازش کرد گفت مبارکمون.
/
اون هفته با هم رفتهبودیم برانچ-دابلدیت. قهوه و فرنچتست و املت و سوسیس و الخ. ز گفت بیا برات حلقه انتخاب کنیم و هرهر خندیدم که نه بابا حلقه میخوام چیکار، من خودم ارباب حلقهها م. اصلن حلقه نداشتن اداییتر هم هست. میم گفت اولین بار ز رو در بیستوهشت سالگی دیده و تصمیم گرفته زندگیش رو مرتب کنه. فکر کردم من قرار ه دیگه اولین بار چیکار کنم؟ نکنه اولین بارهام تموم شه؟ برانچ رو اندکاندک کش دادیم تا ظهر و عصر و غروب، ز و میم رو راهی کردیم به زندگیهای خودشون و لپتاپ علم کردیم و کتاب خوندیم و کار مفید کردیم، تا که آسمونی که از پنجره پیدا بود شد بنفش و ابرهای بالای سر شدن طلایی و سرخ. تندی وسایلم رو جمع کردم گفتم بپوش بریم. دیوار بیرونی کافه هم بنفش کمرنگ؛ درخت لاغر جلوی در هزارجور سایهی نرم و کمرنگ و همپوشان ساختهبود رو دیواره. تا جمع کنه و پیشم برسه سایهها پررنگتر شدن، دیوار بنفش و طلایی یه کم آبیتر شد و ابرها رو باد برد. هنوز غروب بود، هنوز زیبا، هنوز بنفش، ولی نه اونی که مبهوتم کردهبود. فکر کردم همین ه دیگه. فقط یک لحظه ست که تمام جهان میدرخشه، واقعن با نور خیرهکنندهای میدرخشه، و بعد همهچی به حالت قبل برمیگرده. دست انداخت دور شونهم کلهم رو ماچ کرد گفت چه قشنگ ه. گفتم قشنگترش رو ندیدی حالا و تکیه کردم به تنش به تماشای آسمون.
/
بیستوهشت ساله شدم و میخوام غروبها رو بیشتر یادم بمونه، حتا اگه من و سیلویا پلات رو جایی نبردن.
No comments:
Post a Comment