08 May 2025

Here, There, and Everywhere

یک؛ Turning Time Around

یک‌شنبه‌ی پیش نشسته‌بودیم عکس‌های عروسی رو نگاه می‌کردیم و قربون‌صدقه‌های بیهوده خرجِ هم می‌کردیم و کرکر می‌خندیدیم. بستنی‌به‌دست ازم پرسید حالا که تموم شده چه حسی داری به کل ماجرا؟ گفتم هیچی. قبول نکرد؛ نمی‌شه هیچی که، عروسی‌مون بوده ها مثلن. نپیچون. فکر کردم نه واقعن هیچی. نمی‌دونم. حس ناخوشایند لابد. همون حس خفگیِ ناچیزِ حالا-آشنا. حسِ ادا درآوردن. نگفتمش ولی. بستنی‌م رو خوردم به جاش.

الان باورنکردنی به نظر میاد که با پدیده‌ی ازدواج کردن کنار اومدم. این هم رفت کنار مساله‌ی ابدی‌م با زن بودن و زنانه بودن، از لحاظ توضیح‌ناپذیری و پیچیدگی. از لحاظ نامنطبقی‌ش با چیزی که خودم از خودم سراغ دارم؛ از لحاظِ -ظاهرن- تطبیقش با چیزی که دیگران ازم سراغ دارن؛ و از این لحاظ که کماکان اجراش می‌کنم چون نمی‌دونم اگه نکنم پس چیکار باید کنم. کلن جهان یک تیاتر بزرگ ه که هیچکس -اعم از سناریونویس و بازیگر و تماشاچی- نمی‌دونه از کجا به بعد نمایش تموم می‌شه و واقعیت شروع. وسط اون دوندگی‌ها (و دعواها)ی بی‌انتهای سه ماه اخیر، یه بار ته‌مونده‌های انرژی‌م رو جمع کردم همین‌جا یه پست نصفه‌نیمه درفت کردم که یه جایی‌ش نوشته‌بودم «نه تنها نالازم‌ترین صلیب دنیا رو تنهایی به دوش می‌کشم، که باید راضی و خوشحال هم باشم ازش». آدمیزاد ممکن ه فکر کنه خب نمی‌کشیدی؛ مجبور بودی مگه؟ درحالی‌که رویکردِ به‌دوش‌کشنده در امر تصمیم‌گیری این ه که کورمال کورمال بره جلو ببینه کاراکتر چی می‌طلبه؛ اگه صلیب برای پلات قصه لازم بود برمی‌داره می‌ندازه پشتش. کی به کی ه.

فولدر عکس‌ها رو بستم گفتم خسته شدم، یه کم دراز بکشم میام و چشم‌بند زدم رفتم تو تخت. وزن ناچیز ملافه هم سنگین به نظرم می‌اومد. یعنی همه‌ی این بازی مسخره رو چند ماه دیگه دوباره از اول برای دوست‌های نزدیک و عزیز؟ که وای دسته‌گلم چی و موهام چی و کراوات چه رنگی به کتش میاد و حلقه‌هامون به موقع حاضر می‌شن یا نه و مرد کیک‌فروش واقعن برای چهارتا دونه گل عروس می‌خواد هفتصدهزارتومن بگیره و غیره و غیره؟ آیا جون دارم برای دو تا صلیب متوالی، حتا با فرض این که صلیب‌کِشی می‌تونه اتفاق خوشایندی باشه اگه تماشاچی‌هاش رو دوست داشته‌باشی؟


دو؛ We Could Steal Time Just for One Day

یه روز نیمه‌ی زمستون از چهارِ عصر تا دهِ شب کریم‌خان رو وجب به وجب گشتیم دنبال حلقه‌ی جالب. بادِ یخ می‌اومد و کلاه‌ها رو تا دماغ کشیده‌بودیم پایین و شال‌گردن‌ها رو تا دهن داده‌بودیم بالا و نمی‌دونستیم از سرما زودتر پس می‌افتیم یا از خستگی، که یه تخته‌سیاه با طرح گچیِ لیوان قهوه و کنارش راه‌پله‌ی رو به زیرزمین به چشم‌مون خورد. باد لیترالی و فیگورتیولی هُل‌مون داد پایین و مواجه شدیم با نه یه کافه‌ی زیرزمینی ساده، که چیزی بین کپسول زمانِ متعلق به سال هزار و سیصد و نود و دو و کابوس‌های تب‌آلود پسربچه‌های نِردِ کتک‌خور. فضا در کشف مخاطب ویژه‌ش جوری سردرگم و بلاتکلیف و از هر دری سخنی بود که انسانِ نوزده ساله در کشف گروه دوستی‌ش در دانشگاه. لیوان روی میز پرِ گل مصنوعی بود و ردیف ردیف بوردگیم چیده‌بودن توی قفسه‌های بتنی. توی آینه‌ی منقش به Today is Your Day و استیکر فضانوردهای کوچولوی قلب‌به‌دست سلفی گرفتیم، به ویتری که کت‌وشلوار قرمز روشن پوشیده‌بود و بوی غلیظ سیگار می‌داد قهوه سفارش دادیم، و تا سفارش‌مون حاضر شه زل زدیم به نوزده‌ساله‌های سردرگم و بلاتکلیفِ سر میزهای دیگه و عکس حلقه‌های غیرجالبی که دیده‌بودیم رو مرور -و سپس مسخره- کردیم.

