«ببخشید اگه نگرانت کردم، خیلی بهم ریختم و به هیچکسم نمیتونستم بگم یا تو دفتری چیزی بنویسم. گفتم ایمیل بدم لااقل در اینترنت یه ردّی اثری کوفتی بمونه ازمون. :)) نگران نباش در کل. خودم یکم داغانم فقط که اونم حل میشه. خانواده را دیدهبوسی نمایید.»
وایستادهبودم تو بالکن خونهای که بی رغبت ساکنش شدهبودم، لیوان نیمخورده و سردشدهی چای بغل دستم، انعکاس خودم تو شیشهی در رو نگاه میکردم. ردّ اشک روی صورتم مشخص بود و ورم چشمهام مشخص بود و به وضوح میلرزیدم توی گرمای سیوچند درجه. تازه تلفن رو قطع کردهبودم. تازه بهم گفتهبود نگران نباشم و هیچی نمیشه و زود برمیگرده. پای تلفن سر به تایید تکون دادهبودم، چون صدام درنمیاومد -- بدون این که متوجه این باشم که چه جور شیوهی ارتباطیای از ورای تلفن دریافت میشه و چی نمیشه. چون میدونستم حتا با یه «اوهوم» هم سیل اشک راه میندازم. بدون این که درست ببینم یا یه بار دیگه از روش بخونم، هر چیزی که از ذهنم میگذشت رو تایپ کردم فرستادم. فکر کردم اگه به دستش نرسه چی؟
/
یازده روز با غریبهها، فقط و فقط با غریبهها، و از آشناها فقط صداشون رو میتونستم داشتهباشم. صداهایی که یا بُعد زمان بینمون فاصلهی دستنیافتنی انداختهبود یا بُعد مکان. بیشتر اوقات هر دو.
برگشتهبودیم تهران که ماشین رو برداریم و چندتا وسیلهی خردهریز. غذای تشویقی گربه و سوسیس گیاهی و دمپایی روفرشی و خزعبلاتی از این جنس. انگار نه انگار که دنیا داره به آخر میرسه و معلوم نیست دفعهی بعدی که برمیگردم توی این خیابونها --
از درخت توت دم در و از گربههای نارنجی لوس عکس گرفتم نشستم تو ماشین. کولهم لبریز از وسیله بود. با بهار خندیدهبودیم که کی فکرشو میکرد کولهی جدیدمون بشه کولهی جنگ؟ بعد بغلش کردهبودم و گریه. هنوز -بعد از ده روز- بغل کردن آدمها و اشک ریختن برام پیوسته ست. کیارش هنوز تو ساختمون بود داشت وسیله جمع میکرد و موندهبودم چطور باید خودم رو آروم کنم.
- یه سری فایل بیاسم بود که گفتم بذار گوش کنم ببینم چیه، و ۲۰۲۰ بود و خونهت بودیم و داشتیم دیزنی کارائوکه میکردیم. هی گوش دادم گوش دادم گوش دادم. نزدیک چهل دقیقه فقط وویس کهنه گوش دادم. یکی پیدا کردم که رسمن فقط نویز بود :))
+ گریه میکنمااا
مسخره ست. دو دقیقه نویز، همزن دستی و تلقتلق کولر خراب و بیجون، که باعث شدهبود صدای موسیقی -احتمالن اسلودایو- از حالت عادی هم نامفهومتر بشه. «صداهای تابستون» اسمش بود؛ صدای تابستون و پنیر خامهای. نشستهبودم تو ماشین، منتظر که کیارش بیاد و برگردیم به ناکجاآبادِ یازده روز جنگ؛ ولی تو کلهم یکراست برگشتهبودم به تهرانی که دیگه وجود نداشت، به خونهای که -بعدن فهمیدم- شیشههاش شکستهبود ریختهبود زمین، به آدمی که چهار پنج هزار کیلومتر دور. به خندههایی که حتا دورتر.
/
تا صبح نخوابیدهبودم از اضطراب، با این که در ناکجاآباد صدایی نمیاومد و زندگی کمافیالسابق ادامه داشت. تا صبح زندگیِ قبل از جنگ رو مرور میکردم و سند مصور هم داشتم براش، شکر خدا. هزاران عکس از بچهها، با بچهها، در حال کلنجار با آبرنگ و وردنه و چسب ماتیکی، در حال شکلک درآوردن برای دوربین. هزاران گربه در هزاران خیابون. غروب و طلوع و دریا و جنگل و جاده. تا صبح «اینو یادته؟»بازی کردم با خودم که روزهای اخیر فراموشم بشه.
ناموفق.
قهوهم رو که خوردم گشتم دنبال دفتر نقاشی و ماژیک و همونجور گیج شروع کردم به اسکچ زدن. تلفنم رو کشیدم. سوژین رو کشیدم که به دماغ و گونهش نگین چسبونده؛ ترمه رو که موهاش بافته ست و با دست علامت پیروزی رو نشون میده؛ آبان رو که شکلک درآورده چون نمیخواد تو عکس باشه. خودم رو آخر از همه. پایین سمت چپ نوشتم ژوئن ۲۰۲۵. دلتنگتون.
No comments:
Post a Comment