یکشنبه هفت بهمن. انقدر با سورنا سروکله زدهم و در برابر جیغ و لگد و خندههای عصبی و پیپیگفتنهای مداوم غیرقابلکنترلش صبوری کردهم که فرسودگی از صدام میباره. واقعن به عقل خودم شک میکنم که این شغل رو انتخاب کردهم، که به جای این که طرح درسهای جالب و درگیرکننده بنویسم افتادهم به جمع کردن بچهی اوتیستیکی که هیچکس مشکلش رو قبول/پیگیری نمیکنه. نشستهم در فودکورت نزدیک محل کار، لپتاپ گذاشتهم جلوم خیره شدهم به اسکرین و موندهم چیکار کنم با این زندگی. فردا تولد کیارش ه و هنوز کادوی تولد نداره. هنوز کادوی تولدی که والدینم بهم سپردهن از طرفشون براش بخرم هم نداره. انقدر خسته م که تقریبن پشیمون شدهم از در آستانهی ازدواج بودن. نمیتونم با همون یک جفت والدینِ دیفالتِ خودم تعامل کنم و به فکر و نظرشون اهمیت بدم و ادای فرزند خوب بودن دربیارم؛ چی شد که فکر کردم میشه دو برابرش کرد؟ انقدر خسته م که آخر هفتهها صرفن به تلاش برای زنده موندن میپردازم و باز هم کفایت نمیکنه و تعداد کارهای سوپرواجبی که باید انجام بدم کم نمیشه. چقدر چاق شدهم حالا. قهوه گرفتم از کافهی روبهرو، دلم کیک هم میخواست ولی به عدد تهِ اساماس بانک و به عدد روی ترازوی دیشب فکر کردم دیدم نتچ. قهوههه بدمزه ست و معدهم خالی و -به زودی- پر سروصدا و ناآروم. اون پسره که چند سال پیش توی همین کافه دیدیمش و فهمیدیم دوست قدیمی کیارش ه از پشت کانتر داره نگاهم میکنه ولی سر سوزنی حوصلهی سلام و معاشرت ندارم و وانمود میکنم به شدت درگیر دفتر و دستکم ام. چقدر تکست بیجواب دارم همهجا حالا. چی بگم واقعن به آدمها آخه؟ مرسی که میخوای باهام معاشرت کنی ولی انقدر خسته م که نمیتونم بیشتر از دو جملهی متوالی بگم یا بیشتر از سی دقیقه لبخند بزنم و ادای لذت بردن از مکالمه درآرم؟ اون روز برای کیارش یه کت خریدم ولی حالا که پوشیدتش میگه بریم یه سایز دیگهش رو امتحان کنیم، شاید بهتر از این اندازهم شد. چه ترافیکی ه حالا این ساعت از اینجا به سعادتآباد. نمیشد حالا بگه همین خوب ه دستت درد نکنه؟ امروز فرصت نشد با رییس بزرگ درمورد غیرقابلتحمل بودن سورنا حرف بزنم؛ بگم بعد از پنج ماه هیچکدوممون از پسش برنیومدهایم و یه فکری بکنه تا جسد خودمون یا بچه نمونده رو دستشون. پسره از پشت کانتر اومد بیرون داره میاد سمتم. سلام کرد دست داد سلام کردم دست دادم جملههای مانولیتوی اتوماتیکم رو تحویلش دادم که سلام، چطوری، قربونت برم، خوشحال شدم دیدمت. انقدر خسته م که یادم رفت لبخند اتوماتیک بزنم. چرا هر بار که دیدهمش پلیور خاکستری پوشیده؟ حالا لابد اون هم داره فکر میکنه چرا هر بار منو دیده شلوار کهنهی گشاد با جیب پاره پوشیدهم. جواب ساده: برای این که سورنا روی همون معدود شلوارهای ترتمیزم گواش نریزه یا جیش نکنه. چقدر معدهم درد گرفته از قهوهی خالی. سفرِ آخر هفتهی بعدی رو کجا بریم؟ یادم باشه از بچهها بپرسم ببینم کجا رو میشناسن که میشه بدون لزومِ شوهر اتاق گرفت. چقدر تکستهای جوابندادهم زیاد شدهن. چقدر دوست بدی ام که حتا وقتی مستقیمن بهم میگن بیا بریم بیرون چون این مدت حالم خوب نبوده و افسردگی دهنم رو سرویس کرده، میگم باشه باشه ولی دیگه پیش رو نمیگیرم چون نمیدونم بیرون رفتن رو کجای زندگیم جا بدم و نمیدونم چطور این رو بیان کنم بدون این که اسهول به نظر برسم. فاکینگ پیس آو شت. انقدر خسته م بابت سروکله زدن با دیوانههای نارسیسیستِ شغل که تنها محل دریافت دوپامینم در هفتههای اخیر، کلنجار رفتن با اون پروژهی خودفرمای دیزاین بوده و هزار میلیون بار خرابکاری و ترمیم و سقوط و پاشدن و توتریال یوتیوب و سابردیت و تقلا، و هنوز نمیدونم دوست/توانایی/سلیقه دارم که پیِ این کار رو بگیرم و یه روزی از این شغل کثافتم درآم و برم سراغ این یکی. امروز اصلن سارا رو ندیدم سر کار -- چه بهتر. اخیرن هیچ حوصلهی شنیدن شیوههای سوپراحمقانهی مدیریت سوگش رو ندارم و انرژیِ سر تایید تکون دادن و لبخند همدردیآمیز زدن به «میخوام بگم روی سنگ قبر مامانم بیژن الهی بنویسیم»ها. بیژن الهی مای اس. چراغ بالای کانتر این کافههه مدام داره چشمک میزنه. این پسرهی قددراز کاش میرفت عوضش میکرد جای سلام و احوالپرسی. منتظرم کیارش از مصاحبهش برگرده بیاد ددنبالم بریم کتی که براش خریدهم رو عوض کنیم بعد بدوییم بریم خونهی بچهها جلسهی پروستخوانی. انقدر از بقیه عقب م و وقت نمیکنم کتاب رو بخونم که «اسیر»م رو میز بغل تخت خاک گرفته، ولی از ترس این که همین پنج نفرِ باقیموندهمون به زودی آبتر بره خودم رو میخوام برسونم به جلسه. «و سپس چهار نفر باقی ماندند». استرالیا الان ساعت چنده؟ هواش چطوره؟ زهرا اینا که برن اونجا دیگه قطعن جلسههامون از اینی که هست هم پراکندهتر میشه. ساعت شیش و نیم شده و از چهار اینجا نشستهم فقط یه قهوه خوردهم هیچ کار دیگهای نکردهم. چطور قراره زندگیم رو جمع کنم؟ چطور به دوستهام بگم ببخشید که انقدر اسهول م و دو هفته ست تکستِ «کی ببینمت؟»ت رو جواب ندادهم؟ چطور قراره به مشکل سورنا و کادوی تولد و معدهدرد و بیپولی و تغییر شغل و چاقی و مسافرت و همهچی و هیچی برسم؟
ازدواج حالا چه غلطی بود جدی این وسط.