یک هفته مونده به جشن با دیزاینرِ سالن قرار داشتیم که توضیح بدیم چه‌جوری میزها رو بچینه و گل‌ها چه شکلی باشن و چقدر با هم فاصله داشته‌باشن و شمع چی و دستمال ‌سفره چی و صندلی‌ها چی. طی تمام ماه‌های قبل‌ترش پینترستم تبدیل شده‌بود به میدون مین؛ دیدن کوچک‌ترین چیزها در زمان و مکان نامناسب ممکن بود باعث هجوم اضطراب شه، که فلان چیزِ جزئیِ بی‌اهمیت هم هست و تو هنوز هماهنگش نکردی. با این وجود هزارها عکس پین کرده‌بودم فرستاده‌بودم واسه‌ش که نظرت چی ه، و نظرش همواره موافقِ همراه با ماده تبصره‌هایی که به زعم من بدیهی و سهل‌الانتقال. به خانوم دیزاینر ولی که رسیدم دیدم هیچ‌کدوم از ماده تبصره‌هامون سهل‌الانتقال نیست. در نهایت با حرکات سر و دست تونسته‌بودم منظورم رو بفهمونم، که «گـُـل نمی‌خوام [حرکت دو دست به شکل شکفتن یک غنچه‌ی عظیم]؛ گُل می‌خوام [حرکت دست‌ها به شکل ضربه‌های کوتاه و سریع]» و برگشتنی توی ماشین حسابی خندیده‌بودیم که عجب نومزد الکنی پیدا کردی برای خودت.

پنج روز بعد از شب یلدا، پایین مبل خونه‌ی پ لمیده‌بودم روی زمین، شراب داغ هم بغل دستم. یکی از دوست‌های پ با خجالت اومد که «نومزدی‌تون مبارک» و همون‌جور شل و مهربون بغل‌مون کرد. حلقه‌م رو که دید گفت چه ناز و قدیمی، چه بهت میاد؛ و لبخندم پهن‌تر از چیزی شد که همیشه.

یا چند هفته بعدش، اولین باری که لباسم رو پوشیدم و توی آینه‌ی اتاق پرو فروشگاه سلفی گرفتم، علی‌رغم این که دو سایز برام بزرگ بود. چند دقیقه بعدش تکست اومد؛ مثل ماه شدی :*.

یا روز قبل از عروسی، که هنوز تقریبن هفتادوشش جا مونده‌بود که باید می‌رفتیم. مرخصی گرفته‌بودیم هر دو و از هشت صبح زدیم بیرون، از این محضر به اون محضر، کیک‌فروشی و گل‌فروشی و عکاسی و اندازه کردن قد شلوار و جور کردن گوشواره‌ی حصیری و نوشتن آخرین لیست‌ها و فاکینگ آخرین لیست‌ها و آخرینِ آخرین لیست دیگه محض رضای خداها، ولی اعتیاد به قهوه وادارمون کرد خودمون رو به دی پراجکت برسونیم. سرش تو لیوان قهوه بود و دیوید بویی پخش می‌کردن و دستم نمی‌رفت به چک کردن جزییات کارهای باقی‌مونده تو دفترم. به کل هوش و حواسم رو برده‌بود پی خودش، بی که خواسته‌باشه.

مگه تمام ماجرای آدم‌ها درباره‌ی چی می‌تونه باشه جز قهوه خوردن و موسیقیِ شصت سال پیش گوش کردن؟

که فرداش، هفت صبح، دوش‌گرفته و لوسیون‌زده، برگشتم توی تخت و پیانو کنسرتوی شماره‌ی دو گوش کردم باهاش تا وقتِ رفتن بشه؛ که چند ساعت بعدتر، گیج و خواب‌آلود، گلدون اهدایی سالن (برای حمل دسته‌گلم) رو چسبیده‌بودم تا برسیم یوسف‌آباد، که پلی‌لیستْ مخصوصِ رانندگی در شب و لیوان قهوه‌های تیک‌اویِ اخیرش توی جالیوانی ماشین، که اگه خوب دقت می‌کردی تو نور زرد ضعیف چراغ‌های خیابون می‌تونستی ببینی که انگشت چهارمش یه خرده برق می‌زنه. مگه تمام ماجرای آدم‌ها درباره‌ی چی می‌تونه باشه جز قهوه و موسیقی؟