31 May 2016

در واپسین دقایق حیات

مذبوحانه . [ مَ نَ / نِ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) حرکت مذبوحانه؛ حرکتی از روی کمال نومیدی و بی اندک فایده‌ای. تلاشی بی‌نتیجه و مأیوسانه. حرکتی که به قصد نجات از مضیقه انجام گیرد ولیکن نتیجه‌ی آن معکوس باشد، همچون حرکت حیوان مذبوح که فوران دم بیفزاید و مرگ او نزدیکتر سازد. حرکتی چون حرکت مگس در تار عنکبوت. جنبشی چون جنبش حیوان سربریده.

30 May 2016

"Juste au feu, au coin, il y a un metro meme. Je veux prendre le metro."

Céline: I was thinking... for me, it's better I don't romanticize things as much anymore. I was suffering so much all the time. I still have lots of dreams, but they're not in regard to my love life. It doesn't make me sad, it's just the way it is.
Jesse: Is that why you're in a relationship with somebody who's never around?
Céline: Yes, obviously, I can't deal with the day to day life of a relationship. Yeah, we have, you know, this exciting time together and then he leaves, and I miss him, but at least I'm not dying inside. When someone is always around me, I'm like suffocating!
Jesse: No, wait, you just said that you need to love and be loved...
Céline: Yeah, but when I do it quickly makes me nauseous! It's a disaster. I mean I'm really happy only when I'm on my own. Even being alone, it's better than sitting next to a lover and feeling lonely. It's not so easy for me to be all romantic. You start off that way and after you've been screwed over a few times, you forget about all your delusional ideas and you just take what comes into your life. That's not even true I haven't been screwed over, I've just had too many blah relationships. They weren't mean, they cared for me, but... there were no real connection or excitement. At least not from my side.
Jesse: God, I'm sorry. Is it really that bad? It's not, right?
Céline: (Shaking her head with eyes nearly watering.) You know...it's not even that. I was... I was fine, until I read your fucking book. It stirred shit up, you know? It reminded me how genuinely romantic I was, how I had so much hope in things, and now it's like... I don't believe in anything that relates to love. I don't feel things for people anymore. In a way... I put all my romanticism into that one night, and I was never able to feel all this again. Like somehow this night took things away from me and... I expressed them to you, and you took them with you. It made me feel cold, like if love wasn't for me.
Jesse: I... I don't believe that. I don't believe that.

[ Before Sunset; Richard Linklater; 2004 ]

27 May 2016

سنگینی تحمل‌پذیر تعلق




تو فضای مهمونی‌گونه‌ی کافه‌ی نو، تازه داشتم می‌فهمیدم وصفِ «زامبی همیشگی»ای که یاسی نوشته‌بود یعنی چی. کنار سه تا از دوست‌داشتنی‌ترین آدم‌هام بودم و برای اولین بار تلخی عجیب ل‍اته رو می‌چشیدم [بعد از عادت‌کردنِ تدریجی‌م به طعم موکا، دروازه‌ی ورودم به کانسپت قهوه] و پیکسل سیاه‌وسفید کافه روبه‌روم و گلدون Zamiifolia [ «جواهر زنگبار» ] بیخ گوش‌م؛ ولی زامبی همیشگی مهمونی‌ها. چون تاریخ می‌چرخه و از رومون رد می‌شه و بارها و بارها در جاهای مختلف، تکرار می‌کنه خودش رو.
ساعت نه‌وربع که تو خیابون وایستادم منتظر ماشینِ Snapp ، همه‌جا تاریک بود و تنها منبع نور انگار که پنجره‌ی زرد و روشنِ کافه. از پایین‌تر می‌دیدم که اون سه‌تا نشسته‌ن کنار بطری‌های شیشه‌ای رنگی، که عکس‌های پول‍ارویدمون روی دیوار سیاه جا خوش کرده‌ن. نور منعکس می‌شد تو شیشه‌های تراش‌خورده‌ی لوستر و برمی‌گشت روی سطح «دبه‌ی شیر» و از پنجره می‌ریخت بیرون. حس کردم که دایره‌ی فلزی‌ای که یه روش عدد شصت‌وچهار رو نوشته و روی دیگه‌ش اسمِ کافه و چند دقیقه پیش اضافه شده به دسته‌کلیدم -مث کلید یه خونه‌ی جدید- سنگین‌تر از قبل کرده جیب‌م رو. یه طور سنگینیِ خوشایند. سنگینیِ تعلق.
تو تاریکی منتظر ایستاده‌بودم و اگه درخت‌های خیابون قدس تو تاریکی هم سایه داشته‌باشن، انداخته‌بودن‌ش دقیقاً روی من. آقای اسنپ که اومد، تا از خیابون بریم بیرون نگاه‌م از شیشه‌ی عقب به مهمونی‌ای بود که انگار خیال نداشت تموم شه، ولی به‌هرحال من جزیی ازش نبودم اون‌موقع. گروه‌گروه نشسته‌بودن دور میزها و معاشرت و اسمال‌تاک، از انعکاس خودشون و اطراف‌شون تو دایره‌ی برنجی آویزون از سقف عکس می‌گرفتن -که برّاقِ برنجی رو نمی‌دیدم از جایی که نشسته‌بودم و فکر می‌کردم «مگه این دیواره چی داره که همیشه چند نفر دارن به‌ش نگاه می‌کنن؟»- ، هر چند لحظه یه بار یکی از دوست و آشناهاشون پیدا می‌شد و سل‍ام و چطوری و چطورم -- من؟ چسبیده‌به‌دیوار و فرورفته‌توصندلی که سعی می‌کردم تا حد ممکن دیده نشم و لیوان مشکی ل‍اته‌م رو ول نمی‌کردم. که «نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول؛ معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست» ، بدون حضور هیچ «تو»یی، بعد از مدت‌های خیلی خیلی مدید. چون همه‌ی تعلق‌ها می‌چرخن و از رومون رد می‌شن و حسابی هموار که شدیم، رها می‌کنن‌مون.


پی‌نوشت. بعد از یک ماه ننوشتن، سل‍ام.
پی‌نوشت. آلبوم «دور» از ماکان اشگواری رو بشنوید؛ و قطعه‌ی نهم - «آن» - از آلبوم «گذر اردی‌بهشت»ِ گروه دال :)
پی‌نوشت. شصت‌وچهار معادل دو ضرب‌در سی‌ودو ه، که سی‌ودو برعکسِ بیست‌وسه ست.
*aaaaa* . :))